کاندید اکادمسین سیستانی 

      12/1/2015

مقدمه : استاد خلیلی، شاعر معروف دربار اعلیحضرت محمدظاهرشاه و پسر میرزا محمدحسین خان کوتوال (امور امنیه وضبط احوالات) عهد امیر عبدالرحمن خان و مستوفی الممالک (وزیر مالیه) عهد امیر حبیب الله خان بود. استاد خلیلی ماموریت را با روی کار آمدن حبیب الله کله کانی از مستوفیت ولایت بلخ آغازکرد.وقتی نایب سالار عبدالرحیم خان ، بلخ را از دست طرفداران امان الله خان متصرف شد، خلیلی بحیث مستوفی و سپس کفیل ولایت بلخ به وظیفه گماشته شد. داستانها و حکایاتی که از دوران قدرت مندی خلیلی در بلخ شنیده میشود، مو براندام انسان راست میکند. یکی از شخصیت های سرشناس وقابل اعتماد کشور که با استاد خلیلی هم سن وسال وهمدوره بوده، سردار حمیدالله عنایت سراج سابق وزیر معارف وسفیر افغانستان در دهلی وسرانجام مهاجر در روم  بود. سردار حمیدالله عنایت سراج در سال 2004 در تلیفون برای من از خلیلی تعریف میکرد و میگفت: هنگامی که کابل بدست بچه سقاو سقوط کرد و نایب سالارعبدالرحیم خان صافی به مزار شریف رفت و حکومت آنجا را برای پسر سقاو ضبط نمود. خلیلی که جوانی ۲۰یا۲۱ساله بیش نبود به حیث مستوفی ولایت بلخ مقرر شد و پس از آنکه نایب سالار به سوی هرات لشکر کشید، کفالت ولایت بلخ هم به خلیلی داده شد. خلیلی همواره مسلح با قطار وزمه برگردن وتفنگ در دست از خانه تا وظیفه و از وظیفه تا محل رهایش خود رفت وآمد میکرد. و مخالفان حکومت سقاوی را به اتهام امانیست در هر جایی که دستگیر میکرد، بدون محاکمه، خودش بر روی متهمین نشانه میگرفت و فیر میکرد و به سپاهیان سقاوی میگفت: بگویید که کدام چشم متهم را نشانه بگیرم وسپس فیر میکرد و به اینگونه مشروطه خواهان و روشنفکرانی که با حکومت داره ای بچه سقاو مخالفت کرده بودند توسط آقای خلیلی سر به نیست میشدند.

محمد رحیم شیون ضیائی نیز در همین مایه اشاره میکند:

یاد آر زمانی که تـرا بود اورنگ        از گــوله حمایـل وعصای تو تفنگ

آویخــته تیغی و تـپانچــه به کمر        با این همه فتحی تونکردی درجنگ

یا

آنوقت که بدست داشتی تیغ وتفنگ        خنجر به کمر، به گردنت بار فشنگ

با آنهمه خون ریختن ناحق و ظلم       درجمره نشستی به امید دوسه سنگ

(رباعیات شیون)

