محمد عالم افتخار

چرا اندیشه، چرا نوشته، چرا سخن...؟؟؟

«...آدمی گر اندکی غفلت کند؛ خر می شود!»

سه ماه قبل؛ یک پیام برقی به من مواصلت کرد که خیلی متأثرم ساخت. بی هیچ اما و اگری اینک متن رسیده را بدون ویرایش مفهومی؛ از نظر عزیزان میگذرانم.

«اقای افتخار عزیز. هلو - سلام!

از شما هر هفته یک مطلب به ایمیل من می آید .شاید دوسال شد که این طور است. در اول ها قصد داشتم یک روز برایت عرض سپاسگذاری نمایم ولی نشد.برای ما نوشتن کار سخت است. خیر. چه دروغ بگویم زیاد مطالب را واز کرده نخوانده ام. لیکن گاه گاه دلم طاقت نکرده چیز چیز خوانده ام.

من تشکر میکنم و باز هم میگویم بفرست هرچه غمت هست به غمخانه من.

مگر از طرف خودت تشویش دارم نمیدانم با کی ضد کرده ای که اینقدر نوشته میکنی. بعضی نوشته هارا که دیده ام گمان میکنم به خاطر آنها هفته پر شب و روز غرق بوده ای. اینکه نان و آبت چطور میشود، معلوم نیست. به زن و اولاد هم وقت میماند که برسی تعجب است. خسته نمیشوی و با خسته گی چه میکنی. زندگی برای ما و تو یک بار داده شده و آنهم رو به خلاصی است. حال بهتر نیست کمی استراحت کنی به دوستها و فامیلت برسی.

من به کلی حیران استم که برایت چه بگویم. باز برای کی نوشته میکنی. این مردم را اگر سرمه چشم هم کنی؛ جایی را نمیگیرد. این وطن وطن نمیشود و قراریکه درین روز ها شنیدم استیون هاوکینگ ثابت و اعلان کرده که انقراض نسل بشر هم شروع شده زمین از جای زندگی بودن خلاص شده میرود و بقای نسل بشر به این مربوط است که در فضا کدام سیاره دیگر برای بود و باش پیدا کند.

سیاره دیگر مثل زمین پیدا کردن به نظرم خیال و محال است. بیا خودت را اینقدر خوار و زار نکن؛ اگر کس قدر بداند همین ها را که تا حال کردی قدر کند. این را میگویم برای آنکه دلم بسیار برایت میسوزد. گپ های گفتنی دیگر هم است و لیکن؛ میگویند در خانه اگر کس است یک حرف بس است.

از ما گفتن بود؛ امید دق نشوی و کدام چیز که منظور دوستت نیست؛ فکر نکنی. ارزو دارم صد سال شاد و سرشار زنده باشی.

امضا: .... 5/5/1395»

برایم آسان نبود که به این پیام پاسخ دهم. چه میگفتم؟ مگر بیمورد و غلط بود؟ مگر از کدام انگیزه بد ناشی شده بود؟ مگر دوستانه نبود؟ مگر از دوستان و آشنایان؛ چنین غمخواری ها وسواس ها را هرکسی توقع و آرزو ندارد؟

با اینهمه باز؛ چه باید میگفتم؟ اینکه؛ هی به چشم! دیگر ما را بس؛ دیگر میروم استراحت و پیک نیک ... با اهل و عیال و...و...؟

خلاصه ضمن مرور به یاد داشت های آرشیفی ام؛ به خامه کتابی برخوردم که سرنامه عجولانه اش؛ "نیاز حاد به یک جهانبینی ساینسی" بوده است؛ تیتر هایی از مقدمه آنرا باز خوانی کردم؛ آنگاه تلنگری در مغزم نواخته شد؛ که میشود علی العجاله قسمت هایی را همراه با پیام عزیز یاد شده؛ آماده نشر کنم که البته پاسخ به پیام نیست به این دلیل روشن که سالها قبل از این پیام بر لوحی نقش بسته ست. ولی گذارش توأمان آنها میتواند؛ به طریقی با این پیام با اهمیت؛ تناظر و تناسب بهم رساند:

