محترم نعیم سلیمی

 

بحث«کهنه»و«نو»دراندیشه های مولانا

  ۱۱ سرطان ۱۴۰۳

برای بازکردن لایه های پنهان این بحث،سخن رااز«دیوان شمس»[دیوان کبیر]شروع می کنیم:

نوشدن حال ها رفتن این کهنه هاست                                                        

روزنو وشام نو باغ نو ودام نو

هرنفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست

نوزکجا می رسد کهنه کجا می رود

گرنه ورای نظر عالم بی منتهاست

ومولانا در جای دیگری؛بازهم از«دیوان شمس »دریکی از غزلیات بینهایت ماندگار خویش چنین آورده است:

هین سخن تازه بگو تادوجهان تازه شود

وارهدازحد جهان بی حد و ادازه شود

خاک سیه برسرتوکزدم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود

اولاً لازم به یاد آوری می دانم که درینجا «حین»علامت تاکیدوهشداربوده وازجانب دیگر«حین» درلغت متراف اثنا،ثانیه، خلال،دم ،لحظه ،لمحه ... می باشد.و درینجا مولانابرای شنونده و مخاطبش دردیوان نامبرده تأکید مینماید که انسان به مثابه موجودی ناطق ودارای اندیشه،باید همیش وهرلحظه سخنان تازه ای را به زبان بیاورد.او حتی ازاین هم گامی به جلو می رود ودردفتر دوم مثنوی معنوی بالای اندیشمند بودن انسان تأکید می کند:

ای برادرتو همان اندیشه ای

مابقی تواستخوان وریشه ای

گرگُلست اندیشه تو، گلشنی

وَربُودخاری ،توهیمۀ گلخنی

اگربیاد خواننده مانده باشد؛ من قبلاًدریکی از نوشته خودم زیرعنوان ، پیوند دیالکتیکی «خوب»و«محبوب» در رابطه با دیدگاه مولا پیرامون «سخن» یادآور شدم که مولانا در اثر دیگرش زیر نام «فیه مافیه» سخن را «سایه حقیقت و فرع حقیقت ...»می دانست.اما باید تفکیک نمود که درینجا هدف مولا ازحین سخن تازه بزن،سخن به مثابه ی سایه حقیقت نبوده ؛ بلکه مراد ازآن، حقیقت عشق به جانان [حضرت معشوق]است وسخنی ازجنس نورانی عرفانی است.چونکه سخنانی مانند «عشق »و مفاهیمی نظیر «خدا»و یا «معنی»،لایتناهی اندوهمیشه تازه گی های معانی را باخود دارند وتولید می کنند.مثلاچطور ممکن است عشق را تعریف نمودو به همین ترتیب؛ معنی را معنی نمود.اصلا چنین چیزی ممکن نیست و بقول مولوی:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی زبان روشنترست

چون قلم اندرنوشتن می شتافت

چون به عشق آمد قلم برخودشکافت

و حضرت مولانا در جای دیگری جواب این سوال را که چرا نمیشودعشق، تازه گی جهان هستی ،خلقت و سایرواژه های از چنین جنسی را تعریف نمود؛ در باب بهوش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردنش به ثنا و شکرگزاری حضرت معشوق؛دردفتر سوم معنوی مثنوی چنین آورده است:

کاشکی هستی زبانی داشتی

تازهستان پرده ها برداشتی

هرچه گویی ای «دم»هستی ازآن

پردۀ دیگر بروبستی بدان

آفت ادراک آن حال است وقال

خون به خون شستن محل است و محال

بلی!واقعیت همین است؛ زمانی که شخصی و یا کسی می خواهد موضوع ومطلبی را تعریف و شرح دهد.دیگر همان شخص مورد نظروهم موضوع مورد نظر،همان شخص و همان موضوع نیست.علاوه برآن زمان درموضوع مورد نظرتغیر یافته است.این همان حرفی ست که آنرا هیراکلیتوس،فیلسوف ایونیایی دوره پیشاسقراطی و بنیانگزاردیالکتیک قرن های متمادی قبل ازمیلاد بیان نموده بود:«هیچکس نمی توانددریک رودخانه دوبارگام نهد»: چراهنگامی که برای باردوم ازآن عبور می شود، دیگر نه آن رودخانه قبلی است ونه آن آدم قبلی.

درادامه ،دوباره برمی گردیم بازهم به دنباله ی بحث «کهنه»، «نو» ونزدیکی ،تداخل و تجانس «نو»با«تازه».

دانشنامه «ویکی واژه» کهنه را از ریشه عربی دانسته و آن را قدیمی و فرسوده می داند.و اما واژه نامه نامبرده ، نو را چنین تعریف می کند:«آنچه ازپیدایش،ساخته شدن،یا بکار رفتنش زمانی نگذشته باشد،تازه، جدید،نوین.تروتازه.طری.تازه.شاداب،حادث، حدیث.» ؛زمانیکه این تعریف را مرور می نمودم ، مرا به ویکی واژه خنده آمد.سوال اساسی درینجا این است که چگونه ممکن است که برای ساخته شدن میزوچوکی و یا هرمتاع دیگری زمان سپری نگردد؟؛درست به همین دلیل است که مولوی از تسلسل بدون وقفه نوها ونوبه نونو شدن ها حرف می زندونورا درقالب ایستایی آن نمی بیند.چنانکه اوباردیگردردفتراول مثنوی معنوی در باب بیان «مکر خرگوش»چنین آورده است :

هرنفس نومی شود دنیا وما

بی خبر از نو شدن اندربقا

عمرهمچون جوی نونو می رسد

مستمری می نماید درجسد

درپایان این نوشته ،لازم به یاد آوری میدانم اینکه منظورمولاناازکانسیپت «دوجهان»را نبایدبه اشتباه گرفت وچنین تصورنمود که هدف مولانا درین رابطه دو جهان منزوی میکانیکی بوده باشد،بلکه هردو جهان یک جهان بوده ودرجوف وبطن یک دیگر متداخل اند.شاید منظور مولانا درین رابطه بحث «ملک وملکوت » باشد.چنانکه مولانا خوداین مطلب را در یکی از غزل های بینظرش دردیوان کبیرکه به تصور من می شود آن را «غزل عشق» نامید؛نزدیکی انسان را با حضرت عشق دردوجهان منزوی ندیده،بلکه نزدیکی این هردورا یک جهان و به اندازه فاصله «حبل الورید» آورده است:

نداآمد زعشق ای جان سفرکن

که من محنت سرایی آفریدم

بسی گفتم که من آن جا نخواهم

بسی نالیدم و جامه دریدم

چنانک اکنون زرفتن می گریزم

ازآن جا آمدن هم می رمیدم

بگفت ای جان بروهرجا که باشی

که من نزدیک چون «حبل الوریم»

در نتیجه گیری این جستارکوتاه بطورفشرده یادآوری می نمایم که مولانا برای سیران و عروج فکری انسانی بسوی بلندی های بی انتها توصیه می کند که آدمیان خود را ازمحدوده ظاهری روزمره گی آداب سخن گفتن رهایی بخشیده ووقت خویش ودیگران را با تکرار دیالوگ های مبتذل ضایع نسازند.وبرعکس سخنی از جنس نو،عشق و معنی در مجامع و محافل دوستان و نزدیکان بزبان آورند.تا باشدکه دگرگونی در حال و قال این آدمیان نمایان شود که نتیجه آن رستگاری باشد!

پایان