روایت دیگری از سوء قصداستاد خلیلی علیه سرور جویا میگوید. آقای آصف آهنگ، ازمشروطه خواهان سوم و عضوجمعیت وطن، فعلا مقیم تورنتوی کانادا، از شخصیت های ملی ومبارز وطن، باری برای من از خلیلی حکایت میکرد ومیگفت: خلیلی نزد مامای خود نایب سالارعبدالرحیم خان در هرات رفته بود و اتفاقاً سرور جویا یکی از هواداران پرشور امان الله خان در روزنامه اتفاق اسلام هرات کار میکرد. خلیلی روزی سری به ادارهً روزنامه اتفاق اسلام میزند وسرورجویا را می بیند و چون او را میشناخت که از مشروطه خواهان دوم وهوادار امان الله خان است ، فوراً تفنگچه خود را از کمر میکشد و سرورجویا را هدف قرار میدهد. جویا براثر اصابت گلوله  نقش زمین میشود وخلیلی به گمان اینکه او مرده است ادارۀ اتفاق اسلام را ترک میگوید ، اما جویا نمرده  و زخمی شده بود. دوستان او را از صحنه خارج میکنند و به مداوای او در ایران می پردازند و سرانجام جویا از آن مهلکه نجات پیدا میکند و از ایران به پیشاور واز پیشاور به کابل می آید و خوشبختانه که تا این زمان مردم کابل از چنگال حکومت دزدان سرگردنه نجات یافته بودند. جویا خاطره سوء قصد علیه خود از سوی خلیلی را به دوستان خود واز جمله اعضای مشروطه خواهان سوم یعنی مرحوم غبار وآصف آهنگ و دیگر همرزمانشان بیان کرده بود. جویا از۱۳۳۰تا سال ۱۳۴۲ زندانی بود ودولت هرقدر براو فشار آورد تا از او یک جمله «گرد ساست دیگر نمیگردم» بگیرد وآزادش کند، اوقبول نکرد.سرانجام پس از۱۰ سال حبس در زندان قلعه موتی و۳ سال تحمل رنج وبیماری در زندان دهمزنگ درگذشت وجنازه اش را به خانه اش تسلیم دادند. یادش گرامی باد!(روایت از صحبت تلیفونی آهنگ صاحب نوشته شده است) واقعاً آدم کشی با قد واندام شاعری برابر نمی آید، مگر اینکه چنین شاعری دچار روان پریشی باشد.واستاد خلیلی با گذشته آن چنانی، راه دیگری بجز مداحی و تملق ومداهنهً  زورمندان نمی شناخت، واز این دربه دربار ظاهرشاه وارد شد و از صله و بخشش شاهانه برخوردار گردید و سپس باسرودن اشعار آبداردر وصف گل و بلبل وشاه و وزیر ووطن سعی کرد بر اعمال گذشته اش خاک اندازد، مگر چشم روزگار باز است ونیک و بد انسانها را ثبت وبه آیندگان انتقال میدهد تا از آن عبرت بگیرند.

با این یادواره ها و امثال اینها چگونه میتوان استاد خلیلی را در ردیف سخن سرایان ملی چون شیون کابلی ، باقی قایل زاده، عبدالرحمن لودین، عبدالهادی داوی ،عبدالرحمن پژواک ،مرحوم حبیبی ، سرورجویا ، آصف آهنگ و مرحوم غبار وغیره به شمار آورد ؟ حبیبی رساله ای دارد بنام “خلیلی نامه” در مذمت وهجو استاد خلیلی که درسال های تبعید خود در پاکستان آنرا نوشته و به چاپ رسانده بود. کاش اکنون آن رساله در اختیار می بود تا نمونه های از آن هجونامه را میخواندیم وکمی میخندیدیم.  سخن جالب اینکه خلیلی در باره ضیاء الحق رئیس جمهور نظامی پاکستان که دشمن درجه یک افغانستان ومخصوصاً کابل بود، قصیده ای غرای سروده و در آن وی را همطراز سلطان محمود غزنوی گفته است که ننگ زندگی نامه خلیلی وهر افغان است .

استاد خلیلی با آنکه در دربار سلطنت ظاهرشاه، از عزت ومنزلت  فراوان برخوردار بود و به مقام وکالت و سفارت افغانستان در عربستان سعودی وعراق رسیده بود،مگر در آخر عمربه ولی نعمتش ظاهرشاه و به کشورش هردو خیانت ورزید. به این مفهوم که  اوبدون اجازۀ ومشورت ظاهرشاه، هنگامی که داودخان درافغانستان براثر یک کودتا،نظام جمهوری را اعلام نمود، خلیلی که هنوز در عراق سفیرافغانستان بود، چندین بار به سفارت ایران در بغداد مراجعه کرده وازسفیرایران(آقای شهید زاده) خواسته بود تا زمینه ملاقاتش را با شاه ایران دریکی ازشهرهای هم مرز با عراق فراهم کند .او بصراحت یاد آور شده که مردم افغانستان شاهنشاه ایران را شاهنشاه خود میشمارند و اگر شاهنشاه به افغانستان لشکر بکشد، تمام مردم افغانستان ازاین لشکرکشی شاهنشاه استقبال خواهند نمود،و هیچگونه مقاومتی از سوی افغانها در برابر حمله ایران نخواهد دید. اسناد درخواست خلیلی نه تنها درکتاب خاطرات اسدالله علم وزیر دربار ایران ثبت شده است، بلکه کاپی مکتوب محرمانه سفیر ایران در بغداد که عنوانی وزارت دربار شاهنشاهی ایران فرستاده شده ، درشماره ۱۰۵ مجله آئینه افغانستان به نشر رسیده است ونیز دراگست ۲۰۰۷ توسط آقای موسوی در سایت افغان- جرمن به نشر رسیده است.کافی است این سند (سند شماره ۲۸۸۰- ۲۷ /۱۱ /۵۴) را در هر تجلیلی از خلیلی بررخ ارادتمندان خراسان پسندشان کشید تا خجالت بکشند ودم برنیارند.