...چرا سخن می گوئیم؟

برای اینکه:

اولاً ناگزیر شده ایم؛ ثانیاً قادر شده ایم و ثالثاً دریافته ایم که این؛ حق ما و مسؤلیت ماست و رابعاً (منجمله و مخصوصاً طئ کم از کم نیم قرن آزمون های لابراتوار عظیم و خونین و آتشینی که در سرزمین مان دایر بود و هست) کشف کرده ایم که بعضی ها در شمال و غرب سیارهء زمین؛ پیش از آنکه انسان شوند و بیش از آنکه انسان شوند؛ «متمدن» شده اند؛ در نتیجه وحشیت؛ «مدرنیزه» و با تکنولوژی های مخوف مسلح شده؛ برای هستی و بقا چالش و معضله فراهم کرده است!

از چه سخن می گوئیم؟

1 ـ از اینکه به کار افتادن جزئی و یکجانبهء برخی از استعداد های بشری در غرب ـ در هیأت ساینس و تکنولوژی بر زمینهِ بهره کشی و زور ـ نتوانست حتی به اندازهء خرافات و اساطیر کهن شرق بر زمینهء فقر و بوریا نشینی؛ به انسان تر شدن بشر منتج شود و بر عکس طبیعت را به غارت و دیگر دیسه گی؛ و بقای حیات و نوع بشر را به مخاطره زوال و انقراض گرفتار ساخت!

منابع عظیم انرژی و مواد را به اصراف دیوانه وار و ناعاقبت اندیشانه معروض کرد؛ ثروت های محیط زیستی چون جنگلات و باغات و دریاها و زمین های حاصلخیز و زنده گی بخش را به تباهی کشانید، بیوسفیر یا فضای زیستی را پُر از سموم مرگبار منجمله کاربن دای اکساید ساخت، به طور اوسط 4 درجهء سانتی گراد حرارت عمومی ی کرهء زمین را افزایش داده نظام نورمال بارنده گی ها و فصول پُخت و برداشت محصولات طبیعی را دگرگون نمود و میزان و شدت خشکسالی ها و سیلاب ها و توفان های آب و باد را به طور پیش بینی ناپذیر و کنترول نشدنی بالا برد و لایه ء اُزون ـ این قشر محافظ و تضمین کنندهء حیات و آفرینش در روی سیارهء زمین از اشعات سرطانزا و مرگ اورِ کیهانی ـ را تضعیف و تخریب کرد....

2 ـ از اینکه انسان بودن و انسان شدن ـ علاوه بر علوم تخصصی، ساینس و تکنولوژی، ثروت و غیرت خانواده گی، قبیله وی، قومی، ملی، مذهبی، نژادی و طبقاتی؛ و مقدم بر آ نها:

به آگاهی بر جهان، به آگاهی بر سرشت و سرنوشت و گذشته و حال و آینده ء هستی و حیات و بشر، به جهان بینی ی وثیق ضرورت انصراف ناپذیر دارد.

3 ـ از اینکه کافی نیست تنها حاکمان؛ شخصیت ها، نخبه گان، اولیا، پیران، پیامبران، نوابغ و نوادرِ محدود آگاهی و قدرت کنش و واکنش ریاضیک و دینامیک با هستی و طبیعت و اجتماع داشته باشند؛ هر فرد جامعهء انسانی؛ باید انسان باشد ـ یعنی آگاه بر معنا و مقام و غایت خود و جامعه و نوع خود؛ و بر کان و کیف و خیر و شر زیستبوم بشریت(کرهء زمین، اتموسفیر و ثروت ها و موجودات آن) ـ همراه با توانایی حدا قلِ عمل کردن بر این آگاهی!

