زنان فراموش شدهٔ افغانستان

چگونه کشتار های بی‌شمار ملکیان، دیدگاه زنان روستانشین افغانستان را در مقابل اشغالگرانی که ادعای کمک آنها را داشتند، تغییر داد:

آنند گوپال

برگردان از انگليسي:

خيبر سرغندوى

نیویارکر، ۶ سپتامبر ۲۰۲۱

قسمت سوم
در سال ۲۰۰۵، چهار سال بعد از هجوم امریکا به افغانستان، طفل سوم شاکره در راه بود. وظایف خانگی او را بی نهایت خسته میساخت، «من از صبح تا شام میتپیدم و عرق میریختم،» ولی شاکره، اگر لحظه‌ای هم از روشن کردن تندور یا از هرس کردن درخت شفتالو تفریح میگرفت، افکارش او را به این نتیجه میرساند که دیگر آن امیدواری قبلی خود را از دست داده بود. 
تقریبًا هفته وار خبر یک جوان دیگری میرسید که یا از طرف امریکایی ها، و یا از طرف ملیشا ها، گم و نیست شده است. شوهر شاکره بیکار بود و در این اواخر به دود کردن تریاک شروع کرده بود. روابط زن و شوهر تیره و تار شده بود و فضای خانواده را حس عدم اعتماد فرا گرفته بود، فضایی که با حالت عبوس قریه سازگاری داشت.
لذا وقتیکه یک هیأت طالبان، متشکل از یک گروه مردان با دستار های سیاه بر سر و پرچم های سفید در دست، در پان کیلی ظاهر شدند، شاکره نه تنها با علاقمندی، بلکه حتی با حس گذشت و بخشش، آنها را ملاحظه کرد. او پیش خود فکر کرد، شاید وضع این دفعه متفاوت باشد.
بریتانیا در سال ۲۰۰۶ در همکاری با امریکا در سرکوب کردن شورشیان ولسوالی آغاز کرد. شاکره وضع آن وقت را چنین به یاد می‌آورد: «وضع به زودی چنان دگرگون شد که گویی محشر شده باشد.» طالبان به گزمه ها و قرارگاه های نظامیان هجوم میبردند و جاده ها را بند میانداختند. امریکایی ها خانهٔ یک قاچاقبر مواد مخدر را که در نوک یک تپه واقع بود به قرارگاهی مجهز با برج های نظارت، بوجی های ریگ و سیم های خاردار تبدیل کرده بودند.
جنگجویان جوان طالبان قبل از آغاز هر نبرد خانه به خانه میرفتند و باشندگان را هشدار میدادند که خانه های خود را تخلیه نمایند. بعد از آن حملهٔ طالبان آغاز میشد، و به تعقیب آن جواب ائتلافیون میرسید و زمین در لرزه می‌آمد.
بعضی اوقات امنیت کسی با فرار هم تضمین نمیشد. یکی از کاکا های شاکره به نام عبدالسلام در حین یکی از این درگیری ها به خانهٔ یکی از دوستانش پناه برده بود. وقتیکه شلیک ها قطع شدند او برای نماز به مسجدی رفت که دو سه طالب هم آنجا بودند. با حملهٔ هوایی ائتلافیون بالای این مسجد اکثر حاضرین این مسجد کشته شدند. روز بعد، عزاداران در مراسم جنازهٔ کشته شدگان گردهم آمده بودند که یک حملهٔ هوایی دوم، ده-دوازده نفر دیگر را به قتل رساند. در میان اجسادی که به پان‌کیلی آورده شدند جسد عبدالسلام، یک کاکا زادهٔ او و سه برادر زاده اش بین سنین شش تا پانزده شامل بودند. این برای شاکره از طفولیت به این طرف اولین بار بود که اعضای نزدیک فامیلش را در اثر یک حملهٔ هوایی از دست داده بود.
*  *  *
شاکره - که حالا بیست و هفت سال داشت - حتی هنگام خواب هم در حالت اضطراری قرار داشت و آمادگی های لازم را گرفته بود تا در وقت حملات هوایی قادر به فرار باشد. یکی از شب ها او را صدای هیبتناکی بیدار کرد. این آواز آنچنان خوفناک بود که شاکره فکر میکرد خانه اش به خاک یکسان خواهد شد. وقتیکه دید شوهرش هنوز هم خر و پف دارد، در زیر لب ناسزایی نثار او کرد و از بستر بلند شده رفت اوضاع را بررسی کند. وقتی که به حویلی رسید شاکره عراده های نظامی ائتلافیون را دید که از جلو خانه اش رد میشدند و تایر های شان با سر و صدای فراوان با پاره های فلز که روی خیابان افتاده بودند اصابت میکرد. شاکره اهل بیتش را بیدار کرد. او پی برده بود که وقت کافی برای فرار نمانده است؛ شاکره صرف میتوانست دعا کند که طالبان به این قطار نظامیان حمله نکنند. او اولاد هایش را در بین چهار پنجره‌ای که به شکل مربع به هم وصل شده بودند جابجا کرد‌ و سر شان را با لحاف های سنگین پوشاند. این اقدامی بود که شاکره از لاعلاجی گرفته بود که اگر سقف خانه احتمالًا پایین بیافتد، به اولاد هایش آسیب نرسد.
