زنان فراموش شدهٔ افغانستان

چگونه کشتار های بی‌شمار ملکیان، دیدگاه زنان روستانشین افغانستان را در مقابل اشغالگرانی که ادعای کمک آنها را داشتند، تغییر داد:

آنند گوپال

برگردان از انگليسي:

خيبر سرغندوى

نیویارکر، ۶ سپتامبر ۲۰۲۱

قسمت پنجم
در حالیکه در هلمند از یک نقطه به نقطهٔ دیگری سفر میکردم، هیچ علامه‌ای از طالبان به عنوان یک دولت دیده نمیشد. برخلاف سایر گروه های شورشی، حرکت طالبان به غیر از محکمه های شرعی با کیفر های سنگین، دیگر هیچ طرحی برای بازسازی جامعه نداشت. با سرپیچی از اوامر شان خیلی با خشونت رفتار میشد: در پان کیلی طالبان شخصی را به نام شایسته گل کشتند به جرم اینکه او برای اعضای اردوی ملی نان داده بود.

ولی با اینهمه به نظر می‌آمد که مردم هلمند - به شمول زنانی که من با آنها صحبت کردم - هنوز هم طالبان را ترجیح میدهند. از اوضاع چنین معلوم میشد که پیروزی طالبان صرف ناشی از بی‌کفایتی مطلق طرف مقابل شان بود، و نه از کمالی که خودشان نشان داده باشند. زندگی مردم محل در دوران سلطهٔ نیرو های ائتلافیون و یاوران افغان شان پیوسته تحت تهدید جدی قرار داشت؛ حتی نوشیدن چای در هوای آزاد یا اشتراک در یک عروسی به یک قمار محض بین زندگی و مرگ میماند. در مقایسه با چنین حالتی، تضمینی که طالبان به مردم داده بودند خیلی صاف و ساده بود: از ما حرف‌شنوی کنید و ما شما را نخواهیم کشت.

این معاملهٔ بین ظالم و مظلوم در ذهن هر فردی که من با وی صحبت کردم وجود داشت. من از قشلاقی به نام یخچال رد میشدم که با ویرانه های یک پست کنترل اردوی ملی که اخیرًا توسط طالبان تحت تاخت و تاز قرار گرفته بود برابر شدم. از این قرارگاه چیزی جز فلز، ریسمان، چند تا تابه و تپه‌ای از خاک و سنگریزه باقی نمانده بود. روز بعد باشندگان قریه‌ در آنجا جمع شدند تا در این ویرانه چیزی برای فروش پیدا کنند. یکی از آنها کشاورزی به نام عبدالرحمٰن بود که با پسرش در بین آشغال دنبال چیزی به کارآمد میگشت. در این اثنا یک‌ چرخبال اردوی ملی در هوا نمایان شد. عبدالرحمٰن میگوید ارتفاع این چرخبال آنقدر کم بود که «حتی میشد با کلاشنیکوف بالای آن شلیک کرد.»

اگر چه کاملاً واضح بود که در این صحنه طالبی حضور نداشت و همهٔ حاضرین افراد ملکی بودند، این چرخبال با شلیک های هدفمند گروه مردم را مانند درخت توت تکاند. شاهد دیگری از این صحنه میگوید: «آن محوطه پر از اجساد بود، بعضی ها زخمی شده بودند و از درد ناله میکردند. تعداد زیادی از آنها اطفال بودند.» مطابق تخمین مردم قریه در این حمله حداقل پنجاه نفر تلف شدند.

چندی بعد از این حادثه من در مورد این حادثه از طریق تلفون صحبتی داشتم با یک همکار پیلوت چرخبالی که این حمله را اجرا کرده بود. او‌به ‌من چنین گفت: «من از سرنشینان آن چرخبال پرسیدم چرا این کار را کردند. آنها به من گفتند این را میدانستند که آن مردم ملکی بودند، ولی آنها از کمپ باستیون - قرارگاه قبلی بریتانیایی که به افغان ها تسلیم شده بود - امر دریافت کرده بودند که‌ همهٔ کسانی را در صحنه حضور داشتند، بکشند. 

