طاقت ، تحمل وشجاعت امیر

برخی از حوادث و اتفاقات که امیر قبل از رسیدن به قدرت با آنها مواجه شده، چنان طاقت شکن و توان فرسا است که بیشتر با حوادث هفتخان رستم در شاهنامه شباهت دارد.

یکی از این حوادث پرخطر، داستان بازگشت امیر از تاشکند به سمرقند و از سمرقند به بدخشان و گذشتن از کوه ها و کوتل های پوشیده از برف منطقۀ حصار و کولاب است.

امیر میگوید: از اوره تپه عازم گدار اوچی شدم که از کوهی میگذشت و راهی است که هرکس از سمرقند بیاید باید ازاین کوه عبور نماید. توکل برخدا نموده شروع به بالا رفتن نمودیم. وقتی نزدیک قلۀ کوهی رسیدیم به سبب باد سختی که میوزید، سرما شدت پیدا کرد، برف تا زانوی ما می آمد. اسپهای خود را به جلو انداخته، دُم اسپها را گرفته بالا می رفتیم. تقریباً یک فرسخ (5 -6 کیلومتر) بالا رفته بودیم. نوکرها و همراهان من از سرما وحشت نمودند، من به آنها دلداری داده میرفتم، ولی چند نفر آنها را سرما ضایع نمود. من به موذن گفتم آذان بگوید، موذن فقط هفت مرتبه آذان گفته بود که از فضل الهی باد ایستاد و سرما تخفیف یافت. چون اعتقاد ما صاف بود، خداوند ما را از این ورطه نجات داد. منکه دمب اسپ را گرفته خود را بالا میکشیدم، گمان کردم هر دو شانه هایم از بند جدا شده است، ولی مجبوراً میرفتم. ازصد نفر همراهان من فقط خودم و ده نفر دیگر به قلۀ کوه رسیدیم. آنقدر خسته بودم که پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم.علیهذا روی برف نشسته خزیده پائین رفتم. پنج نفر از همراهان من جلوتر پائین کوه رسیده بودند. وقتی من پائین رسیدم دیدم تقریباً سیصد نفر از اهالی آنجا حاضرند. هیزمها را افروخته خود را گرم نمودیم. اهالی آنجا مرا بخانه های خود بردند. وقت طلوع آفتاب وارد قلعه شدیم، همین که از اسپ پیاده شدم، آنقدر خسته بودم که ضعف کردم. اهالی قلعه مرا دراتاقی گرم برده در رختخوابی خوابانیدند، تاغروب آفتاب خوابیدم." ( تاج التواریخ، ص۱۷۴، داستان عزیمت به بدخشان)

دو نمونه از شجاعت امیرقبل از رسیدن بقدرت:

امیر در بازگشت به وطن از سمرقند تا بدخشان، چندین بار در کام مرگ فرو میرود ولی گاهی بخت با او یاری میکند و زمانی با تدبیروجرئت خودش، ازکام مرگ نجات می یابد. به این یکی دو مثال از زبان خود امیر توجه کنید:

امیر میگوید: «وقتی درکنار رود جیحون رسیدیم نامه ای به شاهزاده حسن (کاکا خسرم) نوشتم که من به خواجه گلگون رسیده ام و فردا از رودخانه عبور کرده نزد شما می آیم، ولی شاهزاده حسن قاصد مرا حبس نموده بمن جواب داد:« عهد کرده ایم که اگر پای شما که افغان هستید به یکی از قطعات خاک ما برسد، قطعۀ مذکور را که نجس شده است با شما یکجا از ولایت خود خارج خواهیم نمود.» امیر میگوید این مراسله بمن رسید و من بجوابش چنین نوشتم: « ای احمق نامرد ناسپاس! تورا و برادرهایت را چندین سال پرستاری کردم، با خانوادۀ شما وصلت نمودم به خیال اینکه در وقت لزوم به درد من خواهید خورد، حالا می بینم اشتباه کرده ام. از طینت اصلی شما اطلاع یافتم. اگر از مرگ می ترسیدم، تا اینجا نمی آمدم. ای نامرد فردا معلوم خواهد شد از ما دو نفر کدام یک پر زورتر است. »( تاج التواریخ، ج۱، ص ۱۷۹)

امیر علاوه میکند، همان شب شاهزاده حسن هزار سوار را موظف کرد تا مانع عبورمن از رودخانه شوند. وقتی هوا خوب تاریک شد، به۲۰ تن از افراد خود هدایت دادم تا برآنها گلوله شلیک کنند، آنها به خیال اینکه افراد من زیاد اند پا بفرار نهادند - و ما از رودخانه گذشتیم و در رستاق وارد قلعه یی شدیم.

- من فقط صد سوار جنگی و۲۰ نفر بیرقدار داشتم و روز بعد با۱۲ هزار لشکر دشمن مقابل میشدم. اگرچه میدانستم مقابل اینقدر لشکر کاری از پیش برده نمیتوانم ولی چون میخواستم سرخود را در راه جهاد قربانی بدهم، آیات قرآن را که خداوند به مجاهدین وعده داده است در نظر داشتم. ده هزار نفر و یک میلیون نفر برای من تفاوتی نداشت. . . .

