دلارام وداستان عشق بیبو وشادی

ازدو روز به اینسو،داستان عشقی دو دهاتی پاکبازاز روستای دلارام نیمروز در ذهنم خطورمیکرد، ولی بخاطر خستگی ازمریضی کرونا حوصلۀ بیان آنرا درخود نمی دیدم.تا بالاخره این توان را یافتم واینک آن داستان عشق واقعی :

عشق احساسی است که درجوانی بسراغ هرجوان بالغ می آید وجا ومکان خاصی نمیخواهد. معیادگاه عشاق، در روستاها،تا ۵۰- ۶۰ سال قبل، گذر های آب های جاری یا چشمه سارها بود که دختران جوان با کوزه های سفالین یا فلزی خود برای آوردن اب به آنجا میرفتند و با هم می خندیدند وشوخی کنان بر سر روی همدیگر آب می پاشیدند و شادمانی میکردند. درهمین جاست که بعضی ازجوانان معشوقۀ مورد نظر خود را می یابند وامکان دید و باز دید میسر میگردد.

گاهی هم عشق وعاشقی از زمان بازی های کودکانه در فضای باز دهکده یا روستا آغاز میگردد. یعنی الفتی که در کودکی از بازی دو بدو میان کودکان آغاز یافته، در جوانی دامنگیر آنان میگردد و آهسته آهسته برسرزبانها می افتد.

یکی از اینگونه عاشقی ها، عشق "بیبو" بر "شادی" در ناحیۀ دلارام نیمروز است.

«شادی» که از کودکی با «بیبو» همبازی و همسن و سال بود،و یکجا بره ها و بزغاله های خود را به چرا می بردند و یکجا باهم از صحرا بخانه برمی گشتند، درجوانی عاشق همدیگر میگردند، اما چون شادی پول عروسی و طویانه را نداشت، مجبور میشود برای پیدا کردن پول به اصفهان سفرکند. دو سال بعد شادی با مبلغی پول که از مزدوری در اصفهان بدست آورده بود راهی وطن میگردد. «شادی» راه دور و دراز اصفهان – سیستان را پای پیاده و با سرعت درمی نوردد و اما براثر کوبیدن راه طولانی وخستگی بیش از حد مریض میگردد. اما بناچار راه می پیمایدوبه سختی میتواند آخرین منزل را طی کند و در یک کیلومتری روستای دلارام در کنار رودخانه خاشرود از پای میافتد و برسینه می لغزد.

از اینسوی «بیبو» معشوقه شادی که همه روزه بربام خانه اش ازبام تا شام چشم براه بازگشت شادی بود،متوجه میشود که مسافری که از راه بسوی دهکده می آمد، بر زمین افتاد و از جا بلند نمیشود. در ذهنش خطورکرد که ممکن است این مسافر همان «شادی» باشد. ناگاه فریاد میزند که شادی آمد مادر و از خانه برون میدود.

مادرش نیز از عقب دختر فریاد کنان برون میرود و پسران و دختران دیگر دهکده هم از عقب آنان براه می افتند، اما بیبو پیشتر از دیگران به شادی میرسد. بیبو نام شادی را بر زبان می آورد وشادی آخرین نگاهش را بسوس بیبو می افگند و از هوش میرود. بیبو با عجله سرشادی را بر زانوی خود میگذارد و سرخود را نزدیک دهن شادی میبرد تا نفسش را بو کند، اما دیگر نه نفس شادی برون می آید و نه بیبو سر از روی شادی بلند میکند.

بزودی مادر بیبو و به دنبال او مردم میرسند، مادر با حیرت متوجه دخترش میشود که سر بر روی مرد مسافر گذاشته و هردو بیحرکت اند.مادر با عجله پیش میرود و سر دختر ش را از روی جسد شادی بلند میکند، ناگاه متوجه میشود که هردو جوان دلداده، در آغوش هم جان داده اند.

مردم نعش هردو عاشق را پهلوی هم دفن میکنند و بعد بر روی آن گنبدی اعمار مینمایند.

تا ۶۰ سال قبل هرموتر و بس مسافر بری که از فراه عازم قندهار بود وقتی به نزدیک مقبره بیبو وشادی می رسیدند توقف میکردند و راننده بجلو ومسافرین از عقبش برسر قبر این دو عاشق پاک ونامراد میرفتند و دست دعا بلند کرده در حق آنها دعا و برای سایر عشاق طلب مراد میکردند. واین بیانگر این حقیقت یود که مردم هنوز به عشق و عاشق احترام می گزاشتند.

پایان ۴/ ۴/ ۲۰۲۱