4 ـ از اینکه نادانی ها، جهل های استدلالی و سفسطی، ایدیولوژی های تنگنظرانه؛ تخدیری و جنون آمیز، باور ها و سنت های سنگ شده و متعارض و متضاد و ناهماهنگ گروه ها و کتله های جداگانه در عملکرد هایی که سرنوشتِ بشریت و کرهء زمین را متأثر می سازد ـ مانند پروسه های برهم زنندهء اعتدال محیط زیست ـ منافی ی انسانیت و حتی بلای جانِ نوع بشر به مثابهء یکی از موجودات حیه است.

5 ـ از اینکه زنده گانی برای بشر: پیمودن راهی در استقامت زمان است و رفتن در هر راهی به شناختِ قبلی، نقشهء تفصیلی و محاکمهء اوضاعِ حوالی و جوانب آن راه؛ ضرورت مطلق دارد . تنها جهانبینی یک پارچهء علمی و خلاق و متکامل می تواند مکانیزم های رفتِ بشر در مسیر آینده و میتود های بیرون رفتِ وی از کجراهی ها و گمراهی ها و بیراهه ها و کوره راه ها و چاه ها و چاله هایی را که با نادانی و جهل و سفسطه و تحجر و تعصب ِ خود و همگنان خویش فراهم کرده است؛ بگشاید. علوم متفرقِ تخصصی قادر به ایفای این مهم نیستند و اصلاً این رسالت را به عهده ندارند!

6 ـ از همه آنچه که در تداوم و تکاملِ هستی؛ گذشتهِ حیات و بشر را تشکیل داده، حال آنرا به وجود آورده و آینده آنرا می آفریند!

برای چه سخن می گوئیم؟

ـ برای اینکه سخن گفتن؛ مقدمه و ممیزهِ «انسان بودن» است و نیز اولین و برترین سلاح انسان در تنازع بقا و تعالی و غنا!

ـ برای اینکه ما هم در سفینه ای نشسته ایم که سیارهء زمین نام دارد؛ شمال آن جدا از جنوب یا غرب آن جدا از شرق نیست و نمی تواند باشد. این سفینه در حالیکه به سرنوشتی مانند «کلمبیا» گرفتار شود (و یا هم همینگونه نسبتاً به تدریج معروض به تخریب و فرسایش باشد؛ نه چندان دیر) همه به یکسان نابود می شوند!

برای کی سخن می گوئیم؟

ـ برای بشر که واپسین ولی متکاملترین محصول آفرینش است و استعداد و افزوده ای برای انسان شدن دارد که از عالیترین غایات هستی است!

ـ برای همنوعان و همراهان و همسرنوشتان و همبندان و همزنجیران خویش!

چه انگیزه و مجبوریت داریم که سخن بگوئیم؟

نه تنها به دلیل حق و سهمی که برای بودن و زیستن و تکامل کردن در دامان طبیعت داریم بلکه به دلیل فرهنگ کهن و پر بار خویش که نخستین بنا های انسانیت را قُرچ و محکم به پا داشته است؛ نه انگیزه و مجبوریت؛ که رسالت و مسؤولیت داریم؛ صدا بلند کنیم و سخن بگوئیم!

اجداد و نیاکان ما که زیر بار عظیم و وخیم امانت آفرینش در برهوت تنهایی و نوپایی به هراس و اضطراب افتاده و سؤال پیچ شده بودند؛ طئ عمر نسل ها و در بدل قربانی های بیحد و حساب؛ فریاد زدن، اندیشیدن و بالاخره سخن گفتن را یاد گرفتند و آنها را چونان ارثیه های بی بدیل برای ما به میراث گذاشتند. اینک ما ـ نوع بشر همه و بلا استثنا ـ در حالیکه همان بار عظیم و وخیم ـ یعنی: مسؤولیت انسان شدن و به غایت آفرینش؛ واقعیت بخشیدن ـ را بر دوش داریم؛ در برهوت دهشتناکتر تفرعن طلا و ماشین و تخینک و امواج دیوانه و لجام گسیختهء الکترو ـ مقناطیسی، رادیویی، رادیو اکتیفی و شیطنت ِ«نرم افزار» ها به بندش نفس، اغمای هوش و سقوط روحی گرفتار آمده ایم.

