گریه هم دل خوش می خواهد

از نشرات شعبه تبلیغات ومطالعات سیاسی وستراتیژیک حزب وطن

مرگ روی سکه ایست که رُخ دیگر آن را زنده گی می نامند . او گریبان مارا رهاکردنی نیست ، ازاین رو بحث برسر مُردن نه ؛ بلکه برسر چگونه مُردن است .

مردم محله ما تا اکنون از مرگ کاکا مراد یاد می کنند . کاکامراد که به او حاجی مراد هم می گفتند ، مرد نامدار و خوش گذاره ای بود . او در طفولیت صحتمند و در جوانی تنومند بود . او را حاجی اَوگوټی می گفتند زیرا از راه بحر در اَوگوټ به خانه خدا سفر نموده بود .

در آن زمان در تمام منطقه ما سه ، چهار حاجی بیشتر نبود که کاکامراد یکی از آنها بود . مردم برای ارضای خاطر او ، او را حاجی صاحب صدا می زدند ولی در غیاب او بیشتر به کاکامراد مشهور بود تابه حاجی صاحب .

کاکامراد در سن نزدیک به هفتادساله گی جور و سرحال بود ، ولی ناگهان مرض اورا زمین گیر کرد . او را درد شدید شکم و جمع شدن پای راست می آزُرد . ملای مسجد که نیمچه حکیم هم بود مرض او را « پای نیغ » تشخیص داد . این مرض در آن زمان خطرناك و کُشنده بود . همه خانواده با اندوه فراوان دورش حلقه زده ، به چشم سر می دیدند که کاکامراد به زودی از دست شان رفتنی است . دیری نگذشت که او چشم از جهان پوشبد و از دارالفنا به دارالبقا رفت .

الله داد پسر ارشد کاکامراد ترتیبات تکفین و تدفین را گرفت و به هدایت مادرش یکی از نَوحه سرایان نامدار منطقه ، کوکومریم را نیز دعوت نمود ، تا پدرش را بطور شایسته ستایش کند و محفل ماتم را گرم نگهدارد .

الله داد برای این منظور مقدار پولی را به کوکومریم پیشکش کرد ، ولی کوکو از آن راضی نبود . او از مرگ کاکامراد توقع بلندی داشت ، ولی با همه این دلشکستگی با دو همکارش به سر موعد به منزل کاکامراد آمده و در نزدیکی جنازه جا خوش کرد . زنان ده و منطقه هم دسته دسته می آمدند و در بالاخانه وسیع که جنازه در آن گذاشته شده بود جمع می شدند . به زودی بالاخانه از زن ها پُرشد .

کوکومریم روند اول نوحه خوانی را آغاز کرد ، ولی به زودی همه فهمیدند که صدای کوکو از ته دل نیست و چنگی به دل نمی زند . الله داد از موضوع آگاهی یافت ، فور‌اً به سراغ کوکومریم آمده پرسید : کوکو چه شده ؟ مریضی یا کدام مشکلی دیگری داری ؟ صدایت صدای سابقه نیست ، زن ها دارند باهم قصه می گویند ، کسی بر بابیم اشک نمی ریزد ؟ کوکو که از بی عنایتی الله داد دلش بوغمه کرده بود ، با موقع شناسی گفت :

« بچیم ! گریه هم دل خوش می خواهد »

الله داد که جوان نکته فهمی بود ، مطلب را گرفته ، بدون تأخیر مشتی از نوت ها را در کف دستش گذاشت . کوکو راضی و شادمان به جایش برگشت و روند دوم ستایش را آغاز کرد . این بار کوکو ، کوکوی چند لحظه قبل نبود ، صدایش چنان رسا و آهنگین بود تو گوئی طالب خوش الحان درس مثنوی مولوی را بازخوانی می کند :

بشنو از نی چون حکایت می کند

واز جدائی ها شکایت می کند

کوکو هم از جدائی ها می نالید و با استادی تمام چنان صحنه های غم انگیزی از زنده گی کاکامراد ترسیم می کرد که شباهت به شهدای کربلا داشت . بالاخانه می جوشید و همه از گریه فق می زدند . کوکو درون عواطف شنونده ها نفوذ کرده بود و هریکی را چنان در دام بسته بود ، تو پنداری عنکبوتی شکار خود را در تاری بسته باشد . زنان ده و منطقه همه اشکی را که در دامن داشتند به پای کاکامراد ریختند، به این گونه کاکامراد مُرد و به عزت دفن شد .

همزمان با مرگ کاکامراد ایام نسبتاً خوش و آرام قبلی هم چشم از جهان پوشید . دیری نگذشت که مردم همچو یخ روی رودخانه ترک برداشتند ، به پارچه های جدا افتاده از هم تقسیم شدند و علیه همدیگر سنگر گرفتند . اغیار به کمین نشسته به دستان شان سلاح گذاشت تا بکشند ، بسوزانند و ویران کنند. مردم هم با «صداقت تمام»  و «اخلاص» کشتند ، سوزانیدند و ویران کردند .

دیگر همه علیه همه می جنگید ، دو نیمه جامعه ما مانند مورچه استرالیایی به جان هم افتیدند . می گویند در استرالیا نوع مورچه ای زنده گی می کند که اگر از کمر قطع اش کنی ، دو نیمه بدن اش باهم در می آویزند و تا آنزمان می جنگند تا از پا در افتند . اینکه ما با مورچه استرالیایی پیوند سرشتی و ذاتی داریم یا نه،نمی دانیم! ولی با داشتن این صفت مشترک به یقین میتوان گفت که حد اقل در همین مورد هر دو از یک قماش ایم .

دیگر وقت های سابقه را گاو خورده بود . حال زمان کشتن و بستن و محو کردن بود. در گذشته ها مردم می مردند و خال خال کشته می شدند ، حال مردم کشته میشوند و خال خال می میرند . سابق مرگ به سراغ ما می آمد ، اکنون ما خود روزانه صد ، دوصد قربانی چشمان سُرمه شده را « برگ سبز تحفه درویش » گفته به پیشواز اژدهای مرگ هدیه می بریم . در گذشته ما در رنگین کمان وحدت و یکپارچگی ملی امید نزدیکی و برادری می دیدیم ، حال که دوران همه جا دکان سنگ است و « همه سنگ میفروشند » همچو حافظ که « چو بید بر سر ایمان خود می لرزید » ما هم بر حفظ سلامت شیشه آباد یکپارچگی ملی ، دل لرزه داریم .

جنگ دیگر کسب و کار ما شد . شعار زمان این بود « بکُش ورنه کُشته میشوی » .

این شعار به دیگران تلقین می کرد که اگر نه کُشی ، خود کُشته میشوی . به این ترتیب آنکه نمی خواست بکُشد ، با آنهم باید می کُشت ورنه خود کُشته میشد . صدای صلح در این بازار خریدار نداشت . طاقه صدا های صلحخواهی ، آشتی ملی و مصالحه و دست برداشتن از برادر کُشی ایکه بلند شد آنرا ارتداد خوانده ، با بی رحمی در گلو خفه اش کردند ، تا از « شر » اش رهائی یابند . خشونت در رگ و پوست وجود ما ریشه دواند و آرام آرام به فرهنگ مسلط جامعه مبدل گردید . جنگ نه تنها به شیوه زنده گی بلکه به مسلک پردرآمد و به شاهراه رسیدن به جاه و جلال مبدل گردید .

« خدا گر پرده بردارد ز روی کارآدم ها » چه کاه ها باز کوه گردد چه کوه ها خرد شود چون کاه ، چه کوه ها خُرد شوند چون کاه . بلی با این پرده براندازی آشکار خواهد شد که این ثروت های افسانوی و این جایگاه های رفیع  از چه راهی بدست آمده است . هر گاه سکوئی جنگی ایکه این « سرداران » برآن ایستاده اند ، از زیر پای شان دور شود ، خواهید دید چه کوه ها به کاه مبدل می گردد .

ما کسی را «ناروا» نمی کُشیم ، کشتن ما «مشروع» و «قانونی» بود . همه ما انبوهی از حکم ها ، دستورها ، جوازها ، تعبیرها ، تفسیرها ، فتواها و روایت های در اختیار داشتیم . این وفور جوازها به هرکس امکان میداد ، آنطور که دلش میخواهد حکم و عمل کند و آن روایت یا تفسیر را برگزیند که به مزاقش جور می آید . بدینگونه  فردی به تفسیری ظالم و به تعبیری مظلوم بود . به فتوای مسلمان مومن و به حکمی کافرزندیق ، به روایتی ملامت و به حکایتی سلامت . کافی است جنگ جاری را یاد کرد ، یکی آنرا جنگ برادرکُشی و دیگری آنرا جهاد و عمل به آن را واجب می داند . ما تا حال بر سر این مسئله که کی مسلمان است و کی مسلمان نیست به اجماع نرسیده ایم .

جنگ ما تنها نبرد توپ و تفنگ نبوده ، بلکه ستیز تفسیرها ، فتواها و روایت ها هم است . « ارزش های ما » تعبیرها و تفسیرها و فتواهای ما به خون اغشته اند ، از فتواها و روایات ما خون می چکد .

با این حال جهان به نظاره ما نشسته است . عده ایکه لاف دوستی میزنند ، از یکسو به دست پرورده های خود سنگ میدهد تا شیشه های منزل ما را بشکند ، از سوی دیگر خود چاپلین وار شیشه بر پشت بر در خانه آمده شیشه میفروشد و شیشه می نشاند . برای تعداد دیگری دیدن روزگار ما اهمیتی بیشتر از سرگرمی تماشای یک فیلم هالیوود ندارد .

کسی به سیاه روزی ما اشك نمی ریزد ، هیچ کس مفت و رایگان به حال ما نخواهد گریست . کوکومریم راست می گفت که گریه به حال دیگران «دل خوش» میخواهد، ولی کوکو نمی دانست که برای حصول این «دل خوشی» چه قیمت گزافی باید پرداخت . این باریست بس بزرگ و سنگین و بیم آن میرود ، نه شود افتابه خرچ لیم گردد .

سال های طولانی اغلب روشنفکران و تحصیل کرده ها به این باور بودند که برای رهائی از عقب مانی باید به دامن «راه یافته گان» چسپید ، ولی پراتیک طولانی نشان داد که این تجربه در همه زمان ها و مکان ها و همیشه مؤفق نبوده . حالا این ذهنیت قوت می گیرد که زمان رجعت و بازگشت به خود ، فرارسیده است . باید با غم و درد خود سوخت و ساخت ، خود باید چاره سنجی کرد و خود چاره جوئی .

اینکه راه چیست و چگونه میتوان به سرمنزل مقصود رسید ، بحثی است مفصل که در این مجمل نگنجد ، ولی بر سبیل ایجاز می توان چند نکته آتی را نشانه گذاری نمود :

ـ بیرون آمدن از بیگانگی و رسیدن به خودآگاهی ملی .

ـ صاحب عزت نفس سالم و شایسته بودن ، نه کبر و غرور کاذب .

ـ به خود متکی بودن و با پاهای خود راه رفتن ، نه خودخواهی و جاه طلبی بلند پروازانه .

ـ سَیر از انسان بودن به انسانتر شدن ، انسانی که مولای بلخ در جستجویش بود ، نه ددمنشی و وحشیگری زیر نام انسان و انسانیت .