شاکره به حویلی جلو خانه برگشت و دید که یکی از خودرو ها توقف کرده است و از جا تکان نمیخورد. شاکره پیش خود فکر کرد: «اینها ما را خواهند کشت.» او به روی بام بالا شد و از آنجا دید که این خودرو سرنشین ندارد: سربازان خودرو را پارک کرده محل را با پای پیاده ترک کرده بودند. شاکره در دوردست دید که سربازان از پل پیاده‌روی عبور کردند و در نی‌زاری ناپدید شدند.
در فاصلهٔ چند نی‌زار به آن طرف، شلیک ها بین طالبان و سربازان خارجی آغاز شد. شاکره و خانواده اش ساعت های طولانی در داخل خانه از ترس روی هم ریخته بودند. دیوار ها میلرزیدند و کودکان شاکره از وحشت به طور تسلی ناپذیر میگریستند. شاکره گدی های تکه‌ای خود را بیرون آورد، احمد را به سینهٔ خود فشار داد و به زمزمهٔ افسانه ها شروع کرد.
نزدیک فجر صدای شلیک ها خاموش شد و شاکره برای بررسی اوضاع یک بار دیگر به بیرون رفت. خودرو نظامی هنوز هم از جلو خانه اش تکان نخورده بود. شاکره از غضب فراوان میلرزید. در سال گذشته حداقل ماه یکبار چنین نبردی رخ میداد و شاکره و فامیلش را در معرض خطر مرگ و دهشت تحمل ناپذیر قرار میداد. اگر چه طالبان این حمله را آغاز کرده بودند، ولی غضب شاکره متوجه متجاوزین خارجی بود. شاکره و اولاد هایش مگر چه گناهی کرده اند که متحمل این همه زجر و شکنجهٔ روحی قرار بگیرند؟
در همان لحظه فکری بیسابقه به ذهنش خطور کرد. اول به خانه دوید تا با مادرشوهرش صحبت کند. سربازان هنوز در آن طرف کانال بودند. شاکره یک قوطی گوگرد را پیدا کرد و مادرشوهرش با یک قوطی دیزل آمد بیرون. یکی از همسایه ها وقتیکه قوطی دیزل را دید فورًا داخل خانه‌اش رفت و دقایقی بعد با ذخیرهٔ دیزلی که داشت دوباره بیرون آمد. مادرشوهر شاکره دیزل را روی تایر خودرو ریخت، بعدًا روپوش خودرو را بلند کرده باقیماندهٔ دیزل را روی موتور ریخت. شاکره گوگردی را روشن کرد و بالای تایر انداخت.
از داخل خانه میتوانستند ببینند چگونه آتشی که به خودرو زده بودند هوا را پر از دود و خاکستر ساخته بود. دیری نگذشت که آواز یک چرخبال آمد که از طرف جنوب نزدیک میشد. مادرشوهر شاکره به آواز بلند صدا کرد: «اینها برای ما می‌آیند!» بلافاصله بعد از این برادرشوهر شاکره اولاد ها را گردهم آورد، ولی شاکره میفهمید که برای فرار وقت کافی نمانده است. او پیش خود فکر کرد: «اگر قرار باشد بمیریم، در همین خانهٔ خود بمیریم.»
آنها خود را در خندق کم‌عمقی در حویلی عقب خانه انداختند، بزرگسالان بالای خوردسالان. زمین مهیبانه تکان خورد و چرخبال دوباره رفت. وقتیکه آنها از خندق بیرون آمدند، شاکره دید که خودروی که به آتش زده بودند هدف شلیک چرخبال قرار گرفته بود تا پرزه های آن سالم به دست دشمن نیافتد.
زنان پان کیلی برای تبریکی نزد شاکره آمدند؛ او، طوریکه یکی از این زنان اعلام کرد، قهرمان آنها بود. شاکره خودش قادر نبود احساس افتخار کند. یگانه احساس او این بود که میتوانست نفسی به راحت بکشد از اینکه او و فامیلش در حملهٔ انتقام‌جویانه نابود نشدند. او میگوید: «من فکر میکردم که آنها بر نخواهند گشت. و این که ما آرامش خواهیم داشت.»
*  *  *
در سال ۲۰۰۸ نیرو های دریایی امریکا به سنگین رسیدند. هدف‌ آنها تقویت نیرو های ویژهٔ امریکا و سربازان بریتانیایی تحت محاصره بود. یک سوم از مجموع قربانیان بریتانیایی در افغانستان، در سنگین جان باخته بود، و این باعث شده بود که بعضی از سربازان بریتانیایی محل این ماموریت خود را «سنگین‌گراد» نام‌گذاری کنند.
نیلوفر، که حالا هشت سال داشت، با تمام زمزمه های رزمی آشنا شده بود. او بعضًا از شاکره میپرسید کی برای دیدن خاله فرزانه میروند. فرزانه در ریگستان بود و باش داشت.
ولی جنگ و آشوب را نمیشد هر بار پیشبینی نمود: روزی از این روز ها همه چنان غافل‌گیر شدند که بعد از نمایان شدن‌ دسته‌ای از سربازان خارجی مهلت فرار وجود نداشت. شاکره و فامیلش دوباره در خندق حویلی پناه بردند. دو سه دروازه پایین تر، بیوهٔ عبدالسلام فقید و اولاد هایش هم همین کار را کردند، ولی یک خمپاره به بور جانه، یک دختر پانزده سالهٔ این فامیل، اصابت کرد و او را کشت.
علایمی وجود داشت از اینکه هر دو طرف منازعه سعی میکردند از قربانی های ملکی جلوگیری شود. طالبان، به علاوهٔ این که توصیه میکردند مردم خانه های شان را در وقت نبرد ترک بگویند، همچنان مردم قریه جات را در مورد مناطقی که آنجا مواد انفجاری بالبداهه (آی ای دی) گذاشته شده بودند مطلع میساختند. در پهلوی آن، طالبان جاده هایی را که در آنجا قطار های خارجی را هدف قرار میدادند برای ملکی ها مسدود میکردند.
ائتلافیون بمب های دارای هدایت لیزری به کار میبردند و با بلند گو ها و اعلامیه هایی که توسط چرخبال ها پخش میشدند قریه نشینان را از نبرد قریب‌الوقوع هشدار میدادند. پیام این اعلامیه ها معمولًا از این قرار بود: «در خانه هایتان بمانید! خود را نجات بدهید!»
اما در صورتیکه میدان نبرد منطقه‌ای باشد پر از خانه های گلی با باشندگان متعدد، هچ جایی واقعًا امن نیست. به همین دلیل تعداد سرسام‌آوری از ملکیان از بین رفتند. بعضی اوقات این گونه تلفات از هر طرف محکوم میشد، مثلًا وقتیکه یک راکت ناتو در سال ۲۰۱۰ در سنگین به گروهی از ملکیان اصابت کرد و ۵۲ نفر را کشت. اما اکثریت مطلق تلفات نه به صورت دستجمعی، بلکه تک تک یا به تعداد حداکثر دو یا سه نفر کشته میشدند - اشخاص بی نام و بی نشان که در هیچ گزارشی ذکر نمیشدند و در اسناد رسمی هیچ سازمانی درج نمیشدند، و به همین دلیل اینها از شمارگیری های رسمی تلفات ملکی جنگ غایب‌اند.
بدین ترتیب، فاجعه های زندگی شاکره یکی دنبال دیگر ادامه داشت. یک خاله‌زادهٔ او به نام محمد توسط یک «بزبزک» [اسمی که محلیان به بمب های هواپیما های بدون سرنشین گذاشته بودند] به قتل رسید، در حالیکه با دوستش سوار موتورسایکل از قریه میگذشت.
شاکره میگوید: آن آواز [بزبزک] در هر جا بود. به مجردیکه این آواز به گوش ما میرسید، اولاد ها به گریه آغاز میکردند و ما هر چه میکردیم از تسلی دادن و آرام ساختن آنها عاجز بودیم.»
سرگذشت محمد ولی، پسر مامای شاکره: ائتلافیون باشندگان قریه را هشدار داده بودند که آنها یک عملیات سه روزه را تدارک دیده اند و باید کسی در طول این عملیات از خانه بیرون نیاید. اما ذخیرهٔ آبی که محمد ولی و خانواده اش داشتند در روز دوم به ته کشید و محمد ولی مجبور شد بیرون برود. او را با شلیک گلوله کشتند.
خان محمد، هفت ساله، پسر عمهٔ شاکره: او با فامیلش توسط یک خودرو در حین فرار از یک نبرد بودند، و خودرو حامل وی اشتباهًا به یک پایگاه ائتلافیون نزدیک شد. خودرو تحت رگبار گلوله قرار گرفت و خان محمد در اثر آن کشته شد.
بور آغا، دوازده ساله، پسر کاکای شاکره: شامی برای قدم زدن به بیرون رفته بود که از طرف قرارگاه پولیس ملی افغانستان بالایش شلیک شد و او کشته شد. پدرش روز بعد به قرارگاه رفت تا در این مورد بازخواست کند. به او گفتند که پسرش را قبلًا هشدار داده بودند که نزدیک قرارگاه نیاید. پدر بور آغا میگوید: «از این معلوم میشود که پسرم را به فرمان فرمانده عمدًا هدف قرار داده کشتند.»
امان‌الله، شانزده ساله، پسر خالهٔ شاکره: روی زمین ها کار میکرد که با گلولهٔ تک تیر انداز اردوی ملی کشته شد. کسی به خود زحمت نداد توضیح بدهد که چرا او را کشتند و خانوادهٔ امان‌الله از ترس جرأت نکرد در این مورد بازخواست کند. 
احمد، سن بالغ، پسر عمهٔ شاکره: در پایان روزی که بالای زمین ها در کار سپری کرده بود، احمد در راه برگشت به خانه  تابه‌ای را در دست داشت، که در این اثنا هدف نیرو های ائتلافیون قرار گرفت و کشته شد. خانواده اش حدس زدند که قاتلین او تابه اش را با یک آی ای دی اشتباه گرفته او را هدف قرار دادند.
نعمت‌الله، برادر احمد: او داشت خشخاش درو میکرد که شلیک اندازی آغاز شد. وقتیکه میخواست از صحنه فرار کند یک «بزبزک» او را از پا درآورد و کشت.
گل احمد، کاکای شوهر شاکره: او میخواست کارش را صبح زود آغاز کند و از پسران خود تقاضا کرده بود صبحانهٔ او را همانجا برایش بیاورند. وقتیکه پسرانش آنجا رسیدند، جسد او را یافتند. شاهدین میگویند که او با سربازان ائتلافیون برخورده بود. شاکره میگوید: «آنها جسد او را در همانجا رها کرده رفته بودند، مثل این که یک حیوان باشد.»
بدینترتیب خانوادهٔ شاکره مانند درخت توت تکید. از کاکا هایی که برای او در طفولیت افسانه میگفتند، تا هم بازی های او از زمانیکه با هم در غار کوه پنهان میشدند، همه یکی دنبال دیگر در اثر جنگ جان دادند.
شاکره در مجموع شانزده عضو خانواده اش را از دست داد. وقتیکه این را شنیدم، برایم سؤال خلق شد که آیا این قضیه‌ای استثنایی بود و یا این که شمار تلفات سایر خانواده های ساکن پان کیلی قابل مقایسه با تعداد تلفات خانوادهٔ شاکره بود. من از دوازده خانوادهٔ مختلف ساکن پان کیلی پرسیدم که نام ها و تعداد کشته شدگان خود را به من بگویند، و در پهلوی آن چنین پژوهش را در قریه های همجوار نیز انجام دادم تا به خود اطمینان داده باشم که پان کیلی یک قضیهٔ استثنایی نبود.
من برای هر فامیل نام های کشته شدگان را درج کردم و این نام ها را با اسناد مرگ و اظهارات شاهدین عینی سر دادم. این پژوهش مرا به این نتیجه رساند که تعداد میانگین تلفات این - به گفتهٔ مردم محلی - «جنگ امریکا» در حدود ده تا دوازده نفر در فامیل بود. 
کشتار هایی به این مقیاس در شهری پر از جمع و جوش مثل کابل کاملًا ناشناخته بود، چون مردم کابل در مصئونیت نسبی به سر میبردند. ولی در اطراف و در دهاتی چون سنگین این نوع کشتار های بی‌وقفه باعث شد که تعداد زیاد جوانان گرایش به سوی طالبان پیدا کنند. تا سال ۲۰۱۰، شمار زیادی از خانواده های قریه های اسحاقزی نشین پسرانی داشتند که شامل حرکت طالبان گردیده بودند. این ها معمولًا یکی از این دو دلیل برای این کار داشتند: یا حفاظت از جان خود و یا برای انتقام گرفتن؛ بدین‌ترتیب حرکت طالبان به مراتب بیشتر از دههٔ ۹۰ با زندگی مردم سنگین آمیخته بود. حالا، اگر شاکره و دوستانش در مورد طالبان صحبت میکردند، این به این معنی بود که آنها در مورد اعضای فامیل، همسایه ها و دوستان خود حرف میزنند.