تمدن مادی و تکنولوژیک که بیش از 60 فیصد نبوغ فِعلیت یافتهء بشری را فقط قربانی ی تسلیحات و فنون جنگ و انفجار و انهدام میکند؛ با ولع وحشیانه تر از هر زمان دیگر نه تنها گوشت و پوست و استخوان طبیعتِ محدود و کوچک زمین را خورد و خمیر میدارد و مجموع جانداران گیتی به شمول خودِ بشر را می بلعد؛ بلکه با سوء کاربرد و استعمالِ غیر طبیعی و کاملا ًغیر محتاطانه و غیر مسؤلانهء امواج و اشعات ماورای دید و ماورای شنید؛ زمینه ها را حتی برای از هم پاشیدنِ نظام اتومی، بافت مالیکولی و مخصوصاً نظام سلولی ی هستی آماده می سازد.

منجمله؛ اولین و اساسی ترین بافت هستی که به حیات منتج می شود؛ مالیکولی زنجیره ای به نام دوزکسی ریبو نوکلئیک اسید (DNA) است. جهش ها ی طبیعی ی سلیم در نظامِ (DNA) غالباً موجب تنوع نامحدود حیات گردیده است. ولی جهش های ناسالم و مخصوصاً غیر طبیعی ی (DNA) حداقل انواع معیوبیت ها و نواقص ارگانیک، انواع بیماری ها و سرطان ها را موجب می شود.

کاربرد های افزاری و تجارتی ی انرژی ها و توانایی های امواج و اشعات نامرئی و نامسموع توسط بشر امروز غالباً منتج به جهش در (DNA) های تمام موجودات حیه می گردد و عواقب آن در هر حال بینهایت وحشتناک است. جهش (DNA) مخصوصاً در ویروس ها و باکتری ها قطعاً به پیدایش و تکثر بیحد و حصر انواع دیگر آنها می انجامد که چه بسا برای جانداران متکاملتر و خود نوع و نسل بشر نابود کننده تر از انواع موجود است!....

آیا سخن گفتن هم کاریست، هنریست، ارزشی ست؟؟؟

خوب است این پرسش را واژگونه کنیم:

آیا سخن نگفتن کاری ست، هنری ست، ارزشی ست؟

معهذا حقیقت امر بالاتر و والاتر از اینهاست. سخن پرچمِ آگاهی است و آگاهی خود؛ معنای انسان است.

بشر «موجودی حیه» می باشد ولی در غیاب سخن و آگاهی؛ انسان نیست. بشر را به مثابهء جسم و کالبد؛ اتوماسیون دینامیک طبیعت یعنی قوانین خودکار و خود انگیختهِ آن هستی می بخشد؛ چنانکه تمام جانداران حدوداَ 50 میلیون نوعی ی دیگر را هستی می بخشد ولی انسان را (چون مفهوم و اسم با مسما) قوانین پیچیدهء زیستی و اجتماعی و تاریخی که در کُل به نوع بشر منحصر است؛ می آفریند.

جانداران همه با استعداد های ویژهء خود به دنیا می آیند و در چنبرهِ جبر های معین محیطی به زیست و تنازع بقا می پردازند و در این پروسه آخرین توانایی ی استعداد های فطری خود را به کار میگیرند. بشر هم تابع عین قانونمندی هاست ولی استعداد های فطری او از جهاتی کاهش و از جهاتی افزایش دارد. لذا بشر نمی تواند به ساده گی در مقیاس دیگر جانداران؛ با محیط های متحول و متغییر زیستی تطابق کند.

اما بخش افزوده ها در استعداد به ویژه در قدرت دماغی؛ او را قادر می سازد که در وضعیت محیط؛ مداخله کرده برعکس دیگر جانداران محیط را با مقتضیات زیستی ی خویش تطابق بخشد!

اندام های فردی ی بشر برای چنین روندی مطلقاً ضعیف و ناتوان است و در نتیجه؛ تعاملِ جبر و استعدادِ برتر؛ او را «اجتماعی» می سازد.