آخرین کارستان استاد خلیلی نوشتن داستان «عیاری از خراسان» است که خواسته حبیب الله کلکانی مشهور به بچۀ سقاو را  یک مرد«عیار» جلوه دهد و درکار دولت مداری(بستن دروازه های مکاتب بروی فرزندان افغانستان وتباه کردن کتابخانه ها وموزیم ملی وغیره ) برتر و برجسته تر از امان الله خان نشان بدهد؟ اما او و پیروانش درک نکرده اند که اگر براندام حبیب الله کلکانی عباو قبایی از اوراق  قرآن بپوشند، از هیچ لحاظی نمیتواند جاگزین مناسبی برای کشور داری و برتر از شاه امان الله غازی باشد.

خوانندگان آگاه اطلاع دارند که پدراستاد خلیلی، میرزا محمدحسین خان، مستوفی الممالک، اولین کس از مامورین بلند پایۀ دولتی بود که  در شورش سپاه جلال آباد در 25 جمادی الاول(چهارم حوت1297)، دستگیر وبکابل فرستاده شد و از سوی محکمۀ کابل به اتهام خیانت و ظلم و ستم بر مردم بیگناه و اخاذی وسوء رفتار با زندانیان سیاسی بخصوص مشروطه خواهان، و تلاش برای جنگ میان امیرنصرالله خان وامیرامان الله خان، وده ها بد رفتاری  دیگر، دو ماه بعد از تاجگذاری شاه امان الله ،  در تاریخ 12 ثور 1298ش، محکوم به اعدام گردید. خلیلی گویا خواسته بدینوسیله انتقام اعدام پدر خود را از امان الله خان بگیرد. قبل ازاینکه علل اعدام مستوفی الممالک را برشمرم، در بارۀ حبیب الله کلکانی باید بگویم که :

حبیب الله کلکانی هرچه بود، عَیّار نبود!

حبیب الله کلکانی را«عیار»(جوانمرد) نامیدن، نه تنها یک سخن اضافی و خیال پردازانه است، بلکه توهین به عیاران وجوانمردان فداکار واز خود گذر تاریخ این مرز و بوم نیز شمرده می شود. استاد خلیلی برای عقده گشائی های شخصی وتبارز حس تنفرجوانان تاجیک تبار نسبت به شاه امان الله غازی، با نوشتن افسانۀ «عیاری از خراسان» سعی نموده، با سرهم بندی یک سلسله  روایات تائید نشدۀ تاریخی وخیال پردازی های عوام فریبانه ، از حبیب الله کله کانی مشهور به بچۀ سقاو، که تا پیش از بقدرت رسیدن، کارش دزدی وراه گیری وقتل وغارت اموال مردم شمالی بود، با گذاشتن ماسک«عیاری» بر رخش، او را نمونه ای از عیاران (جوانمردان) خراسان زمین قلمداد نماید، زیرا که عیاران در روزگاران گذشته در جامعۀ شهری افغانستان ، بخصوص درکابل وبلخ وهرات وسیستان ومرو، به سبب حسن اخلاق و اطوارنیکو و پاکدامنی  واستواری برقول وعهد خویش وفداکاری در راه دوست ونمک شناسی ودلیری وشبگردی و کمک به فقراء و مستندان ودفع  ظلم از مظلوم، از اعتبار وحیثیت بالائی برخوردار بودند.

