زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .

 

اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکشی و خود سوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.

 

قسمت پنجم

 

فرار از خانه

 

صمد دیگر هر روز در مقابل غزال، بسیار بی ادبانه حرف می زد و غزال فقط خشمگین بطرفش نگاه می کرد و خود را مصروف کارهای خانه می ساخت. یکی از روزها بار دیگر با هم در گیر شدند.

« حس کردم که قدرت یک دیوانۀ وحشی در بازوهایش بوجود آمده است. دیگر چیزی نمی فهمیدم . فقط صدای گریه و فریاد اطفالم را می شنیدم . از سر و صدای ما باز زن همسایه خبر شد و به حویلی ما آمد. با تلاش و عذر و زاری مرا از گیر صمد نجات داد. »

در همین روزها زن برادر حاجی جوانشیر تصمیم داشت برای چند روز به شهر پشاور برود. غزال هم به بهانۀ این که خواهرش از انگلستان یک مقدار پول را بنامش حواله کرده و او باید برای گرفتن آن به پشاور برود ، همراه زن برادر حاجی صحبت کرد و او هم قبول کرد و برایش گفت:

ـــ ما موتر را دربست کرایه کرده ایم . تو هم می توانی همراه ما به پشاور بروی.

غزال با خانم داکتر احمدالدین در یک موتری که دربست کرایه کرده بودند، در صبحِ که هنوز هوا کمی تاریک بود به راه افتاد و در زیر آسمان پُرستارۀ آن سحر بهاری سفر خود را بطرف آیندۀ نامعلوم آغاز کرد.

« در آن شب حتی یک ساعت هم به خواب نرفتم . به محض سرزدن سپیدۀ صبح از جا برخاستم و آمادۀ رفتن شدم . زیاد محتاط بودم تا به خواسته ام بدون افشأ گری دست یابم. تصمیم گرفته بودم با جرئت عمل کنم و شرم و حیا را به کنار بگذارم ، شرم و حیایی را که تمام عمر با آن زندگی کرده بودم . در حالی که صمد و اطفالم در خواب شیرین و عمیق غرق بودند ، سجده کردم روی و پاهای اطفالم را بار بار بوسیدم و با چشمان اشکبار از خانه برامدم و همراه زن برادر حاجی جوانشیر و سه کودکش بطرف پشاور حرکت کردم. »

زمانی که غزال به پشاور رسید ، فامیل حاجی جوانشیر سفرۀ رنگینی پُر از انواع غذاها گسترده بودند . تمام اعضای فامیل آنها یکجا با غزال دور سفره نشستند و سیر خوردند . یک ساعت بعد خبر دستگیری داکتر احمدالدین به جرم فراردادن غزال به خانواده رسید و همه حیران ماندند . رنگ از چهرۀ حاجی جوانشیر پرید ، اما ساکت ماند و لب از لب نگشود و به اتاق خود رفت و غرق افکار گوناگون گشت.

بلی! زمانی که صمد از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که غزال خانه نیست ، با دست و پاچگی نزد همسایه مراجعه می کند و می گوید:

ـــ غزال خانه نیست . گویی زمین دهان باز کرده و او را بلعیده است.

وقتی داکتر احمدالدین برایش گفت که غزال صبح وقت همراه خانم و اطفالش بطرف پشاور حرکت کرد. غزال به خانمش گفته که حواله برایش رسیده است. این بار خودش می رود و تسلیم می شود . چون حواله را بنام من روان کرده اند.

صمد برایش می گوید:

ـــ نه . او از خانه فرار کرده است و در این کار خودت دست داری . من از مدتی به این طرف متوجه این گپ بودم.

و بعد به ارگان های امنیتی مراجعه میکند و بالای داکتر بخاطر فرار دادن خانمش عارض می شود و افراد امنیتی داکتر احمدالدین را زندانی می سازند.

غزال از ظلم و خشونت روزمره یی شوهرش همه چیز حتی کودکانش را رها کرده بود و بطرف سرنوشت نامعلوم رفته بود . مقهورِ احساساتِ تندی که در قلبش آشوب برپا کرده بود ، تصمیم به فرار از خانۀ شوهر گرفته بود و اینک بخاطر ترس از عاقبت کارش در دنیای اوهام غرق بود.