بدوی ترین مفهوم اجتماع؛ عبارت از کار و شکار و سیر و گشت و بودن و گذاره کردن باهم است. باهم بودن سلسله ارزش ها و مقرراتی را پدید می آورد که بقای آنرا تضمین کند یعنی اجتماع و مرافقت را به مخاطرهِ از هم پاشیدن قرار ندهد. لذا برای رفتار ها و نوسانات هر فرد و هر گروهی از افراد حدود و ثغور پیدا می شود که تعبیر دیگر آن عرف و شرع و حقوق و اخلاق است.

باهم بودن و با هم کار و مبارزه کردن؛ ابزار ها و وسایل تبادلهء مقاصد و اطلاعات را گسترش می بخشد که منجمله موجب پیدایش کلمه و سخن می شود. تمام اینها به گنجینهء تکامل یابنده ای مبدل می گردد که نامش «فرهنگ» است و از نسلی به نسلی به ارث میگذرد و توسط کار و تجربهء نسل های پسین؛ غنی تر و کاملتر و در صورت لزوم تصحیح و تجدید می شود.

کلمه و سخن نه فقط ابزار مبادلهء مقاصد و اطلاعات میان یک نسل واحد بلکه میان تمام نسل هاست. انبوه انرژی ها و امکانات و استعداد ها که کوه ها را می تواند از جا برکند؛ فقط به مدد کلمه و سخن فِعلیت می یابد. سخن مسلماً نخست بسیط و کم توان است ولی رفته رفته غنی و پرتوان می شود و عملِ سخن گفتن؛ به هنرِ سخن گفتن و عمل سخن شنیدن و سخن فهمیدن؛ به هنرِ سخن شنیدن و سخن فهمیدن عروج می نماید.

لذا مجموع آنچه بشر از خود و محیط و عالم هستی و تعاملات و مناسبات آنها می آموزد و می اندوزد که همان آگاهی و در مفهوم عالیتر جهان بینی است؛ توسط سخن؛ هستی، بقا، تسری، تعمیم و مداومت می یابد.

بدینگونه آگاهی و جهانبینی و فرهنگ که در ظرف سخن؛ هستی و توسعه و ماندگاری می یابد؛ در طبیعتِ معلوم؛ معنا و تعریف انسان است. بشر؛ بدون اینها فقط یک حیوان یعنی یک موجود بیولوژیکی است. بیهوده نبود که فلاسفهء پُرنبوغ یونان قدیم؛ انسان را حیوان ناطق (یعنی جانور سخنگو) تعریف کرده بودند!

معهذا چون سخن ظرف است می تواند از محتوا تهی گردد و یا محتوای ناشائیست و نامطلوب بر آن ادخال شود. لهذا با این دقت و ملاحظه؛ امروز نمی توانیم بشر ناطق را الزاما ًانسان بدانیم؛ چه بسا نطق و سخنی پیدا شده است که منافی ی انسان و شأن و شرف و معنا و مقام آنست. جز افراد حراف و لفاظ و شارلتان یا سخنگو ولی ناانسانِ بشر؛ اینک ماشین های سخنگو (کمپیوتر ها و روبوت ها) نیز پیدایش یافته است.

لذا دیگر؛ انسان مفهومی است که در تعریف «حیوان ناطق» نمی گنجد!

انسان حیوان آگاه یعنی دارای معنویت و فرهنگ است که عمدتاً در ظرف نطق و سخن متبارز می گردد و حتی محتوا و جوهر انسانی؛ چنان غنا و کمال یافته که بدون سخن هم دریافتنی شده است. درست بر عکسِ اینکه در بسا سخنرانی ها و شارلتانی های امروزی به ویژه در غربِ بیش از حد متمدن؛ اغلب نمی شود؛ چیز مهمی از انسانیت یافت!