بهترین تعریفی که از عیار و عیاری شده ، از سوی محقق  ودانشمند نامدار ایران «بهار» صورت گرفته است. وی در مورد اصل وریشۀ کلمۀ عیارمینویسد:  «عيار، در لغت عرب ريشه و اصلی برای خود ندارد و در لغات عربی هم معنی درستی برای اين لغت نشده است. گويند: عيار کسی است که بسيار بيايد و برود و صاحب ذکاوت تيز باشد. و نيز گويند کسيکه بسيار گردش کند و چالاک باشد. و اين تعبيرها از نبودن اصل و ريشه حقيقی اين لغت در زبان عربی حکايت ميکند و چنين بنظرميرسد که کلمه «عَيّار» معرب و از فارسی ماخوذ باشد، و اصل آن «اييار» پهلوی باشد به معنی «يار» که عربی آن «رفيق» است و اصل اين لغت درپهلوی قديم «ادی وار» بوده است و بعدها « ای وار» و « ای يار» و در زبان فارسی «يار» شده است.» (بهار، منتخب جوامع‌الحکايات و لوامع الروايات ،چاپ ۱۳۲۴، ص ۲۸۸  –۲۸۹)

دانشمند مذکور دربارۀ مسلک عياری میگوید:«عيار و عيار پيشگی درخراسان زمين عنوان خاصی داشته است و عياران مانند احزاب سياسی امروز، سازمان‌هايی داشته‌ اند و در شهرهای بزرگ اين سازمان‌ها دارای رؤسای بوده ‌اند بنام «سرهنگ» که جامۀ خاص داشته و آداب و رسوم آنان مخصوص بخودشان بوده است و اصل کارشان بر «جوانمردی» بوده و از جان گذشتگی و فداکاری در راه دوست و طلب حق و جستجوی حقيقت و ترک تعصب و دستگيری از خلق وحمايت از مظلوم و عدم انديشه از مرگ و قتل و احياناً بی‌علاقگی به اصول يا فروع ديانات و مذاهب و غيره نيز در اين فرقه شهرت داشته است. »( ملک اشعراء بهار، منتخب جوامع‌الحکايات و لوامع الروايات  ،ص290)

 در آئین عیاری سه چیز بسیار مهم دانسته شده واین  سه چيز اصول عیاری و جوانمردی  پنداشته میشد:

«يکی آنکه آنچه بگوئی بکنی،

دوم آنکه راستی در قول و عمل نگهداری،

 سوم آنکه شکيب را کاربندی…

 و بدان ای پسر که جوانمرد‌ ترين مردان از همه آن بود که با چندگونه هنر بود: يکی آنکه دلير ومردانه بود وشکيبا به هرکاری وصادق الوعد باشد و پاک عورت و پاکدل، و زيان کس بسود خود نخواهد، اما زيان خود از بهر سود دوستان روا دارد. و زبون‌ گيرنباشد و به اسيران دست درازی نکند و بيچارگان را ياری کند و بد را از مظلومان دفع کند و همچنان که راست گويد، راست شنود و انصاف از خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد، بد نکند.» (قابوسنامه، چاپ جلال‌الدين تهرانی ،ص ۲۰۱)

عياران دارای آداب و شعارهای مخصوص بخود بودند که داوطلب عضويت، با شرايط خاصی پذيرفته ميشد. داوطلب عضويت عهد ‌نامه ميداد وخطبه عضویت در محضر «پدرعهد» يا «پير»  خوانده ميشد.( افغانستان د رمسير تاريخ، ص۹۰)

سپس داوطلب عضويت از سرصدق با الفاظ بسيار مؤثر مراسم تحليف را بجای می‌آورد و ميگفت:« سوگند به يزدان دادار کردگار و به نور و نار و مهر و به نان و نمک و نصحيت جوانمردان، که غدر نکند و خيانت نينديشد.» (سمک عيار، ج ۱ ص ۳۰۷، ج ۲ ص ۱۵ و موارد ديگر )

پس ازمراسم تحليف، آنگاه کمرش را می‌بستند و نمک و آبی به او می‌چشاندند. و جوانمرد نيز شلوار مخصوص می ‌پوشيد(افغانستان د رمسير تاريخ، ص۹۰)، و پارچۀ سرخ يا زرد بر گردن می‌انداخت و کمندی دردست و خنجری درکمرمي زد. ( يعقوب ليث ص ۴۶، مروج الذهب مسعودی، ج ۲ ،ص ۴۰۴)،  و آمادۀ خدمت جوانمردی ميشد و بعد از طی کردن مراحل «شجاعت ودرایت وعنایت» از اهل «جوانمردان» محسوب ميگردید.

