زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .

 

اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند .

 

قسمت دوم

 

سه پارچه به لیسۀ ملالی شهر کابل

 

وقتی غزال به پانزده سالگی می رسد ، وضع امنیتی ولایت و شهر شان خیلـی ناامن می گردد . پدر و مادرش که خیلی نگران و مشوش از ناحیه دختر شان می باشند ، تصمیم می گیرند که او را بعد از ختم امتحان سالانه به کابل نــــزد خواهر کلانش بفرستند.

غزال از سفرش بطرف شهرکابل به خواهرخوانده اش « مژده » چنین حکایـه کرد:

« مردم ولایت ما ، توسط سرویس های سه صد و دو به کابل سفر می کردند. من تا آن زمان در همچو سرویس ها سفر نکرده بودم.

من هم مثل هر دختر از هر چیزی یک رویأ برای خودم می ساختم و همیشــــه هم رویأهایم از واقعیت یا قشنگتر می بودند و یا هم زشتتر . ضربان قلبم بــــه شدت می زد و من مجبور بودم با کشیدن نفس های عمیق هیجان خود را فـرو نشانم . زمانی که در سرویس جا گرفتم ، از خوشی قطره های اشــــــــــک در چشمانم حلقه زدند و من بخاطر پنهان ساختن اشک های خود آن را با احتیـاط زیر چادری از گونه های خود زدودم و بطرف راست از شیشه به جاده نــــگاه خود را دوختم.

سرویس ما ، در آن سپیده دم خزانی ، که هوا تازه روشن شده بود ، بسرعـت سینۀ خنک هوا را شکافت و بطرف شهر کابل در حرکت شد . من خیـــــــــــال می کردم که سرویس سه صد و دو هم مثل سرویس های لینی داخل شهر ما پر ازنقش و نگار ، که با هر بریکش یک متر به جلو می پریدم ، می باشد و شاید یـک سفر دور و دراز و زیاد خسته کننده باشد . اما خلاف تصورم سفرم چنان آرام و آسوده بود ، که تقریباً بیشر از نصف وقتم در خواب گذشته بود.

سرویس ما ، ساعت شش صبح ، که من و مادرم از ترس این که مجاهدین در راه سرویس ما را توقف دهند ، چادری پوشیده بودیم و در سیت دوم جـــــای گرفته بودیم ، بطرف کابل حرکت کرد . پیش رویم خورشید از قلۀ کوه سر بلند کرد و به برگ های درختان دو طرف جاده تابید و لبخند زد . از بین مسافریـن صدایی به گوش ما رسید ، که در نزدیک شهر پلخمری جنگ شدید بین قــوای دولتی و مجاهدین جریان دارد و راه به روی ترافیک بسته شده است.

از ترس و نگرانی به لرزه افتادم.

مادرم که وضع مرا متوجه شد ، با همان لحن آرام و محبت آمیز گفت:

ـــ دخترم ! مواظب باش که اگر در راه موتر ما را مجاهدین توقف داد ، گـــــپ نزنی . من برایشان می گویم که خواهرم است ؛ مریض است ؛ غرض تـــداوی کابل می برمش . فهمیدی جان مادر!

آه که مادرها چقدر مهربان هستند ؛ همیشه و در همه حالت متوجه اولاد خـود می باشند و در مورد شان تشویش می کنند و می ترسند . همیشه از حـــوادث ناشناخته و خیالی در قلب های خود به شدت دلهره می داشته باشند . حتـی در بدترین موقع به سرنوشت خود فکر نمی کنند و در فکر مصئونیت فرزنـــــدان شان می باشند.

رویم را طرفش برگرداندم و گفتم:

ـــ مادرجان ! نترسید ! من حالا کلان دختر هستم . به گپ های مهم فکــــــــرم می رسد.

صدای مادرم بعد از شنیدن کلمۀ « جنگ » کاملاًً تغیر کرده بود . در صدایــش یک تشویش و لرزه احساس می شد و من می دانستم ، که تشویشش در مورد دخترش است ، که دچار کدام حادثۀ ناگوار نشود.

در راه با کدام حادثۀ قابل تشویش مواجه نشدیم . ساعت چهارعصر به شهـــر زیبای کابل رسیدیم . تاکسی کرایه کردیم و به خانۀ خواهرم رفتیم . وقتی بــــه خانۀ خواهرم رسیدیم ، گریه کنان خود را در آغوشش انداختم . بغض چنــــان راه گلویم را بسته بود ، که نمی توانستم حرف بزنم . اشک می ریختم و دست هایش را می بوسیدم.

با خود می گفتم:

ـــ خدایا ! سرانجام از تنهایی نجات یافتم . از شر برادر بد قهرم و تاریــــــــک فکران که زندگی را بر مردم ولایت ما به جهنم مبدل گردانیده است ، نجــــــات یافتم ، باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان داد ، باز نسیم زندگــی ام به وزیدن شروع کرد و گل احساس خوشی بر لب هایم شکوفه زد و باز بــــــا خواهرانم یکجا شدم و باز تا نیمه های شب قصه و خنده خواهیم کرد . »

غزال در پانزده سالگی از ولایت خود به صنف ده لیسۀ ملالی شهرکابل سه پارچه می برد و شامل مکتب می گردد.

او، چند ماه بعد با یکی از دخترهای شوخ طبع بنام « مژده » خواهر خواند می شود.

مژده ، یکی از روز ها از نزدش می پرسد:

« غزال ! برایم راستش را بگو که در بین هنرمندان ، هنرمند دلخواه ات کیست و آهنگ های کدام یکی را زیاد دوست داری؟ »

غزال جواب می دهد:

« آه ! از دست هنرمندان و آهنگ های را که آنها می سرایند، نزدیک است دیوانه شوم.

به خدا قسم که من هم درست نمی دانم که نغمه های آنها برای ما چه می دهند و چه ارمغانی دارند؟

یک لحظه امید ، خوشی و شادی و لحظه یی دیگر غم ، اندوه ، ناله ، فریاد و سوز و گداز.

یک بار از چنان عشق و عاشقی ، شیفتگی و دلدادگی ، دوستی و جوانی و شور و مستی ستایش می کنند ، که آدم هوس می کند ابلیس را برعرش کبریا بنشاند و بر پیشگاه او سجده برد و بار دیگر چنان از توبه و طاعت و زهد و عزلت حرف می زنند که انسان بی اختیار به این فکر می افتد که پاهایش را به سوی قبله دراز کند و از زندگی دنیا و تمام لذت ها و نعمت های عالم دست بشوید و به پای خود به گور برود.

مژده جان ! من هم گاهی از خود می پرسم ، که کدام بخش این سروده ها که هنرمندان ما می سرایند درست است . آن بخشی که برای ما خوشی و روشنی به ارمغان می آورد و یا آن بخشی که در غم و اندوه ما را فرو می برد؟ »

مژده برایش می گوید:

« غزال ! با این طبع شاعرانه ات حتماً خاطره های فراموش ناشدنی از ولایت خود داری؟ لطفاً برایم قصه کو. »

و غزال هم برخی از خاطره های خود را برایش قصه می کند:

« کدام خاطره ! خاطره های من یک قصۀ ساده است . من شش بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودم ، که صنف اول مکتب شامل شدم . دورۀ ابتدایی را قسمی سپری کردم که اول نمره ، کفتان صنف و هم سرگروپ تیم ترانۀ مکتب خود بودم . بعد شامل لیسه شدم و تا صنف نُه مکتب در آنجا زیاد علاقه به درس ها داشتم . اما حالا که به این جا سه پارچه آورده ام ، نمی دانم مرا چه بلا زده که علاقه ام به درس ها کم شده و نتوانسته ام که حتی دوم سوم نمرۀ صنف خود شوم.

آه که در آنجا در دوران لیسه ، از دست قیودات برادر بد قهرم به نظرم دیگر زندگی برایم مثل یک حصار بود. هر روزی که به سنم افزوده می شد به تنگی این حصار نیز افزوده می شد . احساس بی نهایت تنهایی و دلتنگی می کردم . دلم می خواست پرواز کنم و به دنیای دیگر بروم و بدانم آنسوی سرحد کشور ما میان مردم چه می گذرد و آسمانش چه رنگی دارد . ولایت ما قندوز یک ولایت سرحدی است . بخصوص می خواستم بدانم که جوانان آنجا در چه حال و هوا و در کدام وضع زندگی می کنند.

خواهربزرگم که اولاد کلان فامیل نیز بود، چندین سال را همراه با شوهر و دو کودکش در مسکو و دوشنبه زندگی کرده بود و از آنجا ها قصه های شیرین برایم می کرد. من تا آنوقت هر گز از سرحدات کشورم حتی ولایتم خارج نشده بودم. حالا هم به جز از چند ولایت درسر راه ولایت قندوز و شهرکابل قسمت های دیگر کشورم را ندیده ام.

زادگاهم برایم آخر دنیا بود. چه روزها که در خیال خود از پشت کلکین اتاقم به آنطرف سرحد به اساس قصه های خواهرم نگاه کرده بودم و از این که نمی توانستم از سرحد کشورم بگذرم و به آن «مدینۀ فاضله» خود را برسانم، رنج می بردم . آنطرف سرحد برایم دنیای دیگری بود، دنیای که می گفتند در آنجا مردمش آرام ، آسوده ، شکم سیر و در صلح و صفا زندگی می کنند . اما با اینهمه شنیدنی ها، نمی توانستم تصور کنم، که در آنجا چه خبرها هستند . خواهرم برایم قصه ها کرده بود ، که آنها همه چیز دارند و همه چیز را برای مردم خود آفریده اند. ولی من که می دیدم در کشورم ، در میان دود و آتش و در همهمۀ باروت و انفجارها ، درون خانه محکوم به زندگی شده ام ، نمی توانستم خود را مثل آنهایی بدانم که آنطرف سرحد زندگی می کردند.

خواهرم چه پاک قلب و مهربان بود! همیشه نزدش این تصور وجود داشت که روزی کشور ما نیز چنان می شود.

در این جنگ و کشتن کشتن ، که مثل اژدهائی دمان زندگی ما را در کام خود کشیده بود، کدام آرامش خاطر به آینده می توانست در وجود ما باشد؟

در سن و سالی بودم که از شوهر چیزی زیادی نمی دانستم . هرچند چیزهایی از این و آن شنیده بودم ، اما نمی دانستم که شوهر می تواند زندگی را برای زنش به بهشت و یا هم به جهنم مبدل بگرداند . هر وقت نام شوهر در میان می آمد، خواهرم خاموش می شد و اشک می ریخت. گاهی تنها رطوبت اشک را در چشمانش می دیدم که او را زیبا تر جلوه می داد. شوهرش چند سال بود که او را با دو طفل اش در جنگ و آتش تنها گذاشته و خودش در کشور صلح و صفا زندگی می کرد . در آن هنگام بیش از این چیزی نمی فهمیدم . اما حالا می دانم که خواهرم چه دردی در سینه داشت و پنهانش می کرد.

شب ها در بسترم در چرت و فکر فرو می رفتم و با خود می گفتم این ستاره ها که شب تا سحر با زمین راز و نیاز عاشقانه می کنند، هر گز کسی معشوقه هایش را شناخته اند.

پدرم ، روشنفکر روحانی ، مریض و کمی عصبی مزاج بود . بعد از تقاعد همیشه روز و شب در خانه بسر می برد و یک دم از زندگی روزمرۀ ما جدا نمی شد . اما بعضی وقت ها قهر می شد ، مثل دریای طوفانی خروش بر می داشت و همه جا را بهم می آشفت . خیلی دلم می خواست روزی برسد که یک بورس بگیرم و خود را از شر برادر بد قهرم که حق و نا حق خشمناک و با بهانه جویی بر من چیغ می زد و تنهایی جانسوز برهانم و آنطرف سرحد ، بدنیای صلح و صفا راه ببرم . اما از آن دنیا هم وحشت داشتم . آیا مردم آنجا که هر گز آنها را ندیده ام ، با من به مقایسۀ فامیلم برخورد مهربان تر خواهند کردند؟

باری! در چنین تنهایی و خاموشی ، با خیالات خود در قلبم اُنس عجیب یافته بودم. درخواب ها، رویأها و خیالات من، آن «مدینۀ فاضله» جلوه های دلگرم کننده داشت.

مادرم ، گاه و بیگاه مرا به آغوشش می فشرد و در مقابل پرخاش های برادر بد قهرم از من دفاع می کرد و از بوسه های نوازشگرش آرامش درونی می یافتم . هم چنان با پدرم که بعضی وقت ها خشمگین تند مزاج پُرهیبت می شد ، اُنسی عجیب و غریبی داشتم . روزانه ساعتی را در آغوشش دراز می کشیدم و وظیفۀ سه وقتۀ ادویه توصیه شده داکتر را به سر وقت همراه با گلاس آب برایش می دادم و از دعا هایش برخوردار می شدم.

روزها که در خانه می بودم ، کلکین اتاقم را می گشودم و گل های رنگارنگ که در صحن حویلی ما بطرفم لبخند می زدند ، تماشا می کردم.

شب های تابستانی چون مادرم تا نا وقت ها در جذبۀ عبادت غرقه می شد و با روح نا پیدای آن جهان ابدی و آن جوهر بی پایان نیایش اتصال می یافت، من در جلوی کلکین می ایستادم و به صدای پرندگان که ترانه های خوش الحانِ خواب آور زمزمه می کردند ، گوش می دادم. اما زمانی که برادر بد قهرم در خانه می بود ، برای من موجب هیبت و سکوت می شد.

در آن خاموشی و تنهایی ، که زمانی در همان خانه با خواهرانم تا نیمه های شب خنده و شوخی می کردم و حالا هرکدام آنها به بخت خود رفته بودند و در شهرکابل و دیگر ولایات زندگی می کردند، مادرم چنان درعبادت خود مستغرق می بود ، که ساعت ها مرا فراموش می کرد.

اما اگر مادرم مرا شبانه ساعت ها فراموش می کرد ، طبع شاعرانه ام یکسره مرا تسلیم تنهایی و خاموشی نمی کرد.

شب های مهتابی، ماه با محبت برایم سلام می گفت و دزدکی از دریچۀ کلکین بدرون اتاقم می تافت.

من احساس می کردم که ماه جزئی از اجزای آسمان و شب است. آمدن ماه به بسترم آن قدر شاعرانه و دلنشین می بود ، که سینه اش را هچو مادری برایم می گشاد و سرم را روی سینه یی خود می گذاشت و برایم لَلولَلو می خواند.

ماه ، در آن خاموشی و تنهایی خورنده که جانم را آزار می داد ، خود را در آغوشم می انداخت . سر تا پایم را بوسه می زد ، باز لب های خود را بر لبم می نهاد، هردو ازهوش می رفتیم، در بسترم می غنود و تا سحر دریچۀ دنیای محبت را بر رویم می گشود.

بعضی وقت ها دیدن خواب های خوش و ناخوش ، نیمه های شب از خواب شیرین بیدارم می کرد، می دیدم که هنوز ماه در بسترم آرام در کنارم آرامیده است.

لبخند محبت آمیز ماه را فکر می کردم ، که این بخاطری است ، که می خواهد آرامشم را پاسداری کند و این لبخندش برایم تسلی بخش می نمود.

وقتی فکر می کردم که دیگر ماه از بسترم می رود ، به دامنش می آویختم و از درد تنهایی برایش قصه ها می کردم . دلش بحالم می سوخت ، نازم می داد و دوباره با لَلولَلو اش بخواب می رفتم.

صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان فضای حویلی ما را شاد می ساخت . در آواز شور انگیز پرندگان و انوار محبت آمیز ماه غرق و محو می بودم و دلم نمی شد از خواب شیرین بیدار شوم.

وقتی دیده می گشودم ، می دیدم که خورشید زرومند از قلۀ کوه سر به فلک کشیده سربلند کرده و به من با نگاه خشمگین می نگرد و بیرحمانه بر بسترم آتش می بارد . نور تندش چشمانم را آزار می داد و خیره اش می کرد . من حتی در خواب از خجلت شرخ شده می بودم و تاب نگاه های سوزنده اش را نمی آوردم.

ماه هم در مقابل اشعه های قدرتمندش تاب آورده نتوانسته و با عجله از بسترم فرار کرده می بود . احساس شدید تشنگی می کردم و از آب جک خود را سراب می کردم.

بعد ، از بسترم بر می خاستم و می رفتم و دست و روی خودرا تازه می کردم. وقتی در سطح صیقلی آیینه چهرۀ خود را نگاه می کردم، از گلابی شدن کومه های خود لذت می بردم. موهای خود را با چین شکنی چشم نواز بر شانه هایم می انباشتم و بطرف مکتب می رفتم.

شب های تاریک ، که ماه با من خدا حافظی کرده می بود و به آنطرف دور دست ها سفر می کرد، من هم از کلکین اتاقم به ستارگانی که در پیکر بیکران آسمان صاف چشمک می زدند ، نگاه می کردم.

در حالی شمارش ستارگان ، نسیم ملایم و آرامبخش از راه دروازۀ اتاقم می رسید . انگشتان نوازشگر خود را بدرم می کوفت و بی آنکه منتظر اجازۀ من باشد ، خود را درون جالی کلکین اتاقم می نهفت ، با حیله و نیرنگ از شکاف هایش بداخل می آمد. لب هایش می لرزید و سرود عاشقانه می خواند. میان بسترم خود را می انداخت . دست های سردش بازوان برهنه و سینۀ نیمه لخت مرا نوازش می داد . لب های سرد ملایمش را بر گونه های داغم می نهاد و تا سحر درآغوشم می خفت. سر تا پا وجودم را که ازگرمی تابستان عرق آلود می بود ، زیر نوازش لب های روح پرور خود می گرفت . در بین پاهایم می خزید . میان لای لای موهایم ، بر رخسارم، بر گردنم، میان سینه ام دست می مالید و سپس مرا آرام و با محبت در آغوش می فشرد و از هوش می رفت و مرا هم از هوش می برد. هنوز هوا تاریک می بود که می خواست از کنارم برود، ولی با التماس هایم تا شفق دم در بسترم می ماند.

بعد ، دست گرم خورشید تکانم می داد و از خواب بیدارم می کرد . نسیم ملایم با دلنوازی مرا با خود به حویلی می برد. با چشمان خواب آلود بر لبۀ برنده می نشستم و با گل ها راز و نیاز می کردم.

بعضی وقت ها از ورای خیالات، چیغ برادر بدقهرم بگوشم می آمد. می پنداشم که برادر بهانه جویم سر بر آورده و مرا بخاطر راز و نیاز با گل ها سرزنش می کند . از ترسش به اتاق خود بر می گشتم و آمادگی برای مکتب رفتن می گرفتم.

روزهای که بطرف مکتب می رفتم ، صورت مادرم را می بوسیدم و بخاطر محبتش و دفاعی که در برابر برادرم از من می نمود، تشکر می کردم.

با رفتن بهار ، تابستان و خزان که روزهایش از پی هم می گذشتند ، زمستان فرا می رسید.

زندگی من هم در سرما و تاریکی زمستان و تنهایی دلتنگتر می شد . پرده یی ضخیم کلکین اتاقم با باد های تند و توفانی زمستانی که می خواست سردی سوزنده را به جانم بفرستد ، در نبرد می شد و از آمدنش به بسترم جلوگیری می کرد.

دیگر نه ماه از کلکین به اتاقم سرمی کشید و نه نسیم ملایم به دیدارم می آمد.

بلی ! در روزهای زمستانی ، گاهی عقب شیشه یی   یخ زدۀ کلکین اتاقم می ایستادم و به درختان خشکیده که لباس سپید همچون شب عروسی دوشیزه ها به تن داشتند ، نگاه می کردم . زمین مستور از برف می بود و صحن حویلی ما را نیز لحاف سپید پوشانیده می بود.

با خود می اندیشیدم:

ـــ خدایا! فصل خزان گذشت . برگ های درختان زرد وزردتر شدند و سرانجام ریختند . لانه ها برای کبوتران از اثر سرمای زنند زمستان طاقت فرسا شدند. من از پشت کلکین کاغ کاغ زاغ ها را می شنوم و تماشا می کنم . اکثر پرنده ها به جاهای گرم کوچیده اند . آیا این زمستان هم خواهد گذشت؟

با شروع زمستان قلبم بیش از هر زمانی دیگر گرفته می بود و شوق دیدار خواهران همچون آرزوی محال به جانم آتش می زد.

یکی از شب ها از تصویر تلویزیون شاهد اصابت چند راکت بر شهر کابل بودیم . از جمله راکت ها ، دو راکت در ساحۀ مکروریون ها که خواهر بزرگم درآنجا زندگی می کرد، اصابت کرده بودند . من و خانواده ام زیاد در تشویش بودیم و در آنزمان آرزو داشتم که کاش می توانستم هر چه زودتر از خواهرم احوال بگیرم . اما می دانستم که انجام این کار در آن شرایط برای یک دختر غیر ممکن است.

شب ها هوای سوزنده و گزنده ، ظالمانه در و دریچه را به رخم می بست. همهمۀ باران و توفان از پشت کلکین اتاقم با تافتن و جنگاندن قطره های خود به شیشه ها ، خواب را از چشمانم می ربود.

گاه گاهی، این همهمه با فریاد وغرش جنگ کتله های بزرگ ابرها با قله های کوه ها که از بابتش برق می درخشید و رعد می غرید و صداهای ترسناک بهم در می آمیختند و مرا به بیم و اندیشه می انداخت که مبادا صاعقه به خانۀ ما اصابت کند.

اما با وجود این همه دلهره ، کست های بعضی هنرمندان که صدای گیرایشان از مونسی و همدلی به دل ها چنگ می زد ، برایم تسلی بخش بودند.

غروب یک روز ، صدای برخورد قطره های باران به شیشه های کلکین اتاقم در ابتدأ چون لغزیدن حریر ، نرم و آرام بود اما چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون و چه وحشتناک شد.

ناگهان برق درخشیدن گرفت و صدای مدهشی رعد به گوشم رسید . از پشت کلکین به تماشای صحن حویلی و آسمان ایستادم . روشنی برق و غرش رعد به ریزش باران ، وزش توفانی باد و خم و چم شدن شاخه های درخت منظرۀ وحشتناکی داده بود . باران به اندازۀ شدت گرفته بود که جوی آب از ناوه ها سرازیر گشت . خواب بکلی از چشمانم رخت بربست و هر چه تلاش می کردم به چشمانم راه نمی یافت.

در آن شب توفانی من در اتاقم تنها بودم و صداهای مهیب و سهمگین غرش رعد و روشنی برق که نعره زنان بر محلۀ ما تازیانه می زدند، در ذهنم سرود نا امیدی حتی مرگ را زرق کرده بود.

صداهای مهیب رعد و برق بر تمام محلۀ ما همچون انفجارها مرا به وحشت انداخت . قلبم از ترس لرزه گرفت . قلبم همچون لرزه ها را از دست انفجار های راکت پرانی مجاهدین زیاد دیده بود. اما این بار لرزه اش ترسناکتر بود.

ترس، تپیدن قلبم را سریع ساخته بود و با هر روشنی برق و بعد غرش مهیب رعد ضربانش چند برابر می شد.

با خود گفتم:

ـــ خدایا ! مگر محلۀ ما نابود می شود ؟

در این شب، باران تندی، توفان سختی، درخشش برق و غرش رعد تمام شب بدون وقفه ادامه یافت و تمام محلۀ ما را به وحشت انداخت. آتشی که از رعد و برق شدید به وجود می آمد به هر طرف حمله ور بود . این صاعقه های خشم آلود و مهیب تمام شب درخشید و غرید .

آسمان هم بصورت مه غلیظی اندک اندک خود را به پائین می کشید . تو گویی می خواست تمام زمین را در کام خود فرو می برد.

تند باد وحشی که توفانی شده بود، در صحن حویلی ما به دور خود می چرخید و خود را به دیوارهای حویلی ما و کلکین اتاقم چنان می کوبید که تو گویی دیوارها ، کلکین ها و دروازه ها را با خود می برد.

تند باد توفانی مثل غولی از بند رسته با خشم و هیجان به هر سو راه فرار را که آسمان بر وی بسته بود ، می جست . او ، تمام شب آشوبگر ، خشمگین و پُرهیجان خود را به در و دیوار می زد و درجستجوی یک روزنه برای خروج بود.

یک ستاره هم در تمام آسمان محلۀ ما دیده نمی شد. تمام شب تیرگی بود و آشفتگی.

توفان خدا نترس ، قطره های باران را با تمام شدت و قوتش به کلکین اتاقم می تافت . حتی من را به یک وهم باطل انداخته بود ، که فکر می کردم آسمان دارد در تبانی با توفان در سایۀ تیرگی پنهانی زمین را بکلی درهم می ریزد. شب ، به نیمۀ خود رسیده بود . باران ، تند و توفانی بود . برق بدون وقفه می درخشید و رعد هم بدون وقفه می غرید و با هم یکجا صداهای وحشتناکی را بوجود آورده بودند . ترس بود و تاریکی . توفان بود و من تک و تنها در اتاقم. من تمام شب دربرابر این وحشت و تهدید، در برابر این توفان و صاعقه و تیرگی با قلب تپنده تاب آوردم و به اتاق پدر و مادر و یا دو برادرم نرفتم. آخر شب توفان از این آشوبگری دست برداشت و من هم بعد بخواب رفتم. در واقعیت قوای توفان تمام و خاموش شده بود.

صبح که چشمانم را باز کردم ، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده است . آسمان صاف و زمین غرق در آفتاب بود . خمیازۀ کشیدم و هوای پاک و صاف را عمیق استنشاق کردم.

مادرم با محبت برایم گفت:

ـــ صبح بخیر دلبندم ! با وجود توفان شدید دیشب خوابت برد ؟

گفتم:

ـــ مادر ! خوابیدن خیلی سخت بود . با آن وحشت و توفان کی می توانست بخوابد و خوابش ببرد ؟ توفان در هر فصل سال ترس می آفریند و خوشی را می پراکند . راستی مادر تحملش هم خیلی دشوار بود . خدا آدم را از آفات آسمانی نجات دهد . از یک مهمان ناخواندۀ مزاحم که بالای دل آدم بار می باشد هم مشکل تر تمام شد . به هر صورت مادر جان ! هر چه بود گذشت و طرف های صبح عمیق خوابم برد.

اما زمانی که بطرف مکتب روانه شدم ، دیدم که جاده ها به باتلاق تبدیل شده، تا چشم کار می کرد همه جا پُر از گل و لای بود. آب گل آلود طغیان کرده بود، کوچه ها را پوشانده بود و نظم ترافیک و رفت و آمد مردم را هم برهم زده بود.

مادرم شبانه بفکر من نمی شد . او درجستجوی کسب اجر اُخروی جهان دیگر و روز رستاخیز می بود . می خواست با آن سر چشمۀ فیاض راه پیدا کند. می خواست عطش هستی را در دل خود به وجود آورد . می پنداشت که جز بدین گونه نمی تواند از چنبرۀ مرگ که دنبالۀ زندگی است ، آزاد شود و به وصال تعالی که خالق واقعی جهان ابدی است ، نائل آید . با چنین پندارها مادرم را البته شبانه پروای من نبود.

تنهایی که وجود مرا می خورد ، اگر ماه و نسیم ملایم دلسوزی و کست های هنرمندان دلنوازی نمی کردند ، خدا می داند که روزگارم چه می شد؟

در آن تنهایی خورنده ، من در برابر چشم کشیدن های زنند برادر بد قهرم هر روز از روز پیش ملول تر می شدم . من حق نداشتم خانۀ کدام خواهر خواندۀ خود بروم و یا خواهرخوانده ام خانۀ ما بیاید.

برادر بد قهرم می گفت:

ـــ از خواهر خوانده بازی زیاد شرها بوجود آمده ، خواهر خوانده بازی خوشم نمی آید.

حتی روزهای که با برادر دیگرم در حویلی برف جنگی می کرد و من هم می خواستم همراه شان برف جنگی کنم ، از موهایم کش می کرد و مرا نمی گذاشت و می گفت:

ـــ این کار به دخترها نمی زیبد.

مادرم صرف مرا از پرخاش هایش نجات می داد . ولی به معنی واقعی هیچ وقت از من دفاع کرده نمی توانست.

اما چاره یی نبود . می بایست که با این تنهایی گران می ساختم و در پیش نگاه های برادر بد قهرم دُب دُب توفانی قلبم را می شنیدم و تحمل می کردم.

زمستان هم خداحافظی می کرد . برف های سپید که بالای زمین حویلی یی ما لنگر انداخته می بودند ، آهسته آهسته آب می شدند ، از ارتفاع شان کاسته می شد و سرانجام همه آب و جذب زمین می گردیدند.

بعد دوباره هر روز دها جوانه در شاخه های درختان خود را ظاهر می ساختند و تلاش برای برگ شدن می کردند.

من هم ، زندگی را با همۀ تنهایی که پانزده سال را زیر پا داشتم ، استقبال می کردم. روشنی هوا، برگ های سبزدرختان، گاهی قطره های باران بهاری، وزش نسیم ملایم ، رقص دلپذیر شاخه ها و صدای خوش الحان پرنده گان دوباره فضای حویلی را از امید انباشته می ساخت . اما من در انتظار پایان بهار و شروع تابستان بخاطر مهمان شدن ماه مهربان و نسیم نوازشگر ، روز شماری می کردم. »

ادامه دارد.