انسان جانور متمدن یعنی کاخ نشین و ماشین سوار و بمب افگن و کیهان نورد .... هم نیست؛ چرا که پست ترین حیوانات روی زمین نیز می توانند چنین باشند و عملا ً هم جانوران ما قبلِ بشری ی کاخ نشین و ماشین سوار و بمب افگن و کیهان نورد و حتی بازیگر نقش های «هنری» در سیرک ها و تیاتر ها و فیلم ها فراوان هستند!

معهذا سخنِ با مغز و بجا و به موقع و هنرمندانه و مدبرانه کماکان امتیاز و صفت بی بدیلِ انسان است و توانا ترین سلاح او در کار و تولید و جنگ و صلح و حیات و ممات می باشد. با اینکه نا انسانها هم به سخن دست یافته و به سخن پناه برده اند ولی انسان نمی تواند از سخن صرفِ نظر کند بلکه بر عکس مجبور است سخن را از گستره های ناانسانی نجات دهد!

گفتیم: به کار افتادن جزئی و یکجانبهء برخی از استعداد های بشری در غرب ـ در هیأت ساینس و تکنولوژی بر زمینه ء بهره کشی و زور ـ نتوانست حتی به اندازهء خرافات و اساطیر کهن شرق بر زمینهء فقر و بوریا نشینی؛ به «انسان تر شدن» بشر منتج شود و بر عکس؛ طبیعت را به غارت و دیگر دیسه گی؛ و بقای حیات و نوع بشر را به مخاطره زوال و انقراض گرفتار ساخت!

هدف درینجا به هیچ عنوان ستیزِ کور و متعصبانه با ساینس و تکنولوژی و به طور یک کُل با تمدن غرب نیست؛ به ویژه که اساس و محک و معیارِ بینش و جهانبینی ی ما همان ساینس؛ و میتود و روشِ آن همان؛ میتود و روش ساینسی است.

چنانکه پسان؛ بیشتر و با ریاضیات و معادلات ارائه خواهیم کرد؛ به دلیل اینکه سیر و شتاب این تمدن؛ اساساً بر محرکه های غرایزِ ماقبلِ انسانی وابسته بود و هست؛ از مراعات غایات منیع و منافع وسیع و بلند مدت انسانی در آن غفلت سهمگین به وقوع پیوست که ادراک و جبیره اش از عهدهِ نظام کنونی ی حاکم بر این تمدن بر نخواهد آمد و این؛ زنگ خطر مدهشی است برای تمام بشریت.

شاید این غفلت حسب قوانین تکامل و تطور اجتماعی مقدر و اجتناب ناپذیر بود؛ ولی قبول چنین فرضی نیز؛ نه فقط مانع ارزیابی و تحلیل و آسیب شناسی ی واقعیت موضوع نیست بلکه با نظر داشت پرتگاه مخوفِ خطراتِ قیامت گونه که دهان گشوده است؛ چنین ارزیابی و تحلیل و آسیب شناسی و پیدا کردن راه های بیرون رفت به مبرمترین مسألهء زمان مبدل میگردد.

گفتنی است در همین استقامت؛ از مدت ها پیش در خود غرب نیز زنگ ها وسیعاً به صدا در آمده و حتی سازمان ها و جبنش های مهیج و دامنه داری متبارز شده است. ولی معلوم می شود که عموماً در هیاهوی ماشین و رفاهِ باد آورده و تجمل و تعیش شنیع و مهمتر از همه در زیر «پاشنهء آهنین» فرعونیتِ حاکم و قابض؛ حتی تماس یافتن با ریشه و علت العللِ این غفلت مهلک تاریخی؛ آسان و بلکه ممکن نیست!

باید همچنان کاملاً خاطر جمع بود که مقایسهء بالا از بُعد غایی و معنوی ی تمدن غرب با اساطیر کهن شرق؛ ابداً بدین معنی نیست که در زمان سیر و تاخت غرب در راستای اعمار تمدن جدید؛ کدام افضلیت و ارجحیتی در نظام های اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگی ی عملاً موجود و حاکم و مسلط و مروج در شرق؛ حضور و معنا داشته باشد.