عیاران برای کمک به مستمندان ،از زورمندان وتوانگران شهری از راه های مختلف پولی بدست می آوردند و برمستمندان بذل مینمودند. آنها گاهی راه کاروانها را میگرفتند واز اهل کاروان وآنانی که بیشتر از پنجصد درهم سرمایه داشتند،مبلغی معین میگرفتند وسپس کاروان را تا منزل مقصود بدرقه میکردند تا کسانی دیگر مزاهم قافله نشوند. بدین سان مزدی که ازاین طریق بدست می آوردند، آنرا در راه رفع حوایج خود یا بینوایان ومحتاجان بکار می بردند.

اکنون میخواهم ازهواداران حبیب الله مشهور به بچۀ سقاو،بپرسم که آیا میتوانند  شواهدی را ارائه دهند که بچۀ سقاو، شرایط عضویت عیاری را در حضور کدامیک از عیاران وکاکه های کابل بجا آورده است؟ از مراحل  « وفا وصفا وسخا» چه چیز هایی را میدانست وطی کرده بود؟ آیا از پولی که از راه  راهزنی ویا تهدید دیگران بدست می آورد،گاهی یک بوجی آرد خریده و در اختیاری مستمندی گذاشته بود؟ یا تن برهنه ای را پوشانده بود؟   آیا به داد زن مظلومی که از سوی دزدان همراهش مورد تجاوز قرار گرفته بود ، رسیده بود؟ روایتی میکنند که پدرش وقتی لباسهایش را می شست، خود را درلای پتوی پیچانده درگوشه ای می نشست تا لباسهایش خشک شود،پیام این روایت اینست که  وقتی او به پدر خود یک جوره لباس کمک نمیکرده است، معلومدار کمکش بکسی دیگر ی هم نمی رسیده است؟

متأ سفانه بچۀ سقاو،چه قبل از قدرت وچه بعد از قدرت، هیچ یک از اعمال واطوار واخلاق عیاری را بجا نیاورده است. همراهان بچۀ سقاو از دارا ونادار با زور وشکنجه آخرین قران شان را میگرفتند ودر بسا موارد  بر زن وناموس مردم  نیز تجاوز مینمودند که این کارها اصلاً با اصول عیاری و جوانمردی سازگاری ندارد. آنانیکه میگویند:حبیب الله کمر به خدمت دین بسته بود، چرا او قبل از همه به کتاب مقدس دین یعنی قرآن واز و بند نبود و به قرآنی که به آن سوگند خورده و امضاءکرده و به احمدعلی خان لودین سپرده بود، خیانت کرد و قول خود را زیر پا نمود و دوباره برضد رژیمی که با او تعهد  بسته بود،واز وی معاش وتفنگ ورتبه گرفته بود، بغاوت کرد؟ کجای این اعمال حبیب الله با آئین عیاری همخوانی وسازگاری دارد؟

حبیب الله کلکانی چنانکه غبار و دیگرمؤرخین معاصرش گواهی داده اند،صرف نظر از اینکه یک راهزن و دزد مشهور بود و بجرم دزدی چندین باربزندان انداخته شده بود ، بلکه از این جهت که بحیث یک اجنت انگلیس وارد بازی سیاست شد و مطابق طرح جاسوس نامدار وکارکشتۀ انگلیس(لارنس) ونوکرانش همزمان با شورش شینواریها در شرق کشور،که قشون دولتی بطورعمده بدانصوب سوق داده شده بود، درهمدستی با روحانیون وابسته به استعماراز شمال کابل، قسم خود را شکست و برطبق دستور سفارت انگلیس درکابل ، در شب 20 قوس 1307ش، در قلعۀ ملاویس الدین کله کانی چند تا خان وملا روحانی را جمع کرد تا او را پادشاه اعلان کردند. به تعقیب آن بچۀ سقاوحکومت محلی سرای خواجه را غارت نمود و تعدادی از دزدانش را بسرکدگی سید حسین بسوی چاریکا فرستاد.(غبار،افغانستان درمسیرتاریخ،ج1،ص 822)

اینها تمام شواهد محکم وانکار ناپذیرتاریخی اند که ثابت میسازد بچۀ سقاو از صفات و وقار وصداقت یک عیار متعهد به مسلک عیاری وعیار پیشه گی عاری بوده است. درتاریخ عیاران و جوانمردان در هیچ شهری ازشهرهای کابلستان وسیستان وبلخ وهرات وخراسان ، کس عیاری را سراغ داده نمیتواند که قسمش را شکستانده باشد،درهیچ جای ازشهرهای قدیم افغانستان نمیتوان جوانمردوعیاری را سراغ داد که در خدمت استخبارات دولتی قرار داشته بوده باشد. عیار و جوانمرد، مرگ را قبول میکند ولی هرگز ننگ جاسوسی ونوکری برای دشمن دین ومیهن خود را قبول کرده نمیتواند، مگرحبیب الله  کله کانی در خدمت استخبارات انگلیس، این دشمن خاک وناموس وطن خود قرار گرفت وبرضد یک نظام مترقی و روشنفکری  وبه نفع منافع انگلیس قیام کرد.

فيض محمد کاتب وغبار،هردو مؤرخ نامدار کشور، ازغدر وخیانت ودزدی وخدمتگزاری بچۀ سقاو برای انگلیس ها در کتابهای خویش گزارش داده اند که من درمقالت قبلی خود آنرا بالتمام نقل کرده ام، اما دراینجا صرف دوسه نمونه از چشم دیدهای کاتب را درمورد عملکرد بچۀ سقاو ویارانش  مجدداً از نوشته آقای باری جهانی مبتنی برتذکرة الانقلاب فیض محمد کاتب می آورم تا نشان داده باشم که این اعمال بچۀ سقاو ویاران وی هیچگونه همخوانی با اعمال واخلاق عیاران وجوانمردان تاریخی کشورما ندارد : کاتب درکتاب «تذکرة الانقلاب»  شواهد بسیاری از فجاع وجنایات رژیم سقوی را ثبت تاریخ کرده است. عبدالباری جهانی درمقالۀ خود، نکاتی از روی آن کتاب یاداشت کرده مینویسد: « فیض محمد درباره ناموس داری رژیم سقاوی که رکن اساسی مسلک عیاری است میگوید: «حبیب الله که در مدت بسیار کم حرمسرای وسیعی از زنان برای خود درست کرده بود، در اول اپریل فیصله کرد که دختران سردار نصرالله خان وسردار امین الله خان را که دراین وقت زندانی بودند، برای خود نکاح ببندد و برحرم خود بیفزاید، مگروقتی که دانست آنها شوهر دارند از آنها منصرف شد و فیصله نمود تا با دخترزیبای سردار محمدعلی خان عروسی نماید، مگرآن دختر مرگ را بر ازدواج با دزدی ترجیح داد و با خوردن زهر دست بخودکشی زد، مگر خدایش نکشت وازمرگ نجات یافت»( ص۱۳۴ تذکره الانقلاب )

ملا فیض محمد دربارهً فرمانروایان سقوی میگوید: « برای بیان وحشت وبربریت آنها کلماتی وجود ندارد. آنهارا صرف میتوان تباه کنندگان مسلمانان و دولت نامید. امیر حبیب الله هرقدر فرمانی که صادرکرده و درآنها خود را خادم دین رسول الله معرفی نموده باشد، صرف برای فریب مردم است. سقویان تمام دارایی های که برای دفاع وطن ذخیره شده بودند غارت کردند،افزون براین مردم را بزور وبدون دریافت حقوق به خدمت عسکری برای رژیم سوق میکردند. درواقع اینهاسپاه شیطان اند که آبادیها را تباه میکنند وخانه ها را غارت وچپاول مینمایند. باوجود این وزیران فاسد، حضرات و ملانمایان و سایر افراد بی دین، این وضعیت غم آلود را که از دست همینها برسرمردم آمده است، می بینند و میگویند: خیر وخیریت است.»(ص۵۷) فیض محمد جای دیگری از رژیم سقوی اینطور یاد میکند: «سقاویها لیست دخترانی را که درعهد امانی به مکتب میرفتند پیدا کردند و به آنها گفته شد که مجبوراند هر کدام با یکی ازدزدان کوهستانی ویا کوهدامنی ازدواج نمایند.» (ص۵۹) والی کابل « ملک محسن خان زنی را که از سوی افراد سقاوی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود؛ دستورداد غرغره شود،چون آن زن  حامله بود تا زمان تولد کودکش زن زندانی گردید و وقتی کودک تولد یافت والی امرنمود تا مادر وکودک هردو اعدام شوند، قاضی بر والی اعتراض نمود که این کار خلاف شرعیت است. ملک محسن جواب داد: اگرخلاف شریعت است یا نیست من حکم کرده ام باید عملی شود.»(ص۲۳۴) ( افغان رساله ، شماره اپریل ٢٠٠۵ویژۀ فیض محمدکاتب،ص١٢)

آقای جهانی از قول پروفیسرمحمدعلی میوندی،مؤرخ افغان که ناظر عملکرد اولین  روزهای قدرت بچۀ سقاو درکابل  بوده، می نویسد که :« مرحوم محمدعلی،پروفیسرتاریخ که در روز های نخستین قدرت یابی بچۀ سقو درکابل بود،نوشته میکند که برشهرکابل ظلم بیحد صورت گرفت. ارگ در دست چنان ظالمانی افتاده بود که به هیچ قانونی پایبند نبودند. دروازه های مکاتب ومدارس وموسسات سودمند مسدود شدند. کتابخانه ها، لابراتوارها،وموزیم شاهی،غارت گردیدند وکتابهای نایاب تباه و سوختانده شدند و یا به قیمت خیلی نازل فروخته شدند. [دزدان]بچۀ سقو، اشراف ودانشمندان را به بسیار بی عزتی و رسوائی از خانه های شان می کشیدند و شکنجه میکردند وبه بازارها می گشتاندند،وبا زور پول و دارائی شان را میگرفتند. دزدان همکار بچۀ سقاو هریک خود را پادشاه میدانستند،حتی یک عسکر سقاوی هم خود را مستقل میدانست وهرچه دلش میخواست همان را انجام میداد. به تاجران گفته میشد که به حکومت بیشتر پول بدهید واگرنه منتظر شکنجه های ما باشید. این گروه بیسواد ومستبد برتمام مردم دارا ومتمول بدگمان بودند. خشم این پادشاه خون آشام فروکش کردنی نبود وبرهرکه بدگمان میشد بلادرنگ قربانی غضب او میگردید. نه کس چیزی گفته میتوانست ونه برای کس مجال گفتن داده میشد.اکثریت قربانیان بدبخت با توپ پرانده میشدند، یا با تفنگ نابود میگردیدند، یا در تیل داغ انداخته میشدند، یا در قفس های آهنین زندانی میگردیدند.قطع  کردن اندام انسان ها کار معمول وهر روزۀ سقاویان بود.»( جهانی، پورتال افغان جرمن آنلاین، مقالۀ تاریخی حوادث تکراریږی،ص3)

برخورد غیر انسانی و وحشیانۀ سقاویان با  کابلیان، بالاخره سبب عکس العمل مردم گردید وبرخی برای قتل بچۀ سقاو متحد شدند. نخستین گروه تعدادی از طلاب  یک مدرسه در کابل بود که دونفر شان بنام های حبیب الله وعبدالرسول داوطلب قتل بچۀ سقاو شدند، انها میخواستند بچۀ سقاو را درمسجد عیدگاه توسط بمب نابود کنند، قبل از اقدام  یکی از رفقای نامرد این گروه، موضوع را به سقاویان راپور داد و هردو نفر با عجله دستگیر وهمراه باشخص راپور دهنده (قاری دوست محمد) اعدام شدند. متعاقباً گروه دیگری کشف شد که نقشۀ ترور بچۀ سقاو را کشیده بودند:به این اتهام عبدالمجیدخان،سردار محمدعثمان خان،قاضی محمداکبرخان وحبیب الله خان سابق معین وزارت حربیه دستگیر واعدام شدند.غبار علاوه میکند که از این ببعد بچۀ سقاو و ملک محسن و عبدالغنی خان قلعه بیگی به مظالم خود شدت بخشیدند. اینها قاضی عبدالرحمن خان را که مثل مولوی عبدالواسع (قندهاری) از قضات متجدد بود ، درچوک کابل بند از بند بریدند و کله های کشته شدگان جنگ باسقاویان را در بازار پل خشتی با میخ کوبیدند و به اینصورت وحشتی دردل شهریان کابل ایجاد نمودند. (غبار،ص828)

آقای باری جهانی، دراین اواخرمقاله ای محققانۀ دیگری بنام (تاریخی حوادث تکراریږی)نوشته ودر پورتال افغان جرمن آنلاین به نشر رسانده است، که در آن فجایع وجنایات تکاندهنده و بی نظیرتاریخی بچۀ سقاو وهمکاران او را  از زبان شاهدان عینی چون فیض محمدکاتب وغبار ودیگران وپروفیسرمحمدعلی میوندی بازتاب داده است.این مقاله وجدان های خفته را تکان میدهد تا وجدان خفته ها بخود آیند و دیگر از یاوه گوئی وگمراه ساختن جوانان وطن دست بردارند. 

آقای جهانی مقالۀ خود را با نقل قول های شاهدان عینی ونویسندگان ومورخان حاضر وناظر درصحنه های قدرت نمائی دزدان سقاوی تقویت کرده است که هیچ آدم با وجدانی از آن انکار کرده نمیتواند. روایت های آدمکشی، غارت وچپاول دارایی های شخصی وتجاوز ودست اندازی بر مال وناموس مردم کابل درسال 1929 از سوی دار ودستۀ بچۀ سقاو، چنان زجر دهنده و تراژیک وغم آمیزاست که وقتی انسان آنرا میخواند وبا دوران بی بازخواستی وکشت وکشتاردوران قدرت ربانی – مسعود در1992 و1993 مقایسه میکند، مو براندام آدمی راست میشود ونفرت وانزجار انسان رابرآنانی که بازهم آرزوی دوباره آمدن چنین روزگاری را بدل می پرورانند مضاعف میسازد. آقای جهانی دراین مقاله مشابهت های زیادی میان این دو مقطع ازتاریخ کشورمی بیند که بر شهریان کابل با بیرحمی وحشتناک اعمال شده است.

آقای جهانی میگوید :«جای تاسف است که برخی از نویسندگان ما که دورهً وحشت  بچهً سقاو را بچشم سردیده اند،بازهم او را”عیار” و«جوانمرد» خطاب میکنند. »

آنانی که میخواهند با راه اندازی کنفرانسها وسیمنارها،وقلقله کردن مقالات مطول، وکف زدنهای ممتد،مدال عیاری را برگردن بچۀ سقاو بیندازند و با این بزرگ نمائیها ازقباحتش برای سقوط دادن یک نظام مترقی ومتعالی وحامی معارف وحقوق زنان بکاهند، فقط سبک مغزی خود را همراه با تعصب خشک قومی شان  به نمایش میگذارند ولی هرگز نمیتوانند او را برتر وبهتر از شاه امان الله غازی بر اذهان وعقول جامعه تحمیل کنند، زیرا نمیتوانند تاریخ را فریب بدهند ،چه تاریخ قضاوت خود را در مورد حبیب الله بچۀ سقاو کرده است و نتیجه چنین تلاش هایی رسواکردن خود و ریختن آبروی خویشتن است.

 قابل یاد آوری است که یکی ازآثار مخربی که ذهن جوانان تاجیک را مسموم ساخته است، کتاب «عیاری از خراسان» نوشتۀ استاد خلیلی میباشد که همین حالابسیاری از جوانان کوهدامن وکلکان با تاثیرپذیری ازآن ، کرکتر حبیب الله کله کانی را سرمشق زندگی خود قرار داده اند،چنانکه یکی از آنها، بنام وزیر گل با نام مستعار حبیب الله استالفی ،اعمال حبیب الله کلکانی را قدم بقدم تقلید میکرد، دست به دزدی میزد،غارت مینمود، آدم میکشت، اختطاف میکرد ومردم محل جرئت شکایت از او را نداشتند، تا آنکه در جملۀ متهمین قضیۀ معروف پغمان در عهد وزارت داود زی، دوسیه اش به محکمه سپرده شد ودر محکمه محکوم به اعدام گردید. معهذا صدها تن از جوانان کوهدامن وکلکان بدون خجالت از عملکرد جنایت بار حبیب الله استالفی،جنازه اش را بردوش کشیدند و ازوی بنام قهرمان  خود یاد کرده برایش اشک ریختند. معلومدار است که آنها میخواهند هریک جای حبیب الله کله کانی را بگیرند ومردم کابل را بخون وخاکستر بنشانند. کسانی که در غم آیندۀ فرزندان این مملکت اند،می باید  این کتاب را عالمانه نقد کنند ومحتوا و پیام اصلی آنرا برای جوانان که همانا تشویق به دزدی وراهزنی وآدمکشی وغارت وچپاول همسایگان است، توضیح نمایند. پایان