ما در جریان این صحبت بودیم که چرخبال های دولتی بالای گروهی از ملکیان در بازار گرشک شلیک میکردند و چندین تن آنها در اثر این حمله کشته شدند. یک مقام رسمی وابسته به یک سازمان بین‌المللی در هلمند گفت: «وقتیکه نیرو های دولتی کنترل یک منطقه را از دست میدهند، آنها انتقام این شکست خود را از مردم‌ ملکی میگیرند.» پیلوت چرخبالی که من با او صحبت کردم این ادعا را تایید کرده گفت: «این امر سمیع سادات بود و ما آنرا اجرا میکردیم.»

جنرال سمیع سادات فرمانده یکی از هفت قول های اردوی ملی افغانستان بود. وی، برخلاف جنگسالاران نسل امیر دادو که هر کدام اطرافی های بیسواد بودند، در بریتانیا تا درجهٔ ماستری در بخش مدیریت ستراتژیک و اداره تحصیل کرده بود و همچنان فارغنامه‌ای از اکادمی نظامی ناتو در مونیخ داشت. علاوه بر این، سادات در پهلوی رتبهٔ نظامی اش مدیر اجرایی ارشد یک شرکت لوژیستیکی نیز بود. این شرکت نیرو های ضد طالبان را از وسایل و ابزار چرخبال های نظامی تمویل میکرد.

در طول سفر من در هلمند، چرخبال های بلاک هاک تحت فرمان سادات روزمره کشتار های دستجمعی متعددی را انجام میدادند: دوازده فرد ملکی در روی ویرانهٔ یک قرارگاه در نزدیک سنگین کشته شدند؛ چهل تن دیگر در حادثه‌ای مشابه در کمپ ولید کشته شدند؛ بیست تن، اکثر شان اطفال و زنان، در اثر حملات هوایی بالای بازار گرشک کشته شدند؛ گروهی از سربازان اردو که به حیث اسیر جنگی در یک پایگاه برق تحت نظارت طالبان قرار داشتند در اثر حملهٔ هوایی همرزمان اردوی خودشان کشته شدند. (سادات علیرغم تقاضا های متعدد در این باره هیچ توضیحی ارائه نکرد).

یک‌ روز قبل از کشتار یخچال، سی ان ان مصاحبه‌ای را با سادات نشر کرد. او‌ به خبرنگار سی ان ان‌ گفت:  «هلمند جای قشنگی است، اگر آرامش شود، جهانگردان میتوانند اینجا بیایند.» او علاوه کرد که سربازان اردو‌ با روحیهٔ قوی میجنگند و اطمینان دارند که طالبان را شکست خواهند داد. از جواب خبرنگار سی ان ان معلوم میشد که از این تضمین سادات اطمینان حاصل کرد. او به سادات گفت: «شما خوشبین به نظر میرسید. پیام تان آسایش خاطر میدهد.»

من این مصاحبه را به‌ محمد ولی، یک تبنگ والای ساکن قریه‌ای در نزدیک لشکرگاه نشان دادم. ملیشا های مقیم قریهٔ  محمد ولی که وابسته به دولت بودند چند روز بعد از کشتار یخچال خود را به طالبان تسلیم کردند. بلافاصله بعد از آن بلاک هاک های جنرال سادات به حملات هوایی شروع کردند و بدون هدف مشخص خانه های مردم را زیر آتش گرفتند. خانهٔ محمد ولی هم مورد اصابت قرار گرفت؛ دختر او را چره‌ای که به سرش اصابت کرده بود کشت. برادر محمد ولی جسد دخترک را در بغل گرفته به بیرون دوید و به سوی چرخبال فریاد زد: «ما مردم ملکی هستیم!» چرخبال ظاهرًا خونسردانه به شلیک کردن ادامه داد و در نتیجه این برادر ولی همراه با پسرش کشته شدند. در اثر همین حمله، خانم ولی یک پایش را از دست داد و یک دختر دیگرش هنوز در حالت کوما قرار دارد. وقتیکه محمد ولی به مصاحبهٔ سی ان ان با سمیع سادات نگاه میکرد اشک هایش جاری شد و در بین گریه سؤال کرد: «آنها چرا اینکار را میکنند؟ آیا ما را ریشخند میکنند؟»

روزی در سال ۲۰۰۶، طالبان صرف در ظرف چند ساعت سی و دو تن از دوستان و خویشاوندان - به شمول فرزند - امیر دادو را کشتند. سه سال بعد خود دادو - که در آنزمان عضو پارلمان بود - در اثر انفجار کنار جاده کشته شد. شخص مظنون به سازماندهی این سوءقصد از کندک ۹۳ نشئت کرده بود.

این سوء قصد را میتوان از دیدگاه های مختلف مورد ارزیابی قرار داد. از یک طرف میتوان گفت که این یکی از علامات شورش یک گروه بنیادگرایان بر ضد دولت دارای مشروعیت بین‌المللی میباشد. از طرف دیگر این را هم میتوان گفت که با این عمل گروهی از قریه نشینان بی‌بضاعت خواستند از جلاد دیروزی شان انتقام بگیرند. این حادثه را همچنان میتوان در سلسلهٔ جنگ ها و رقابت های قومی قرار داد. حتی میتوان گفت که این قتل به امر یکی از رقیبان مقتول در قاچاق و تجارت مواد مخدره صورت گرفته است. هر کدام از این ارزیابی ها و دیدگاه ها شاید همزمان درست باشد.

چیزی که انکار ناپذیر است این است که امریکا کوشش نکرد چنین اختلافات را حل کند و نهاد های مستحکم و همه شمول را تأسیس کند؛ بر خلاف، امریکا در یک جنگ داخلی مداخله کرد و یک طرف این جنگ را نسبت به طرف مقابل ترجیح داد. در نتیجه امریکا هم، مانند شوروی، دو افغانستان را به وجود آورد: یکی آن فرورفته در منجلاب کشمکش های بی‌پایان، و دیگر آن نسبتًا مرفه و امیدوار.

از روزی که طالبان - مطابق پیش‌بینی حمدالله - در نیمهٔ اگست با مارش پیروزی داخل کابل آمدند، افغانستان امیدوار در معرض تهدید قرار دارد. در هفته هایی که گذشت، هزاران تن کوشش کردند خود را به فرودگاه کابل برسانند، چونکه احساس میکردند که برون‌بری بی نظم و بی برنامهٔ افراد وابسته به نیرو های غرب شاید آخرین شانس شان برای زندگی بهتری باشد. 

آن پیلوت چرخبال که قبلًا با وی صحبت کرده بودم از طریق تلفون از من خواهش کرد: «او برادر، تو باید مرا کمک کنی.» در حین صحبت ما او تلاش میکرد خود را از لابلای ازدحام مردم به فرودگاه برساند؛ قبل از اینکه او به داخل فرودگاه پا بگذارد، آخرین هواپیمای حامل افراد ملکی پرواز کرده بود. مطابق گزارشات آمر او، سمیع سادات، قبلًا به طرف بریتانیا فرار کرده بود.

در مقایسه با سنگین، کابلی که سادات از آنجا فرار کرد تا چندی پیش چنان معلوم میشد که گویی نه تنها در کشوری دیگر، بلکه در قرنی دیگر واقع شده باشد. کابل به یک شهر تپه های چراغان، سالون های عروسی پر زرق و برق و تخته های اعلانات منور با چراغ های نئون مبدل گشته بود. زنان در هر گوشه و کنار دیده میشدند؛ مادر ها با طفل هایشان در بازار، دخترانی که دستجمعی از مکتب برمیگشتند، مامورین پولیس حجاب‌پوش و مامورین دفاتر با دستکول های دیزاین و قیمتی.

دست‌آورد های این زنان را، که حالا دوباره از دست رفته اند، واقعًا میتوان خارق‌العاده نامید. به همین دلیل وضع شهری چون کابل با دهات محنت‌کش هلمند حتی قابل مقایسه نیست: تعداد فیصدی زنان در مقام عضویت پارلمان با کنگره امریکا همسان بود، و یک چهارم محصلین دانشگاه را زنان تشکیل میدادند. پس این قابل درک است که زنان کابل هراس دارند از این که طالبان در بخش حقوق زن انکشاف قابل ملاحظه‌ای نداشته اند.

در اواخر اگست، من با یک متخصص جلدی از طریق تلفون صحبت کردم. این خانم در کشور های مختلف تحصیل کرده بود و حالا کلینیکی را پیش میبرد که در آن دوازده کارمند زن کار میکنند. او به من گفت: «من سالها درس خواندم، زحمت کشیدم تا که بالاخره به آرزویم رسیدم.» در آن هنگام دو هفته میشد که وی از خانه بیرون نرفته بود.

در حالیکه غصب قدرت توسط طالبان در اطراف نظم را دوباره برقرار کرده بود، ولی کابل را با آزادی های نسبی که داشت در ترس و واهمه و ناامیدی فرو برده بود. این تبادلهٔ سرنوشت، پیش فرض تلویحی دو‌ دههٔ اخیر را آشکار میساخت: شگوفایی زندگی شهری وابسته به این بود که در مناطق اطراف، جنگ دوامدار امریکا علیه طالبان ادامه داشته باشد. این پروژه را شاید میشد هنوز هم پیش برد، چونکه طالبان با حضور نیرو های هوایی قادر نبودند شهر ها را تصرف کنند. ولی سؤال اینجاست که آیا این عادلانه میبود؟ میشود حقوق یک بخش جامعه را به طور دائم وابسته ساخت به محرومیت بخش دیگی از جامعه از همان حقوق؟

هر باری که من در سنگین سؤال حقوق زنان را مطرح میکردم، با استهزا روبرو میشدم. په زاړو گفت: «آنها به زنان کابل حقوق میدهند، ولی زنان اینجا را میکشند. این عدالت است؟» مرضیه، باشندهٔ پان کیلی، گفت: «این را نمیشود «حقوق زن» نامید، اگر آنها در عین حال برادران و پدران ما و خود ما را بکشند.» خالده، باشندهٔ یک قریهٔ همجوار، گفت: «امریکایی ها برای ما کدام حقوقی نیاوردند. آنها آمدند، جنگیدند، کشتار کردند و پس رفتند.»

در بین زنان هلمند اتفاق نظر وجود ندارد دربارهٔ این که کدام حقوق را باید مستحق شوند. بعضی از آنها آرزو دارند سنت های کهن از بین بروند. آنها میخواهند آزادانه به بازار بروند یا در لب کانال میله کنند، بدون این که کنایه یا بد تر از آن را بشنوند.

ولی عده‌ای هم هستند که میخواهند عنعنات قدیمی پا بر جا بمانند. شاکره، مثلًا، به این عقیده است که زن و مرد مساوی نیستند: «هر دو را خداوند آفریده است. و هر کدام آنها نقش خود را و نقاط قوی ویژه به خود را دارد که طرف مقابل ندارد.» هر باری که شوهرش در نشهٔ تریاک غرق میباشد، شاکره خیال‌پردازی میکند دربارهٔ این که از او جدا شود. اما چون نیلوفر به سن بلوغ رسیده است، امکان دارد ننگ طلاق والدینش امکانات او را محدود بسازد. علاوه بر این شاکره از دوستانش داستانهای شهر هایی را که در نتیجهٔ طلاق و فحشا غرق فسق و فساد شده اند، شنیده است. او میگوید: «آزادی مطلق خطرناک است، چونکه مردم در اثر آن دیگر حدود خود را نمیشناسند.»

ولی نکته‌ای که در مورد آن تمام زنان سنگین نظر مشترک داشتند این بود که حقوق شان، هر حقوقی که باشد، از لولهٔ اسلحه نمیتواند سرازیر شود - و این وظیفهٔ خود جامعهٔ افغانستان است تا شرایط زندگی را برای زنان بهبودی ببخشد. بعضی باشندگان دهات به این عقیده اند که فرهنگ اسلامی شان آنها را در این راه میتواند یاری کند.

په زاړو میگوید: «طالبان بیرون رفتن زنان را ممنوع میسازند، ولی این در هیچ کدام از قوانین اسلام نیامده است. به نظر من باید این حق به ما داده شود، به شرطی‌که حجاب در تن داشته باشیم.»

من از یک طالب روحانی اهل هلمند پرسیدم منبع اسلامی این قانون را که زنان حق بازار رفتن یا تعلیم را ندارند، برای من نشان بدهد. او، اندکی با نارضایتی، مجبور شد اعتراف کند که چنین دستور یا حکمی در اسلام وجود ندارد: «این بیشتر قانون دهات است تا از اسلام. این عقاید مردم اینجاست و ما از آن پیروی میکنیم.» 

از این که قوانین اسلام دربارهٔ ازدواج، طلاق یا میراث معتدل تر است نسبت به قوانین قبایلی یا روستایی، این زنان آرزو دارند تا با استفاده از این یگانه زبان مشترک این جامعهٔ درخور تضاد های متعدد، در عرصهٔ حقوق زن نیز بتوانند امکانات و آزادی های محدود خود را توسعه ببخشند.

شاکره، با وجود اینکه در این باره زیاد صحبت نمیکند، خودش نیز چنین آرزو هایی را در سر میپروراند. در طول چند دههٔ جنگ، او به خودش خواندن و نوشتن را آموخت و حالا بالای ترجمهٔ قرآن به زبان پښتو کار میکند، «یک سوره بعد دیگری.» شاکره میگوید: «این برای من آرامش عظیمی میبخشد.» او تازه آغاز کرده است به این که به دختر خوردسالش الفبا را یاد بدهد، و در پهلوی این یک برنامهٔ جسورانهٔ دیگر نیز دارد: او میخواهد با دوستانش دست را یکی کند و از مردان قریه تقاضا کند تا یک مکتب برای دختران قریه آباد کنند.

اگر چه شاکره دربارهٔ آیندهٔ پان کیلی می‌اندیشد، در عین حال مصمم است تا خاطرهٔ گذشته های زادگاهش را نیز زنده نگهدارد. او‌ به من گفت که قبرستان این قریه در سرتاسر چندین تپه گسترش یافته است. این قبر ها کدام بیرق یا لوحهٔ یادبودی ندارند، صرف انبار سنگهایی که در آفتاب غروب به رنگهای سرخ و گلابی جلا میدهند. سنگهای سفید رنگ در دو طرف هر قبر علامه گذاری شده تا سر را از پا تشخیص بدهند.

شاکره هر هفته با خانواده اش به زیارت مزار پدربزرگ و سایر اعضای فامیل خود میرود، چونکه نمیخواهد اولاد هایش آنها را فراموش کنند. آنها دستمال های نذری را به شاخه های درختان میبندند و به حق ارواح رفتگان دعا میکنند. شاکره خود را پس از گذشتاندن چند ساعتی در این مکان مقدس مملو از سنگ ها، بوته ها و جویچه ها کاملًا تر و تازه احساس میکند.

امریکایی ها اندکی قبل از خروج شان خانهٔ شاکره را منفجر ساختند، احتمالًا در جواب طالبان که از نزدیکی های این خانه یک نارنجک را شلیک کرده بودند. این خانه، با دو اتاقی که هنوز پا برجاست، و نصف آن به ویرانه مبدل گشته و نصف دیگر آن به سختی قابل زیست میباشد، گویی از خود افغانستان نمایندگی میکند. 

شاکره میگوید که از نداشتن مطبخ و از سوراخی که در آنجا زمانی پسخانهٔ شان بود زیاد دلگیر نیست. او ترجیح میدهد امیدوار باشد که قریه اش دوباره احیا و بازسازی خواهد شد. شاکره یقین دارد که به زودی یک سرک پخته از جلو خانه اش رد خواهد شد، و او از سوزش قیر در زیر آفتاب تابستان لذت خواهد برد. و اینکه او در هوا فقط پرندگان دارای پر و بال را خواهد دید. نیلوفر به خانهٔ بخت خود خواهد رفت و اولاد هایش در راه کنارهٔ کانال به مکتب روان خواهند شد. دختران گدی های پلاستیکی خواهند داشت، با مو هایی که نواسه اش بتواند آنرا شانه کند. شاکره مالک یک ماشین لباس‌شویی خواهد شد. شوهرش از اعتیاد تریاک نجات خواهد یافت، به نواقص خود پی خواهد برد و به خانوادهٔ خود اعلام خواهد کرد که آنها را بیشتر از همه چیز دیگر دوست دارد. آنها به کابل خواهند رفت و خود را در سایهٔ تعمیر های بلند شیشه‌ای خواهند یافت. 

شاکره میگوید: «من خودم را وادار میسازم باور کنم که همهٔ این آرزو هایم برآورده خواهند شد، اگر نه، پس این همه زجر و ستم را برای چه متحمل شدیم؟»

پایان

برگردان از انگلیسی به فارسی: 
خیبر سرغندوی