بدبختانه شرق منجمله به دلیل فرو رفتن در کام اژدهای استعمار کهن و نوینِ همان غرب، عقب افتاده گی ی ننگین و سنگین حتی از حداقل های همان تمدن یکجانبه و معیوب در وجود بیسوادی ی عمومی، حرمان از تعلیم و تربیت کودکان و جوانان و 90 فیصد جمعیت مردان و زنان؛ و فقر فجیع علوم و اطلاعات (منجمله از مواریث اجداد ی ی خویش!)؛ به صورت خیلی شرم آور تر دچار غفلت و تحمیل غفلت تا مرزِ تخدیر بوده و هست.

البته ناگفته نماند که خود غرب نیز سوابق معنوی و فرهنگی ی نسبتاً با شکوهی داشته ولی جنون غریزه و منفعت طبقاتی و سود شخصی؛ مانع از آن گردید که معنویت ها و جهانبینی های انسانی و انسانساز؛ پیشاپیش علم و تخنیک و یا پا به پای آنها رشد کند؛ در سطح جوامع و افراد تعمیم و توسعه یافته؛ وجدان پرتوان؛ رهنمای عمل و عکس العمل و اخلاق و مناسبات بشر با بشر و بشر با طبیعت و ثروت ها و فرصت های آن را حسب مقتضیات لحظه ها و دقایق بر پا و بر جا نگهدارد.

هکذا شرق در مواردی هم که به تمدن جدید پا گذاشته (جز دو سه استثنا منجمله جاپان) بیشتر به گونهء تقلید و اقتباس و واردات بوده و در هر حال هنوز علایمی از تماس یافتن به مفهوم و خطر آن غفلت تاریخی را بروز نداده است. بنابر این منظور ما از «اساطیر کهن شرق» دفینه های حتی متروک و خوار داشته شده است نه سیاست ها و ا یدیولوژی ها و مذهب ها و ضد مذهب های رسمی و ابزاری و آلت دست حاکمیت ها و غارتگری ها!

غفلت شرق هم غفلتی عظیم است، حتی به نسبت غفلت غرب؛ تقدمِ بیشتر و توجیهِ کمتر دارد و به دلایلی برای غفلت غرب زمینه و میدان هم داده است. فقط غفلت غرب به دلیل قوت و گسترده گی ی تمدن و ژرفای عمل و اثر آن بر جهان در مجموع؛ بزرگتر و وخیمتر است!

لذا بشرِ هر دو سوی کرهء زمین به سایقهِ فریب و وسوسهء پست ترین غرایز و منافع؛ مخصوصاً طی دو قرن اخیر دچار عظیمترین غفلتِ انسانیت سوز و جهان برباد ده بوده اند و هنوز از درک شائیسته و تصمیم جدی برای پایان بخشیدن بر این غفلت های هولناک چندان خبری نیست!

لذا در سطح طبقات و هیأت های حاکمه و قدر قدرت؛ در هر دو جانب کرهء زمین کسی نیست که اهلیت و صلاحیت بازخواست از کسی و محاکمهِ کسی را داشته باشد؛ چه بسا همه با هم شرکای جرمی اند؛ شرکای جرمی در جرایم کبیره علیه انسانیت و طبیعت.

توده های ذینفع و ذیحق ولی رانده شده و بیغرض و بیطرف در تصمیم گیری های این دو قرن و مخصو صاً نسل های بالنده و آینده که حقوق و مواریث شان از پیش معروض به تباهی شده است؛ هر کدام به دلایلی قادر به بازجویی و دادخواست از مسؤولان نیستند. لذا هدفِ ممکن؛ آسیب شناسی ی آفات حادث شده و بستن راه فردا بر توفان های زیان و خطر است!

شاید هنوز زیاد دیر نشده باشد!

تعجب آور است که 4 قرن پیش از امروز یکی از سخنوران نامدار شرق (میرزا عبدالقادر بیدل) در همین باره؛ چنین جلیل و متین فریاد کرده بود:

       گاو و خر از آگهی انسان نخواهد گشت لیک:     آدمی گر اندکی غفلت کند؛ خر می شود!

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد