دردلگیری لحظه ها

درکشوریکه سرخط اخبارش کشته شدن وکشتن است کمتر مجال انبساط خاطر دست میدهد ، وقتی میبینی در شفاخانه میکشند ، در مسجد حین افطار میکشند ، درادای نماز مقتدی وامام را میکسند ، در جنازه میکشند ، روی جاده میکشند ، خودراهم میکشند ودیگران را هم میکشند ، سرباز را در سنگر حفاطت خاک وناموس مردم میکشند ، وقتی می بینی انسانها درچهارراهی ها وسرکها وکوچه ها وپس کوچه ها سرگردان یک لقمه نان اند ومیخواهند زور بازوی شان را درخدمت دیگران قراردهند تا خانواده هایشان را سرپرستی کنند اما انها هم کشته میشوند ، وقتی میبینی ژنده پوشی با قامت خمیده ومحاسن سفید دربرابر جوال نان قاق پوپنک زده ایستاده تا چند پارچه ای ازان بخرد ودراب ترکند تاشکم خانواده اش را سیر سازد وباز وقتی به قصر های زیبا وموتر های زره ولشکر محافظان مینگری که دران چند کله خشک بی مغز مرد م ستیز نشسته است، وقتی به یاد می اوری که در کشور صدها ملیارد دالر امده ولی هنوز مردمش بیکار وگرسنه وژنده پوش وپا برهنه است، زمامدارانش در معامله قدرت وامتیاز گاهی در جدل وباری در سازش اند ، وطن را فروخته اند ، مردم را فریفته اند ، وقتی می بینی چند جاسوس معلوم الحال دین فروش روی عقاید پاک مردم سودا گری میکنند ، روح وروان ومغز استخوان انسان گاهی به فریاد می اید وباری در عمق تاثر وخود فرو رفتگی به خاموشی میگراید     .
باچنین هوا وفضا ، با چنین دلگیری لحظه ها بسوی اهل معنی وتارکان دنیای " ما ومن " روی می اوری که در گذشته ها چه بوده وچه شده ؟ انها هم قرن ها قبل غرق همین حالات بوده اند یا فریاد کشیده اند ویا خموشی گزیده اند     .
خواجه شیراز یکی ازان کسانیست که گاهی با شور وهیجان عرفانی گل افشانی ومیخوارگی میخواهد تا سقف فلک را بشگافد وطرح جدید بیاراید ومیگوید     :

بیا تاگل بر افَشانیم ومی در ساغراندزیم
فلک راسقف بشگافیم وطرح نو در اندازیم‌

وباری از قبض خاطر فریاد میدارد ، همدم جدید میخواهد ، ا ز اسمان امید اسایش را بر می کند ، به لطف ساقی پناه میبرد ، حال دل را از زیرکان وهوشیاران می پرسد ولی انها هم درحل ان ازسختی کار وعجایب روزگار وپریشانی عالم می نالند ، از
صبر دست بر میدارد ، امن واسایش رادرراه عشق خطا میداند وبرای نجات ، همراه وهم فکر پخته کار واتشین مزاج‌ می طلبد ازبس از زمانه ومردمش دلزده ودلگیر است انسان عالم خاکی را نمی پذیرد میخواهد عالم دیگر وادم نو بسازد  . 


واین غزل ازان فررانه روزگار است

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان امد خدارا مرهمی
خیز تا خاطر به ان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان اید همی
چشم اسایش که دارد زین سپهر گرم رو
ساقیا جامی بیاور تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید وگفت
صعب کاری بوالعجب روزی پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر ان شمع چگل
شاه ترکان غافلست ازحال ما کو رستمی
در طریق عشق بازی امن واسایش خطاست
ریش باد ان دل که بادرد تو جوید مرهمی
اهل کام وناز را درکوی رندان راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی
آدمی در عالم خاکی نمی اید به چنگ
عالم دیگر بباید ساخت واز نو ادمی
گریه حافظ چه سازد پیش استغنای دوست
کاندرین طوفان نماید هفت دریا شبنمی

روحت شاد بلبل شیراز ، اما ازمردم این سرزمین شیمه افرینش عالم نو ادم نورا گرفته اند .اشباح وشیاطین سرمایه وجنگ‌در فضای این سرزمین چنان در گردش اند که جز " اهل کام وناز" دیگران را درزیر طوفان گرد وغبار اتهامات مجال نمیدهند وقدرت گل افشانی وسقف شگافی را هم ازایشان ربوده اند وگرنه در ورطه بیست ساله حاکم‌ باید رهروان ورهبران پخته وبا تدبیر قد می افراشتند وسینه سپر میکردند.