افسانۀ فالبین

(ازمیان افسانه های سیستان)

 

بود ،نبود مردی فقیری بود که به سختی زندگی میکرد. تنگدستی او را رنج میداد.بالاخره فکری بسرش زد ومرکبی (خری) را گرفته به داخل جویی برده وپایش را با ریسمانی محکم بست و بعد کمی دور تر رفت و بر سراهی نشست و کتابی را گرفته باز نمود و ورق میزد. صاحب خر از آنجا گذر نمود و پرسید، ای فقیردراینجا چه میکنی؟ گفت:فالبین هستم. گفت، الاغی داشتم گمشده است، فال ببین که کجاست؟ مرد فقیراوراق کتاب راته زد وبالا زد وسرانجام گفت: برو بین فلانه جوی آنجا خرت با ریسمان سفیدی بسته شده است. صاحب خر مبلغی برای فالبین داد و به جایی که فالبین سراغ داده بود رفت. دید خرش واقعاً با ریسمان سفیدی بسته شده است. خر را را باز کرد وبخانه برد وشروع کرد به توصیف وتعریف مرد فالبین.

بزودی آوازۀ فالبین به گوش پادشاه شهر رسید، شاه او را بحضور طلبید وماهانه

مبلغ سی سکه پول برایش معاش تعیین کرد. گفت بعد ازاین آرام بخور وبخواب. فقط وقتی مال خزانه شاه گم شد فال آنرا ببین و پیدایش کن.

فالبین معاش پادشاه را میگرفت ومیخورد و میخوابید تا یک شبی چهل نفر دزد خزانۀ شاهی را زدند و پول فراوان از آن بردند. پادشاه فالبین راخواست وگفت به خزانۀ شاهی دستبرد زده شده ، فال ببین که پول ها کجاست؟ فالبین با خود فکر کرد که خر را خود دزدیده بودم ومیدانستم که کجاست ولی اکنون چگونه بدانم که خزانه را کی برده است ودزدان کیانند؟ کمی با خود اندیشید و بعد به پادشاه عرض کرد که اگر شاه چهل روز مهلت دهد، پولها پیدا خواهد شد. شاه هم موافقت کرد و فالبین به خانه برگشت وقضیه را با خانم خود درمیان گذاشت. سپس تصمیم گرفت که چهل روز به "چله خانه" عزلت نشین شود وفقط هر شب یک عدد خرما بخورد و دیگر به هیچکس اجازه ندهد که مزاحم کار او بشود.

دزدان که شهرت فالبین را شنیده بودند، از میان خود یک نفر را فرستادند تا برود وگوش به دیوار خانۀ فالبین بدهد که چه میگوید وچه میکند؟ مرد دزد براسپی نشست وچون بخانۀ فالبین نزدیک شد ازاسپ پیاده گشت واز گوشه یی گوش به بردیوار خانۀ فال بین نهاد. دراین هنگام زن فالبین یک خرما را در ظرفی نهاد و پیش فالبین گذاشت، هنگامیکه به دروازۀ اتاق فالبین پامی گذاشت گفت : یکی آمد، دزد به خیال اینکه فالبین میگوید: یکی از دزدان آمد، فوراً براسپ خود سوارشده نزد دزدان دیگر رفت وگفت فوری مال ومنال پادشاه را ببرید و دوباره برجایش بگذارید که فالبین هرکار وعمل ما را میداند مبادا که به پادشاه بگوید.

دزدان گفتند تا خود ما آنرا یک بار دیگر امتحان نکنیم هرگز این کار را نخواهیم کرد. فردا شب سرکردۀ دزدان به خانۀ فالبین آمد و گوش بردیوار خانۀ فالبین نهاد، پس از چند لحظه زن فالبین بخانۀ فالبین داخل شد و وقتی میخواست از نزد فالبین بدر شود فالبین گفت دو تا آمد. سرکردۀ دزدان این سخن فالبین را شنید و براسپ خود پرید ونزد رفقای خود رفته گفت: فوری اموال شاه را گرفته دوباره بخزانۀ برده بگذارید. دزدان هدایت رئیس خود را عملی کردند وبعد نزد فالبین آمدند و از او خواهش کردند که نام های آنها را برای شاه نگوید ومبلغی هم به فالبین داده رفتند.

فردای آن شب پادشاه فالبین را نزد خود خواست و گفت اسم دزدان رابمن بگو! فالبین گفت: شاها، شما مال خود را کار داشتید یا اسم دزدان را؟ مطلب مال بود بدست آمد، دنبال اسم دزدان نگردید. شاه سخن فالبین را پذیرفت ومعاش او را پنجاه سکه تعیین کرد. وزیرشاه با فالبین بخل ورزید و در صدد برآمد تا تا اعتبارفالبین را نزد شاه کم سازد وحیثیت او را پائین آورد. روزی از شاه خواست تا با اتفاق فالبین به شکار بروند. شاه قبول کرد وچون به صحرا رفتند، ناگاه ملخی دور از چشم فالبین برشانۀ شاه نشست. وزیربه شاه گفت : ملخ را بگیر. شاه با دست دیگرملخ را گرفت. وزیر گفت: ملخ را در دست خود نگاه کن تا من فالبین را آزمایش کنم. فالبین را صدا زد وفالبین نزدیک آمد. شاه پرسید که جناب فالبین بگوئید در دست من چیست؟

فالبین با خود گفت: خر را خودم دزدیده بسته بودم وپول و اموال شاه را خود دزدان دوباره آوردند و دادند ولی این بار به دام افتادم و رسوا شدم. پس از لحظه ئی مکث این ضرب المثل به یادش آمد که :

« یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، سوم بدستی ملخک

با گفتن این ضرب المثل، شاه دست خود را باز کرد وملخ از چنگش پرید وفالبین یک بار دیگر از رسوائی نجات یافت.

نتیجه:

نتیجه این افسانه همان ًضرب المثل: ( یک بار جستی ملخک ؛ دوبار جستی ملخک ! سوم بدستی ملخک !)است.

پیام ضرب المثل اینست که : با دروغ گو یی ممکن است یک بار ودو بار بتوان مردم را فریب داد وخود را نجات بخشید ولی عاقبت مشت دروغگو باز می شود و رسوا و شرمنده خواهد شد. پس نباید با دروغ وفریب جاه و مقام گرفت که عاقبتی جز شرمندگی ندارد.

پایان