او ، در دلِ خداحافظی تاریکی شب ، اندکی پیش از سر زدن سپیدۀ صبح از بستر برخاست و خود را آماده ساخت . بعد خود را در چادری پیچید و از خانه با یک بستۀ کوچکِ از لباس خارج شد و همراه زن همسایه سوار موتری که دربست کرایه کرده بودند ، روانۀ پشاور گردید.

بلی ! او به راه افتاد و خود را به دست سرنوشت سپرد.

اما این تصمیم او را به کجا می بُرد؟

یک تصمیمی پُرماجرایی بود و سرنوشت پُرخطری در انتظارش بود و یا شاید هم او فکر می کرد که این تصمیم او را سرانجام به هدفش می رساند.

غزال ، زمانی که به خانۀ حاجی جوانشیر رسید و از موضوع زندانی شدن برادر حاجی باخبر شد ، فردایش بدون معطلی با خواهران خود تماس تیلفونی گرفت و از ماجرا آنها را با خبر ساخت . یکی از شوهران خواهرش که قاضی بود در تیلفون برایش گفت:

ـــ غزال! تصمیم بسیارخطرناکی گرفته یی. اگر طالبان دستگیرت کنند، به حکم سنگسار محکومت می کنند. تو عاقبت کارت را نزد خود فکر کرده یی؟

روزی دروازۀ حویلی تق تق شد . مادر غزال رفت و دروازه را باز کرد . دید عقب دروازه یک کسی ناآشنا ایستاده است . ترسان و لرزان پرسید:

ـــ تو کیستی؟ کی را کار داری؟

مرد ناآشنا بعد از سلام گفت:

ـــ از انجینر صاحب صمد جان برای شما یک نامه آورده ام.

مادرش نامه را تسلیم شد ، او را به نوشیدن چای به خانه دعوت کرد ، ولی آورندۀ نامه معذرت خواست و گفت زیاد کار دارم ، خدا حافظی کرد و به راه خود رفت.

نامه را نزد پسرش آورد . رنگ پسرش حین خواندن نامه پرید و زمانی که مادرش پرسید:

ـــ خیریت باشد . چه نوشته کرده؟

پسرش در حالی که صدایش گرفته و گلواش خشک شده بود گفت:

ـــ مادر ! صمد نوشته کرده ، که غزال را یک داکتر که ما در خانه اش کرایی زندگی می کنیم ، فرار داده است.

مادرش از فرط وحشت چیزی نمانده بود که سکته کند . زبانش گنگه شد و فشارش به حدی بالا رفت که توان سوال دیگررا ازپسرش نداشت و بی هوش شد.

صمد در نامۀ خود گپ های زیاد ته و بالا نوشته بود . رسوایی فرارغزال از خانۀ شوهر ، چون زلزله تمام خانواده را لرزاند . در بین خویشاوندان تهمت های که شوهرش به او بسته بود ، زبان به زبان می گشت . یک عدۀ محدودِ خویشاوندانش بی تفاوت بودند . اما قلب اکثریت شان دلهره داشت و می گفتند که اگر این چنین حرف های شوهرش به گوش های افراد طالب برسند ، غزال را به زودی به پای محکمه و کندۀ جلاد خواهند برد تا مانند دیگر زنانی که از خانۀ شوهر فرار کرده اند و سنگسارش کردند، اورا نیز سنگسار خواهد کرد. اعضای فامیل غزال به جز از زن برادرش از شدت خشم و ترسِ آیندۀ تاریک و مبهم غزال به خود می پیچیدند.

بیست روز را در بر گرفت، تا غزال با برادر داکتراحمد الدین، حاجی جوانشیر شصت ساله به خانۀ پدری خود برگردد . داکتر احمد الدین از زبان خانمش، از داستان زندگی غزال اطلاعات دقیق در دست داشت ، او را به جرم فرار غزال دستگیر و زندانی   کردند . حاجی جوانشیر بعد از یک فلم برداری چند دقیقه یی برگشت و با نشان دادن فلم به ارگانهای امنیتی، که غزال با والدینش زندگی می کند ، ادعای شوهرش را دروغ و تهمت گفته و برادرش از زندان رها گردید.

زمانی که غزال به شهر خود رسید و پایش به دروازۀ خانۀ پدری نزدیک شد، تپش قلبش بالا گرفت . احساس شرم وجودش را احاطه کرد و احساس کرد که حتماً در نظر اعضای خانواده یک زن نفرین شده می باشم . غروب گرفته و غم آلود بود . چهرۀ غزال هم مانند غروب غم آلود بود . به مجردِ رسیدن به اتاق پدرش باچشمان اشک ریز سر پائین کرد، به پاهای پدر خم شد و پاهایش را بوسید. بعد دست های پدر را بوسید و هنگامی که سر بلند کرد و با چشمان اشک آلود به پدر نگریست ، پدرش روی خود را بطرف دیگر گشتانده بود و بطرف غزال نگاه نمی کرد . سیل از اشک ها از چشمان غزال سرازیر بود و با اندوه جانسوز گفت:

ـــ قسم می خورم که بی گناهم . ظلم بی حد شوهر مرا به فرار مجبور ساخت. خداوند شاهد من است.

پدرش با عصبانیت برایش گفت:

ـــ تو در حق اطفال و شوهرت جفای نا بخشودنی را مرتکب شده یی.

غزال که از ترس می لرزید ، با التماس گفت:

ـــ پدر ! این منم که مظلوم واقع شده ام . من به نیت خودکشی از خانه فرار کردم . اما بعد بخاطر اطفالم از این کار منصرف شدم.

او در محکمۀ فامیلی مورد بازپرس قرار گرفت، خاموش نشسته بود و اشک ها بالای رخسارش سرازیر می شدند. او با چشمان حیران و سرخ مانند کاسۀ خون ، که سایه یی نا امیدی پردۀ از درد و ترس بر آن افکنده بود ، به طرف تمام اعضای فامیل مات و مبهوت نگاه می کرد . نگاه اش سرد و اکنده از شرمندگی بود و ازآنها بخوبی معلوم می شد که احساس می کرد همه با چشم تحقیر و ملامت به او می نگرند . بعد از زیاد گپ های تحقیرآمیز ، او ساکت و خاموش نشسته بود وهمه اعضای فامیل خود را با نگاه های سرد و حیرت زده ورانداز می کرد . اما نگاه های خاموش و مرگ آلودش بی پرده خشونت و ظلم و بی اعتنایی شوهرش را در مقابلش بیان می نمود. ولی او، همچنان خاموش بود و این همه فحش و طعن و دشنام فامیل بخصوص پدر را با خونسردی و آرامی تحمل می کرد.

زمانی که با سوال پدر مقابل شد ، که چرا به این کار دست زدی؟

با سر افکندگی در جواب گفت:

ـــ تاب و توانم در برابر لت و کوب و خشونت بی حدش ضعیف شد و سرانجام تصمیم به فرار گرفتم...

یکی از روزها پدر ، مادر و برادر غزال در اتاق نشیمن گرم قصه بودند که غزال داخل اتاق شد و به همه سلام داد . ولی پدر و برادر به سردی علیک گفتند و رو از او برگرداندند . غزال هر چه بیشتر برای بخشش به پدر تلاش می کرد ، با واکنش سرد تری روبرو می شد.

پدر و برادر غزال از قهر و غضب هر روزه کف به دهان می آوردند و دندان ها به هم می ساییدند . زمانی که با غزال روبرو می شدند با شتابی خشم آلود روی بر می گردانیدند و رد می شدند . از چشمان شان نفرین می بارید. غزال با تأسف و آه زیر لب می گفت:

ـــ زن چه موجود بدبخت است . زن چه رنجی که نمی کشد ، چه زجری که متقبل نمی شود و چه دردی که نمی برد . با آنهم در نظر پدر و برادرم در این همه ماجرا من ملامت و محکوم هستم و بس.

یکی از روزها برادرزادۀ غزال نزدش رفت و برایش گفت:

ـــ پدرکلانم شما را خواسته است.

غزال ، با اضطراب بسیار و تپش قلب و با ترس و دلهره به اتاق پدرش رفت و به پاهایش خود را انداخت و به بوسیدن پاهایش شروع کرد و گفت:

ـــ پدر ! مجبورم کرد ، ور نه هر گز چنین اشتباه را مرتکب نمی شدم.

پدرش با چشمان سرخ و خواب زده و نگاه نافذ و خشن به غزال خیره شد و به تندی پرسید:

ـــ چرا اطفالت را همرایت یکجا نیاوردی؟

غزال در جواب گفت:

ـــ امکان نداشت . من اول باید پشاور می رفتم و بعد از پشاور به این جا می آمدم . راه دور و دراز و خطرناک بود. جرئت این کاری خطرناک را در وجودم ندیدم.

پدرش گفت:

ـــ ماما و خاله ات را خواسته ام. آدرس دقیق صمد را در جلال آباد برایش بده که به تکلیف نشوند . اطفال باید زیر نظر مادر بزرگ شوند . درمورد مصارف شان تشویش نکن . هرچه داریم ، باهم یکجا می خوریم.

ماما و خالۀ غزال به شهر جلال آباد سفر کردند و پس برگشتند و آغاز به صحبت کردند . غزال هم سراپا گوش شد و گونه هایش گلگون گشت.

مامایش گفت:

ـــ یک امیدواری وجود دارد . آخرین گپ صمد این بود که اگر غزال دوباره به خانه برگردد ، من از تمام اشتباهاتش می گذرم و چشم پوشی می کنم . بهتر است آمادگی بگیری و به خانه ات برگردی . من و خاله ات تو را همراهی می کنیم.

با شنیدن حرف های مامایش در یک لحظه خوشی از چهرۀ غزال محو گردید، رنگ از گونه هایش پرید و به زحمت گفت:

ـــ من بالای صمد اعتماد ندارم . او برای شما دروغ گفته است . من هیچ گناه نکرده هر روز مورد لت و کوب قرار می گرفتم و مرا تهدید به مرگ می کرد. نخیر من به خانه اش برنمی گردم . برنمی گردم...

در خانۀ پدرغزال ، در واقعیت هر شب محکمۀ فامیلی جریان داشت و هر کدام به جز مادر ، او را سرزنش می کرد . اما به مقایسۀ همه ، خانم برادرش در این سرزنش کردن ها زیاده روی می کرد. او، علاوه بر سرزنش، گپ های زهرآگین طعنه و کنایه به زبان می آورد . یکی از شب ها کاسۀ صبر غزال لبریز گردید . از جا بلند شد و با صدای بلند فریاد زد:

ـــ به این محاکمه یی هر شبه خاتمه دهید ! دیگر توان شنیدن گپ های بامورد و بی مورد شما را ندارم . مرا مجبور به خودکشی نسازید.

او که وضع خیلی خراب داشت، مدتی شبانه با مادرش دریک اتاق می خوابید. یکی از شب ها مادرش صدایی شنید و چشم گشود . غزال را تکان داد و از نزدش سوال کرد:

ـــ تا هنوز خواب می بینی؟

غزال بیدار شد و سراسیمه به اطراف نگریست.

او خواب دیده بود که شوهرش قصد کشتنش را داشت.

به مادرش گفت:

ـــ مادر! نفس کشیده نمی توانم. اگر این خواب منحوس یک کابوس بود ، پس چرا بار آن بیشتر از تمام رویدادهای ساعات بیداری که در زندگی زنا شوهری ام رخ داده است ، سنگینی می کند؟ ولی به هر حال زنده هستم. خدا کند بالای اطفالم کدام حادثۀ بد نیامده باشد.

مادر ! من دیگر در مقابل خشونت های بی حد صمد تاب آورده نتوانستم. برایم دو راه وجود داشت:

ـــ یا باید خود کشی می کردم ، که این کار را بخاطر فرزندانم نکردم و یا هم باید خانه را ترک می کردم . چون بارها صمد برایم می گفت، که برو . کارت ندارم...

یکی از شب ها که صمد تکرار برایم گفت:

ـــ چرا از خانه نمی روی ! برو هر طرف که می روی . کارت ندارم . در حین گریه ، لبخندی تمسخرآمیزی بر لبم نشست و برایش گفتم:

ـــ فردا سپیدۀ سحر مرا نخواهی دید . فردا حتماً خود را گم می کنم . شوهر با غیرتم!

اما من فردا چه که زیاد فرداها خشونت هایش را تحمل کردم و ترک خانه و کاشیانه ام نکردم.

آه مادر ! ما زن ها چقدر سنگینی بار اندوهی را که از طرف شوهران و خانواده ها بر ما روا دانسته می شود، بر شانه های ناتوان خود حمل می کنیم و در خاموشی جانسوز به زندگی زناشویی خود ادامه می دهیم . زمانی که من مجبور به ترک خانه شدم ، آرزوهای امیدبخش زندگی من سَیرش به درجۀ آخر ناامیدی رسیده بود . مدتی هم که تاب آورده توانستم ، خنده ها و شوخی های پسرلی و بهار بودند، که در آن زندگی پرمشقت و طاقت فرسا و مهاجرت برایم قوت قلب می دادند...

فردای همین شب ، غزال با خاله اش چنین درد دل کرد:

ـــ خاله ! وقتی من به خانۀ پدرم رسیدم ، تقریباً هیچ چیزی تغیر نکرده بود. پدر و مادرم با برادرم ، عروسش و نواسه های شان زندگی نورمال را سپری می کردند . اما تنها من که حوادثی در اطرافم گذشته بودند و شیرۀ تلخ غم های زیادِ را چشیده بودم ، در آتش جهنمی اندوه می سوختم . این منم که در اندوه وغم جدایی و دوری از اطفالم می سوزم و در سکوت جانگداز ذوب می شوم. خواهران و برادرانم که در اروپا و روسیه زندگی می کنند ، درهاله یی از نگرانی و تشویش و پریشانی حوادثی که دامنگیرم شده ، می تپند و مادرم و یگانه برادرم با من درغم هایم می سوزند . گاه گاهی نگاه های مادر و برادرم را چنین تفسیر می کردم ، که گویی آنها فکر می کنند که من از غم اطفالم خودکشی خواهم کرد . فکر می کردم که نگاه های آنها حکایت از یک وداع با من دارند . ولی من تا هنوز هم آرزوهای زیاد با خود دارم . آرزوی دیدار دوباره با اطفالم ، تصاحب دوبارۀ آنها ، شنیدن صداهای شیرین آنها. هنوز در انتظار روزی هستم ، که دستانم در دستان اطفالم باشد و با هم راه برویم و شوخیهای آنها را ببینم . هنوز در انتظار روزی می سوزم که اطفالم سرهای خود را برسینه ام بگذارند و من برای شان للو للو بگویم و آنها به خواب شیرین فرو روند.

وقتی افکار و خیالات وصلت دوبارۀ آنها در این تنهایی در اتاقم به من هجوم می آورند ، عکس های آنها را در آغوش می گیرم ، به سینه و قلبم می مالم، بار بار می بوسم و با اشک های خود خیس شان می نمایم و فریاد می زنم که آنها را حتماً نزد خود بر می گردانم...

در همان شب شوم ، که صمد بعد از دشنام ها و لت وکوب و پرخاش جویی چندین بار برایم گفت:

ـــ برو نزد پدر و مادرت! دیگر کارت ندارم.

خود را کشان کشان به اتاقم رساندم . لحظه یی در برابر بسترم ایستادم . در برابر بستری که دو طفلم در آن به خواب شیرین فرو رفته بودند ، بستری که شاهد محبت همیشگی مادر و اطفالش بود . بعد در بین هر دوی آنها دراز کشیدم . شب ، تاریکی و سکوت را بر دل محلۀ ما گذاشته بود . خاموشی و سکوت من با خاموشی شب همسانی داشت . در همان شب تصمیم گرفتم که باید خانه را ترک کنم و از این جهنم خود را نجات دهم. فردایش با خانم داکتر که همسایه یی در به دیوار ما بود و مدتی درپشاور درخانه یی برادرشوهرش کرایی زندگی کرده بودیم ، تماس گرفتم و برایش گفتم هر وقت طرف پشاور می رفتی من هم همرایت می روم ، چون این بار خواهرم حواله را بنام من ارسال کرده است...

ادامه دارد.