امیر ادامه میدهد: فردا توکل برخدا نموده روانه شدم تا با لشکر شاهزاده حسن روبرو شوم. بعد از طی مسافت سه فرسخ دیدم لشکر دشمن که تعداد شان ۱۲ هزار نفر بود و۱۲ بیرق با خود داشتند به طرف ما می آیند، وقتی که به فاصلۀ ربع فرسخی از یک دیگر دور بودیم، معلوم شد دشمن متدرجاً پراکنده میشوند، مثل اینکه آنها را دیو زده باشد. هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم که چه واقع شده است. در این بین دیدم جمعی از سواران میر بدخشان که پسرعموی شاهزاده حسن میشد از طرف دیگر تکبیر گویان می آیند، به سوارهای خود گفتم ایستاده شوید، خودم با چند نفرسرکرده جلو رفتم تا از خیال[شان] مطلع شوم. وقتی به آنها رسیدم گفتند به سلام عبدالرحمن خان آمده ایم، گفتم اگر شما از او اطاعت میکنید باید متدرجاً دسته دسته نزد او بیائید. بعد ازآن چند نفر از سرکرده های خود را منتخب نمودند که با من بیایند. آنوقت به آنها گفتم من عبدالرحمن خان هستم. خیلی متعجب شدند، به من سلام دادند و از من پرسیدند آیا میل دارید لشکر شاهزاده حسن را تعقیب کرده آنهارا به قتل برسانیم؟ گفتم من نیامده ام مسلمانان را بقتل برسانم، بلکه برای جهاد آمده ام." ( تاج التواریخ،صفجات ۱۷۹- ۱۸۱و۱۸۸)

یکی دیگر از وقایع خطرناکی که امیر در بدخشان با آن روبروشد و از مرگ نجات یافت، این است که شبی امیر یکی از میران بزرگ بدخشان (میربابا بیگ) را مهمان کرد و منتظر آمدن وی به مهمانی بود، ولی میر بابا همراه با لشکری برمحل اقامت امیر حمله آورد و درب اول ارگ را با زور اشغال نموده فریاد میزند که عبدالرحمن بیرون بیا!

امیر میگوید: ناگاه "خدمتگار خبر آورد که تباه شدیم. من با لباس فراخ و کمر گشوده نشسته بودم. فقط یک شش لول (تفنگچه) در جیب خود داشتم فوراً برخاسته با همراهان خود بطرف درب ارگ رفته دیدم قریب پنج هزار افراد مسلح بیرون درب ارگ ایستاده اند، به نوکرهای خود گفتم با اینقدر جمعیت جنگیدن ممکن نیست، لهذا خود به تنهائی بیرون رفته با مردم شامل میشوم. اگر قبل از اینکه مرا بشناسند توانستم گردن میر بابا را بگیرم سلامت خواهم ماند و اگر مرا کشتند شمارا بخدا میسپارم. بعد تفگنچۀ خود را زیر آستین پوستین خود پنهان نموده از دروازه عقبی ارگ خارج شدم. خوشبختانه چون هوا تاریک بود کس مرا نشناخت و از میان مردم گذشته از عقب گردن میر بابا تفنگچۀ خود را بر شقیقۀ او گذاشتم و گفتم حالا بگیر، این همان افغانی است که به او دشنام میدادی، زودباش شمشیر خود را بینداز و الا شش لول را خالی میکنم. میر بابا بنای عجز و زاری و لابه را گذاشت و گفت شما شش لول خود را بردارید من شمشیر خود را می اندازم، ولی من سخت او را پیچانیدم تا اینکه مجبور شد شمشیر خود را به زمین اندازد. گفتم به کسان خود حکم کن از ارگ خارج شوند. گفتۀ مرا اجرا نمود، من به زبان افغانی (پشتو) به نوکرهای خود گفتم دروازۀ جلو را متصرف شوند. آن وقت به میر گفتم من شما را دوستانه بخانۀ خود دعوت کردم، شما چرا اینطور غدارانه حرکت کردید؟ بعد ازآن اهالی بدخشان را مخاطب داشته گفتم، آیا حاضرید به کمک من بجنگید یا به کمک این نامرد که نمیتواند دست خود را حرکت بدهد؟ مردم دیدند میر آنها در قبضۀ اقتدار من است، گفتند به کمک شما حاضریم، به آنها حکم دادم به خانه های خود برگردید. وقتی مردم حکم مرا قبول نموده متفرق شدند، خودم میر بابا را با ده نفر سوار به خانه اش برده به عیالهایش گفتم به جهت من شام حاضر نمائید. صبح روز بعد به ارگ خود مراجعت کرده بخوبی استراحت نمودم.".( تاج التواریخ،ص ۱۸۸)

ادامه دارد