محمد عالم افتخار

اهدا به رستاخیز بزرگ مدنی و مردمی افغانستان (جنبش عدالت)

 

 

مبارزه سیاسی؛ دانش سیاسی و تشکیلات سیاسی؟!

گفتنی هایی که اینک پیشکش عزیزان میگردد؛ تألیف و تلخیصی از یک تعداد گفتار های اینجانب میباشد که طی سالیان اخیر؛ جسته جسته بروز گردیده است:

به نظرم مبرمیت این یاد داشت ها؛ امروزه که سرزمین خونچکان ما آبستن خیزش های مردمی و انقلاب است؛ ده ها مرتبه نسبت به قبل؛ افزون می باشد.

از آنجا که توصیف و تحلیل وضع کنونی کشور و ارزیابی رستاخیز گسترش یابنده در آن؛ ولو به اختصار؛ اینجا مقدور نیست؛ محضاً به گزینش و تقدیم فوتو هایی از دو شهید «جمعه سیاه» که در نخستین موج بلند رستاخیز مدنی و مردمی؛ به رگبار گلوله پاسداران کاخ بیداد بسته شدند و جانهای شیرین و خونهای آتشین ایشان با شمار دیگر همرزمان؛ فدای میهن و مردم گردید؛ به قسم سمبول ها اقدام میکنیم:

به سخن صاحب مثنوی معنوی:

آتش است این بانگ نای و نیست باد      هرکه  این  آتش  ندارد ؛ نیست باد !

اندیشمند فرهیختهء دیگر پیشین مان زکریای رازی فرموده است:

آنان که از تجربهء خود می آموزند؛ خردمندان اند؛

آنان که از تجربهء دیگران می آموزند؛ سعادتمندان اند؛

آنان که نه از تجربهء خود و نه از تجربهء دیگران می آموزند؛ ابلهان اند!

در آمد سخن:

واقعیت تاریخ این است که فاز مهم جنبش دموکراتیک و عدالت خواهانه در افغانستانِ قبیلوی و قرون وسطایی؛ در اواخر دههء 40 هجری شمسی؛ از یک عدهء محدود جوانان تحصیلکرده و حلقه های غالباً تصادفی ایکه در زندانها و دانشگاه ها و قطعات.. تشکل یافته میرفتند؛ آغاز گردید. این جریان علی الوصف در نطفه و در حالت جوانه بودن با امواج خروشان نهضت های آزادیبخش ملی و جنبش های کارگری که جهان را فرا گرفته و نیرو های امپریالیستی و ارتجاعی را در وضع تدافعی قرار داده بود، معناً و به لحاظ  مورال و امید و اعتماد به نفس؛ پشتبانی و تقویت می گردید.

در شعاع جاذبهء این موج جهانی؛ حتی شاهزاده گانی چون سردار محمد داؤد در افغانستان و همانند های او در سایر کشور های «جهان سوم» قرار گرفته بودند و سلاطینی مانند محمد ظاهر شاه تلاش می کردند تا هماهنگی هایی با جریان تاریخی مذکور به هم رسانند و به شیوه های نرمتر و محتاطانه تر در تداوم حاکمیت های استبدادی و ارتجاعی ی خود متوسل گردند.

در دنیای کاپیتالیستی و امپریالیستی ابرقدرتی مانند ایالات متحدهء امریکا نیز با توسل به تئوری های اقتصاد رفورمیستی «مستهلک محور» کینزی در تلاش افتاده بودند تا از توفان خشم و نارضائیتی گارگران و زحمتکشان و  پیوستن آنان به امواج انقلاب جهانی جلوگیری نمایند.

همان بود که در سرزمین ما سردار محمد داؤد طئ پیشنهاداتی خواستار اصلاحاتی در اداره و اقتصاد کشور از طرف ظاهر شاه گردید و این روند با پیچ و تاب هایی به تدوین و انفاذ قانون اساسی سال 1343 هـ ش و آغاز دورهء دموکراسی تاجدار منجر شد و زمینه هایی برای آزادی های بیان و تشکل های صنفی و سیاسی و اجتماعات و انتقادات و اعتراضات .. (البته زیر کنترول شدید) به وجود آمد.

مردم افغانستان و عامهء جوانان کشور در صفحات نشریات تازه و از طریق تریبون پارلمان؛ برای نخستین بار با ادبیات و مفاهیم و شعار های مترقی و حتی انقلابی و ماوراء انقلابی؛ رو برو شدند. این انکشافات پیشروان نسل جوان را به کنجکاوی های بیشتر در نشرات فرا مرزی و جهانی رهبری کرد.

روز تا روز بینش ها و احساسات تازه پیدایش و گسترش می یافت؛ مردم که علی القاعده به عقاید و باورهای کهن و عنعنات سنتی معتاد اند؛ بازهم به دلیل فقر و ستمکشی و احساس مظالم و محرومیت ها از وضع حاکم؛ خیلی مجذوب حرکت ها و جنبش ها و اندیشه های مترقی می گردیدند و این واقعیت که هرچند گاهی در این یا آن گوشهء جهان تحول مهمی محرز می گردید؛ رژیم کهنه و منفوری سرنگون میشد و رژیم هایی با شعارها و داعیه های انقلابی و چپ به وجود می آمدند و یا کشور ها و ملت هایی از یوغ استعمار رهایی یافته راه های رشد اقتصادی ـ اجتماعی و حاکمیت نوین را در پیش میگرفتند؛ بر امید و یقین جوانان و مردم می افزود.

منجمله همین جوش و خروش و تحولات سریع در سیمای جهان؛ رهبران و شاملین رده بالای جنبش های نوپای چپ و دموکراتیک و ملی را به ساده گیری مسایل جنبش و ساده انگاری کار سیاسی و سازمانی و تربیتی با نسل به پا خاستهء پر احساس و پر هیجان و توده های مردم مجذوب؛ کشانید.

این بلیه در کسانیکه از محیط های شدیداً سنتی و قبیلوی برخاسته بودند؛ جدی تر بود و آنان را به چپروی ها، ماجراجویی ها و ذهنیگرایی های هولناک کشانید و با دخالت عوامل دشمن؛ این روند ها به انحرافات و انشعابات و در گیری ها در میان جنبش انجامید که حتی پیامد های آن تا امروز هم  با حدت ادامه دارد.

عدم وصول کافی به مرز «علم»:

یک بخش شخیص و شاخص جنبش های یاد شده در افغانستان؛ همانا جریاناتی بود تحت نام و شناسه دموکراتیک خلق افغانستان. در سال های اخیرا طی مقاله ای خواندم که «رهبران اصلی حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ آنهایی که رفته اند؛ جز بیانیه های سرکاری و رسمی؛ آثار ارزشمند علمی بر جا نگذاشتند.»

http://www.ariaye.com/dari7/images/ayendah2.pdf

این سخن؛ به معنای اذعان به حقیقت شومی مبنی بر این است که جنبش رادیکال سیاسی در افغانستان پیش از تحولات دراماتیک 1352،1357 و 1358 که سقوط نظام سلطنتی و اندی پس حاکم شدن جناح های حزب دموکراتیک خلق افغانستان را باعث گردید؛ حتی در عالیترین سطوح رهبری به مرز «علم» نرسیده بود و ناگزیر بیشترینه توکلی و تصادفی و الله بختی یعنی با ملغمه ای از توهم و احکام و کلیشه های التقاطی (از چندین ترجمه گذشته...!) سوق و اداره می گردید. سایر بخش های جنبش هم ناگزیر چنین بودند.

درینجا ـ بلافاصله ـ باید منظور از واژهء «علم» را روشن کرد.

شاید هیچ اصطلاح نزد عام و خاص سرزمین ما پیدا نکنیم که به اندازهء واژهء «علم» در مرحلهء «فهم» اینهمه پُر از مغلطه و سفسطهء شوم و شنیع باشد. این واژه و معادل های آن به خاطری چنین لوش آلود و گند زده است که بیش از هر واژه و کلمهء  دیگر به وسیلهء دکانداران دین و گروگان گیرنده گان ایمان توده ها؛ به خودشان و اندیشه های سیاه و شوم و ظالهء آنها نسبت داده شده است.

تا جائیکه بین توده؛ وقتی «علم» و «علما» گفته میشود جز مشتی روضه خوان و مداح و کف بین و رمال و تعویز گر و اسقاط خور .. چیز زیادی در نظر نمی آید و در ذهن مجسم نمیشود.

و در جمع «علمای دین» هم که به زحمت به ذهن متبادر میگردد؛ عمدتاً عمامه و ریش و ردا و جای نماز و تسبیح و زنار است که به نظر می آید و در واقعیت امر نیز نه تنها در عالم اسلام بلکه در اغلب ادیان؛ جز فیصدی ناچیزی از مدعیان علم دین؛ متون و اساطیر دینی را نه تنها با معانی و مصداق های آن در زمان ـ مکان مربوط؛ و تکالیف ناشی از آن ها را در زمان ـ مکان متفاوت نمی دانند بلکه اصولاً «ناخوانده ملا» اند؛ «ملایی که پرپر خواندن است»؛ و خرکاری برآن شرف دارد و در مقایسه با آن؛ به راستی هم علم میباشد!

درین راستا بازهم با سند و ثبوت فراوان میتوان سخن گفت؛ ولی توقع این است که خواننده گان محترم دیگر به داد این واژهء خوب ولی بدبخت قرون؛ برسند و آن را در مصداقی ساینتفیک ـ که حتی فی نفسه بهتر از واژهء science  میباشد ـ بفهمند و به کار گیرند.

به خاطر سهولت در فهم عامه؛ موضوع را با یک نمونهء مثال تجسم می بخشیم. تقریباً همه گان خبر دارند از اواسط قرن 20 تا کنون سفاین بیشماری از سوی «ناسا» و مراکز کیهانی اتحاد شوروی ی وقت و دیگر کشور ها به فضا فرستاده شده است. هم اکنون چندمین مریخ نورد در سطح این کره مشغول گشت زنی و مخابرهء اطلاعات به زمین میباشد.

هیچ شک و تردیدی ندارد که این کارها و کارنامه محضاً توسط علم و به نیروی علم محقق میشود و هیچ روضه خوان و مداح و کف بین و رمال و تعویز گر و اسقاط خور و ملا و جمعیت العلمایی و مستاجر کلیسا و کنیسه و مسجد و دیر و حرم و پیر و امام و ولی و نقیب و حضرت و شیخ ... حتی قادر به درک رموز آن نیست.

لذا اینکه گفتیم: جنبش رادیکال سیاسی در افغانستان پیش از تحولات دراماتیک 1352 ،1357 و 1358 که سقوط نظام سلطنتی و اندی پس حاکم شدن جناح های حزب دموکراتیک خلق افغانستان را باعث گردید؛ حتی در عالیترین سطوح رهبری به مرز «علم» نرسیده بود؛ منظور همان علمی است که سفینه را طرح و تولید میکند؛ چه با سرنشین بشری و چه با روبات؛ بر آسمان می فرستد و در فضایی لایتناهی غالباً از زمین؛ توسط امواج الکترومقناطیسی رهبری و کنترول و ترمیم و تعمیر میکند و عندالزوم  واپس بر زمین فرود می آورد.

علم سیاست مترقی و نجات بخش توده های بشری نیز؛ با عین دقت و ژرفا و پهنا مطرح است و عظیمترین بخش آن؛ پیش از زاد و ولد پیش کسوتان سیاسی ی ما؛ در جهان موجودیت داشته و فراهم شده بوده است و بدینجهت اولین قدم ما و رهبران ما آموزش دقیق و همه جانبهء آن بوده و دومین قدم شناخت جامعه و منطقه و جهان در پرتوی آن و بالاخره طرح و پروژه سازی استراتیژی ها و تاکتیک ها؛ تجهیز زرمنده گان به آنها و انسجام و رهبری خلاقانه و محتاطانه و هوشمندانهء جوانان و مردم درست به دقت رهبری و هدایت سفاین کیهان نورد!  

ما بدین معنی میگوئیم که نهضت جوان ما هنوز به مرحلهء «علم» نرسیده بود؛ لذا هدف؛ دستار و چپن و عبا و قبا و پُر رویی و شیطنت و مکاره گی و عوامفریبی ... نیست! و بدین معنی نیز می گوئیم که:

در زمان قدرت سیاسی گویا نیاز های اندیشهء علمی و انطباق دکتورین های چپ اروپایی  بر جامعه عمدتاً قبیلوی افغانستان چون «امتعهء بلاعوض» اغلب از خارج وارد می گردید و یا توسط مستشاران دوست رفع و دفع میگشت!!

یک محک و یک معـما:

شاید زیاد هم اتفاقی نباشد که سرگذشت و سرنوشت روانشاد استاد میر اکبر خیبر؛ محکی برای سنجش اعتنا و علاقه و احترام رادیکالیست های بر سر قدرت؛ نسبت به علم و اندیشه و شناخت و معرفت به شمار آید. چنانکه در مقاله ای از محترم سرور یورش آمده؛ استاد خیبر دارای تبحر اکادمیک در جهانشناسی ی مترقی، معرفت به خصوصیات دینی و فرهنگی ی جامعهء افغانی و اطراف آن و جریانات بین المللی بود. او حتی پیش از تأسیس حزب دموکراتیک خلق افغانستان؛ طی نشست های آموزشی با جوانان و هواخواهانش به «استاد» شهرت یافته بود.

بر علاوه شعلهء خون آتشین همین مرد بود که بر خرمن دم و دستگاه اختناق و استبداد جرقه زده؛ آتش افروخت و انگیزهء رویداد 7ثور 1357 و به دوران رسیدن مدعیان زعامت جنبش چپ در افغانستان گردید. ولی هیچکدام از رفقای خیبر! که بالنوبه به قدرت دولتی تکیه زدند؛ حتی تجلیل و تذکار متعارف ریاکارانه ای از او به عمل نیاوردند؛ انگار حتی مُردهء این دانشمندِ غالباً یگانه؛ برای آقایان حریف خطرناکی شمرده میشد!؟

http://www.paike-wahdat.com/maqaalaat/yoresh_khaibar.pdf

ناگفته نماند که یکی از گره ای ترین مسایل جنبش چپ افغانستان اصل ترور فیزیکی و سپس  ترور معنوی ی استاد میر اکبر خیبر است و تا این گره گشوده نشود؛ بسی از راز هایی که مردم و سرزمین افغان ها را به منجلاب کنونی افگنده؛ سر به مُهر خواهد ماند.

بنده شخصاً هم شاهد تبحر علمی ی شگرف استاد میر اکبر خیبر بوده و از محضرش اقبال بهره گیری های علمی ی سازنده را داشته ام.

نگاهی به آفاق:

به هر حال به سخن زیبا و بُران حافظ :

ما مریدان چون به سوی کعبه روی آریم؛ چون  

                                  رو  به سوی خانهء خـمـار  دارد ؛ پـیـر ما !  

آنچه منظور ما از جنبش مترقی به اعتبار پیشداران و پیش قراولان عمدهء آن در افغانستان معاصر است؛ مثلاً در تناسب به جنبش چپ ایران؛ به لحاظ علمی و تجربی؛ حیثیت نوجوان پُشت لب سیاه نکرده ولی داماد شده را دارد؛ و در تناسب به جنبش چپ و انقلابی در جهان وقت؛ که اصلاً کودک نوپایی را می ماند!

تجربهء تاریخی که نیازمند نگارش کتب قطوری در زمینه میباشد؛ طی آخرین تحلیل میرساند که جنبش های چپ ایران و جهان فرصت ها و امتیازاتی داشتند که بر آنچه می اندیشند و انجام میدهند؛ دید علمی و اکادمیک داشته باشند. آنان از نوابغ و اندیشمندان نامور و ممتازی برخوردار گردیده و امکانات کافی برای تلفیق علم و عمل داشتند. البته آنچه در تاریخ انجام دادند؛ عظیم است ولی در برهه های معینی گرفتار توهمات یعنی پُشت کردن به علم نیز گردیدند.

یک اصل مسلم است که اگر همه پدیده های طبیعت و هستی و اجتماع؛ همانگونه بودند که در پدیدار و شکل و نمود به نظر می آیند؛ دیگر اصلاٌ چیزی به نام «علم =science » معنا و مورد و علت وجودی نداشت.

 «علم = science» فقط به علتی موجودیت و ضرورت و اهمیت دارد که ورای پدیدار و شکل و نمود کشف گردد، در محاسبه آید و به سان واقعیت سرسخت در نظر و عمل طرف توجه باشد.

«اشتباه» و «تکرار اشتباه»:

اینجا ناگزیریم مختصراً به یک واژهء کلیدی ی دیگر بپردازیم تا ادامهء بحث روشن باشد.

این واژه عبارت از«اشتباه» است؛ «اشتباه» چنانکه الکسیس کارل نویسنده «انسان موجود ناشناخته» در کتاب «تفکرات در بارهء زنده گی» به آن پرداخته است؛ عنصر اساسی در «بشر شدن» یعنی تکامل موجود پیش بشری به بشر است؛ چرا که موجودات پیش بشری که تنها با دینامیزم غریزی هدایت میشوند؛ به طور یک اصل از اشتباه بری اند و نمیتوانند اشتباه بکنند؛ چیز هایی که در جانوران به نظر ما «اشتباه» و لو رفتن می آید؛ تماماً مواردیست که غریزه یعنی سیستم اطلاعات ژنتیکی؛ موجب آن میگردد.

ولی اشتباه در بشر؛ به دلیلی اتفاق می افتد که او از اتوماتیسم غریزی آزاد شده و با افزودهء «عقل»؛ موجود دارای اختیار و انتخاب گردیده است؛ لذا بشر ـ در مقیاس نوع ـ نخست «اشتباه» میکند که به کشف میرسد و به برکت کشفیات است که تکامل می نماید.

تمام فرهنگ ها و تمدن های بشری که سایر جانداران از آن بی بهره اند؛ به همینگونه و در نتیجه آزمون و خطا و اشتباه و کشف میسر گردیده و متحقق شده است!

لذا بشر «معصوم» از اشتباه ـ و به ترمینولوژی مذهب «معصوم از گناه» اصلاً و ابداً وجود ندارد. خوشبختی ما مسلمانها درین است که کتاب مقدس مؤمن به ما نیز موئید همین حقیقت است. در قرآن کریم پیامبر «بشر» است و جز در موارد وحی؛ دیگر بشر باقی میماند؛ یعنی که میتواند مرتکب معصیت هم شود؛ کما اینکه پیامبرانی نه تنها مرتکب معاصی شده اند بلکه امتیاز رسالت الهی را امتیازی برای خویش دانسته به دنبال هوای نفس رفته اند و حتی مدعی خدایی شده و مردم را به پرستش خویش وادار نموده اند.

بدینجهت «اشتباه» در بشر بدیهی و اجتناب ناپذیر است و اصل اشتباه نه شرم دارد و نه محکومیتی عاید فرد میکند؛ اما مسأله؛ «تکرار اشتباه» است؛ علم که خود توسط نسل های متعدد بشری در نتیجه روند «اشتباه ـ کشف و آزمون ـ خطا» به وجود آمده و فراهم گشته مانع «اشتباه» نیست ولی مانع «تکرار اشتباه» هست و باید باشد!!!

علت وجودی علم و تجهیز نسل های بشری به علم همین است که «اشتباهات تکرار نشود!»؛ آنکه علم ندارد ناگزیر بسیط ترین اشتباهات را که حتی بشر اولیه در دوران حجر پشت سر گذاشته است؛ تکرارمیکند.

خلاصه بدون علم؛ بشر در همان مرحلهء «بشر اولیه» که نمونهء مجسم آن «کودکی نوزاد بشری تا سه چهار ساله گی» است؛ باقی میماند.

مسلم است که خوانش کتاب علمی و به پایان بردن دانشگاه و اکادمی اساسات علم را ـ در حدی ـ به بشر میسر میسازد؛ ولی چنین اندوخته تا زمانیکه با مطالعهء دقیق و بازشناسی ی همه جانبه سوژه هایی که بر آنها دید علمی تطبیق میگردد؛ ماهرانه تلفیق نشود؛ نتیجهء کمال مطلوب نمیدهد.

برخورد های ضدعلمی و فاجعه انگیز:

واقعیت های اجتماعی ـ سیاسی به ویژه در عصر ما بیشتر ماننده به کوه یخ در بحر است که جز قُله ای از آن قابل دید نیست.

لذا کارکن و به ویژه رهبر سیاسی باید به تمام دقت و با استفاده از هر وسیله و امکانی سعی نماید که مجموع این کوه یخ به شناخت در آید و آنگاه یا میتوان برای انهدام آن نیرو ها و وسایل تدارک دید و به عمل تهاجمی پرداخت و یا مصلحتاً و مؤقتاً از کنار آن عبور کرد.

برخورد زعامت اتحاد شوروی با سردار محمد داؤد خان که به تازه گی گام بزرگ مترقی به پیش گذاشته وبا الغای سلطنت در افغانستان؛ رژیم جمهوری برقرار کرده بود؛ برخورد علمی ـ چنانکه ما مدنظر داریم ـ نبود. با در نظر داشت نقش شخصیت و خدمات این مرد؛ می بائیست اتحاد شوروی کمال محبت و گذشت و احتیاط را در برابر او روا میداشت.

سردار محمد داؤد که حتی القاب سرداری و درباری و قومی و قبیلوی را طرد کرده بود؛ غالباً به تناسب جوجه های چپ؛ دید و درک درست تر و صائب تر نسبت به واقعیت ها در افغانستان و پیرامون آن داشت؛ او در برابر تشتت و انارشی ی ناشی از به اصطلاح دههء دموکراسی و در واقع ناشی از حالت ریزش رژیم سلطنتی؛ «نه!» گفت و به این نتیجه رسید که فقط  با یک سیستم تک حزبی میتواند کار کند و به ادارهء جامعهء پرابلماتیک و از هر جهت آسیب پذیر افغانستان توفیق یابد. می بایست مجموع احزاب و جریانات جوان سالم و امیدوار کنندهء عمدتاً چپ در حزب واحد دولتی تحت زعامت مشروعیت یافتهء او؛ مدغم میشدند.

معلوم است که کسی چون سردار داؤد به مثابهء رهبر کشور فقیر و عقب مانده و محتاج قادر نبود تمامی عزائیم خویش را در این راستا از همه پنهان نگهدارد و چون دشمنان بسیار زورمند و حریص و هدفمند به چنین استراتیژی پی می بردند به انواع حیل تلاش میورزیدند او را به بیراهه بکشانند و مخصوصاً به اتخاذ سیاست دست راستی و سرکوبی ی نیروهای چپ تشویق و ترغیب نمایند.

در چنین اوضاع و احوال تشکلات چپی ی افغانستان با الهام از شوروی ها یا شوروی ها به تحریک و وسوسهء اینها؛ سر ستیزه با داؤد خان را گرفتند که اوج آن طئ ضیافتی در کرملین نمودار گردید.

داود خان که طبعاً از قبل نسبت به آشوب طلبی ها و ناسازگاری های چپی ها از یکطرف و نسبت به فشار های گستردهء نیروهای دست راستی داخلی و خارجی از طرف دیگر دل پُر خونی داشت؛ ناگهان خود را در برابر امر و نهی افزون خواهانه و شماتت آمیز بریژنیف زعیم اتحاد شوروی مقابل یافت. اینجا بود که فاجعهء شومی بر سر کشور و نهضت و مردم دامن گسترد.

داؤد خان عصبانی و نومید و اهانت شده ماسکو را ترک نمود و سوء ظن و بی اعتمادی اش نسبت به عناصر چپی ملکی و نظامی در داخل کشور هم به اوج رسید و ناگزیر تمامی برنامه ها را کنار گذاشت و متوجه حفظ و تحکیم موقعیت شخص خود و افراد محدود وفادار به خویش گردید.

قدرت ها در غرب و عربستان و امارات و ایران و پاکستان که چنین روحیه و حالتی را در کابل حتی به خواب هم نمی دیدند؛ با اینکه بنابر سوابق بر داؤد خان اعتماد نداشتند؛ موقع را برای ابراز دوستی و محبت و مساعدت های میلیارد دالری به او و رژیمش از دست ندادند و منجمله وی را بیش از پیش به سرکوبی بی امان جنبش نوپای چپ کشور تحریک و تحریص کردند.

دیگر دپلوماسی شوروی عقیم شده بود و ناگزیر بر ماجرا جویی های چپی روی خوش نشان داد و حتی اجینت محلوم الحال «سیا» حفیظ الله امین را هم غنیمت شمرد. چنانکه میدانیم وضع با ترور فیزیکی میر اکبر خیبر دراماتایز شد. تروریکه تا امروز در پردهء اسرار است!

قراریکه در مقالهء فوق الذکر محترم یورش اشاره شده؛ استاد میر اکبر خیبر نه تنها خصم داؤد خان نبوده بلکه برای جنبش نوپای چپ افغانستان ادامهء همکاری صادقانه و از خود گذرانه با رژیم داؤد خان را یگانه الترناتیف میدانسته و منجمله به حیث یک انعطاف سازنده خواهان ادغام حزب دموکراتیک خلق در حزب متذکرهء داؤد خان بوده است. پس او نمیتوانسته توسط داؤد خان از میان برده شده باشد!

تعریف و شناسایی ی «چپ»:

«اصطلاح جناح چپ و جناح راست؛ یا دست چپی ها و دست راستی ها که رایجترین اصطلاح  در تقسیم بندی احزاب و گروه های سیاسی در جهان میباشد؛ از انقلاب (کبیر) فرانسه به این طرف رواج یافته و علت آنهم این است که انقلابیون و طرفداران تغییرات سریع و بنیادی در سمت چپ مجلس ملی فرانسه می نشستند و نماینده گان محافظه کار و مخالف تغییرات اساسی در قوانین و مقررات حاکم  بر جامعه سمت راست مجلس را اشغال کرده بودند. این رسم هنوز در بعضی پارلمان های دنیا مراعات میشود و معمولاً نماینده گان احزاب محافظه کار در سمت راست و نماینده گان احزاب ...( تحول طلب) در سمت چپ پارلمان می نشینند.

احزاب چپ .. در یک مفهوم کلی تر گروه هایی را شامل میشود که خواهان تغییرات سریع و اساسی در جامعه برای تأمین رفاه  اکثریت مردم و دخالت یا حداقل نظارت و کنترول دولت در امور اقتصادی (و نه صرفاً اقتصادی!) هستند. یک  وجه  مشترک  دیگر گروه های چپ؛ مخالفت آن ها با  دخالت دین (جلابان) در کار حکومت و سیاست است. گروه های دست راستی بر عکس بر حفظ  روابط سنتی در جامعه بخصوص در زمینهء اقتصادی؛ از جمله احترام  به مالکیت خصوصی و عدم مداخلهء دولت در تجارت و فعالیت های اقتصادی اصرار می ورزند.» [ فرهنگ جامع سیاسی رویهء 378 تألیف محمود طلوعی ـ چاپ 1377 ]

بدینگونه جناح چپ؛ یک اصطلاح کلان سیاست و جامعه شناسی در جهان معاصر گردیده و یکی از مهمترین قرارداد های ترمینولوژیک بشری میباشد. در تعریف سیاست؛ سخنان گوناگونی گفته شده و در هرحال سیاست شامل اندیشه ها، تدابیر، هنرها، فنون، کنش ها و واکنش های افراد جوامع  در رابطه به  قدرت حاکمه و دولت است. بدین دلیل هیچ شهروند خردمند و با شعوری در عصر کنونی نمیتواند، بی علاقه به سیاست و حاکمیت سیاسی باشد که لحظه لحظهء زنده گی او و بسته گان او را در تصرف و زیر کنترول دارد، دغدغه سیاسی داشتن بخصوص در شرایط  شبیه افغانستان؛ حتی میتواند معنای بشر بودن  باشد!

چنانچه برخی از اندیشمندان نامور یونان باستان هم؛ بشر را «حیوان سیاسی» تعریف کرده بودند.

ولی قدرت سیاسی معمولاً بازتاب قدرت اقتصادی و توانایی ی مالی است؛ لذا اساساً حاکمان سیاسی ی جوامع؛ حاکمان اقتصادی ی آنها هستند و به عبارت دیگر طبقات و اقشار و اشخاصی که از نظر اقتصادی بر جامعه مسلط میباشند؛ دولت و اقتدار سیاسی را هم به دست دارند. این عده؛ همیشه اقلیت ناچیزی از اعضای یک جامعه را تشکیل میدهند.

 تا کنون تاریخ بشری جامعه ای را سراغ ندارد که در آن اکثریت؛ توانایی مالی و اقتصادی ی سلطه آفرین داشته باشند؛ و بنا بر این تاریخ بشری دولت اکثریت مردم جامعه را هم به خود ندیده است؛ چه رسد به دولت همه  گانی!!.

دولت های پس از انقلاب اکتوبر 1917 چنین داعیه ای داشتند ولی متأسفانه رفته رفته به دیوانسالاری های توتالیتر اقلیت از نوع دیگر انجامیدند که تحلیل و تجزیهء آن موضوع این مقاله نیست!

ابزار اقلیت برای اداره و سرکوب اکثریت:

بدینگونه تا جائیکه تاریخ معلوم بشری؛ مسجل میباشد؛ همیشه دولت را صرف نظر از هر اسم و رسم و لاهوتی و ناسوتی بودن آن؛ چون ابزار اداره و سرکوب اکثریت در دست اقلیتِ چه بسا ناچیزی نشان میدهد که یا به دلیل شیوهء تولید برده داری، یا ارباب ـ  رعیتی و یا سرمایه داری و یا سیستم های تولید چند شیوه ای ی همزمان؛ بر منابع ثروت و تولید ثروت مسلط میباشند. ساده ترین شکل دولت (البته بدون این نام و معادل های آن) در عهد باستان عبارت از ساز و کار و سامانه های رؤسا و مشران قبایل در اداره و کنترول افراد قبایل و مدیریت روابط جنگی یا صلح آمیز قبیله با قبایل دیگر بوده است. اما چنانکه همین اکنون نیز در سنن و عنعنات قبیلوی دیده میشود؛ «منافع قبیله»؛ در گام نخست و در عمل عبارت از منافع و غرایز و هوا وهوس قشر بالایی یا همان ریاست قبیله است و افراد پائینی یا اکثریت نفوس قبیله تقریباً در حد برده و بندهء بالایی ها میباشند!

لذا اساساً علت وجودی و سبب پیدایش دولت در بین بشر به مفهوم پسینه و امروزی هم؛ حفاظت منافع و مقامات و امتیازات طبقات و اقشار حاکم از نظر اقتصادی میباشد؛ چرا که اکثریت مطلق جامعه از همچو منافع و امتیازات محروم بوده ناگزیر برای اربابان وسایل تولید؛ کار میکنند تا زنده گی بخور و نمیری داشته باشند. چنانکه برای هزاران سال مقام و نقش آنان در جامعه در حد برده بوده است!

 چنین وضعی طبعاً نارضائیتی ها و عصیان ها به بار می آورد. پس برای مهار و عندالموقع سرکوبی ی این نارضائیتی ها و عصیان ها؛ دم و دستگاهی مجهز با امنیه و داروغه و جواسیس و سپاه  و محکمه و زندان ... یا همان دولت نیاز افتاده است که با مقررات و قوانین لازم الاجرا و ترفند ها و تبلیغات مداوم؛ به وجود آمده و علی الرغم تعویض ها و پوست انداختن ها ماهیتاً بدون تغییر اساسی مداومت یافته است.

در گذشته های دور تر تاریخی طبقات حاکمه؛ دولت ها را چیز های خدایی و آسمانی جا می زدند و بدینجهت برای رئوس دولت ها اعم از نمرود ها، فرعون ها، امپراتور ها، پادشاهان، امیران و امرا به درجاتی الوهیت (خدایی، شبه خدایی و نماینده گی از خدا) قایل بودند تا مردم محکوم؛ مزیداً مرعوب نیرو های غیبی (ماوراء الطبیعی) هم بوده و اطاعت از حاکمان را فریضهء ایمانی نیز بدانند.

در حال حاضر هم تشبث به این ترفند به درجاتی ادامه دارد؛ به ویژه در کشور های عقب ماندهء نامنهاد اسلامی؛ بیشترین بخش ایدئولوژی و سیاست طبقات حاکمه در لفافهء قرائت های دینی و مذهبی ارائه و تحمیل میشود. بر علاوه حرکت های مبتنی بر اکستریمیزم (افراط گرایی اسلامی) غایهء خود را؛ بر قراری ی حکومت های الله وانمود میکنند؛ تو گویی که آفریدگار کائینات برای ادارهء مشتی بوزینهء دُم بریده در زمین؛ به چند تروریست فوق وحشی احتیاج پیدا کرده است!!!

 پسوند های اسلامی بر دولت ها و دولت گونه های افغانستان، پاکستان، ایران، عراق ..از همین رهگذر چسپانیده شده است؛ ولی واقعیت امر؛ که  این مجموعه؛ یک  پروژهء کلان استعماری و امپریالیستی به خاطر برده ساختن مسلمانان زحمتکش و حتی امحای فیزیکی ی آنان و به در کردن سرزمین ها و منابع طبیعی اتفاقاً عظیم آنها از دست شان؛ میباشد؛ دیگر کاملاً افشا گردیده و منجمله  در کتاب مستند و تحقیقی ی ژورنالیست نامدار بین المللی رابرت درایفوس ((بازی شیطانی)) با روشنایی ی شگرف و خیره کننده ای منعکس شده است.

لطفاً این کتاب جهل سوز و خرد افزا  را از لینک  زیر دانلود و میان مردم و جوانان شیفته و جویای حقیقت هرچه گسترده تر پخش نمائید:

http://www.rahetudeh.com/rahetude/baziye-sheytani/html/aghaz-baziye-sheytani.html

رویهمرفته صرف نظر از هرگونه نام و عنوان و پیشوند و پسوند؛ مؤسسهء دولت ماهیتاً؛ به هیچوجه چیزی بیش از ابزار مطیع نگهداشتن و سرکوبی ی اکثریت مردمان جامعه های مربوط  نبوده و نیست ولی در اثر تحولات اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی که در قرون اخیر شتاب بیسابقه گرفته است؛ تغییراتی هم در شیوه های دولتداری حادث گردیده و بنابر آن سلسله ای از محدودیت ها برای بالایی ها و سلسله ای از امتیازات برای پائینی ها در تئوری و پراتیک آن؛ اینجا و آنجا به چشم میخورد؛ تا جائیکه به ویژه در کشور های اروپای غربی و ایالات متحدهء امریکا به توهمات دیگری در مورد شناخت و تعریف دولت میدان داده است!

اما آحاد مربوط  به اکثریت که بالاخره کم یا بیش؛ قدرت اندیشیدن دارند؛ نسبتاً به ساده گی در می یابند که حاکمان؛ با آنان منافع و موقف های همسان ندارند؛ از کار و زحمت آنان ثروت می اندوزند و بر علاوه با نیروی ثروت و امکانات دولتی؛ زمین و آب و هوا و کان و بحر و اکثر نعمات و امکانات طبیعت را که خداوند جهت تأمین رزق و روزی ی عموم ـ با عدالت ـ ارزانی داشته است؛ غصب و انحصار می نمایند.

به مجرد پیدایش همچو اندیشه ها؛ سیاست در طبقات و اقشار محروم نیز پیدا میشود و گسترش می یابد. خواست این سیاست تغییر «وضع موجود» است. درجات و اشکال این تغییر در هر محل و هر زمان فرق میکند ولی خواست تغییر؛ اصلاً فرق نمیکند.

همین سیاست برای تغییر وضع موجود و خلص تر مطالبهء تغییر و تحول و مبارزه برای آن؛ به معنی تولد «جنبش چپ» است. برای جنبش چپ؛ دیگر بود و نبود پارلمان و سمت چپ و راست آن مطرح نیست. چنانکه در مفهوم «جناح چپ» دیدیم؛ آن وضعیت یک حالت شکلی بود و ماهیت «جناح چپ» را انقلابی  و اصلاح طلب بودن آن تشکیل میداد؛ به ضد «جناح راست» که محافظه کار و پیوسته در تلاش حفظ وضع موجود اجتماعی و دولتی (و حتی بدتر کردن آن) بودند (و هستند).

طبیعی ترین و مشروع ترین حق و کار و کنش بشری:

بدینگونه جنبش چپ طبیعی ترین حق و کار و کنش بشری است. فقط  نام و اصطلاح «چپ» درین مورد نسبتاً جدید است و اما ماهیتاً  تمامی خیزش ها و نهضت های دادخواهانه و آزادیخواهانه و عدالت خواهانه مردمان زحمتکش در طول تاریخ ـ از شورش ها و قیام های برده گان گرفته تا نهضت های مسالمت آمیز و قهرآمیز معاصرـ بدون نام و عنوان و افادهء «چپ» هم همیشه چپ بوده است؛ چرا که «راست و دست راستی» و واژه های معادل آن ها؛ بالمقابل؛ پیوسته محافظه کاری و ارتجاع و افراطیت های اکستریمیستی (برگشت به اوضاع قرون گذشته).. را بیان می کرده است.

تا جائیکه میتوان گفت؛ اگر جنبش ها و فشار های چپ بر حاکمان بشری در طول تاریخ نمی بود؛ با وصف تحولات اقتصادی ـ اجتماعی ـ فرهنگی که یاد کردیم؛ امروز ما هنوز هم تحت غیر انسانی ترین طرز اداره و سلطه و قوانین و مقررات برده گی به سر می بردیم!

این تصور که جنبش چپ حتماً و فقط و فقط  جنبش های مارکسیستی و کمونیستی میباشد؛ توهم است، باوریست بر ضد تاریخ و علم تاریخ. و اساساً از تبلیغات ارتجاعی و امپریالیستی؛ نشئت میکند. این گونه جنبش ها و احزاب مربوط؛ فقط بخشی از جنبش چپ معاصر شمرده میشوند.

به جاست در همین جا یاد آور شویم که جنبش های چپ در عهد باستان ناگزیر به شکل رستاخیز های دینی ظهور میکردند. روشن ترین نمونه در مورد؛ قیام عیسی مسیح بر ضد اشرافیت و روحانیت فاسد و بیرحم و غارتگر یهود و سلطهء استعماری امپراتوری روم بر قوم یهود بود.

اینکه در اساطیر پیشین یهودیت ظهور مشیا یا نجات دهنده ای پیشبینی شده بود و فرزند مریم در قالب این پیشبینی؛ متبارز گردید؛ معنای علمی و تاریخی ژرفی دارد. برده گان و زحمتکشان تحت ستم قدیم که خویشتن را در قبال دستگاه های ظلم و اجحاف و جبر و جور بیدفاع و بی پناه می یافتند؛ با پناه بردن بر منابع ایمانی؛ امید و آرمان دیگری می آفریدند که در چهرهء سوشیانت ها، مشیا ها و مهدی های نجات دهنده؛ انتقام گیرنده و پیروز گر عدل و داد در مخیله ها و ضمایر شان نقش می بست. امروز هم آرمان و قهرمان برای بشر زحمتکش ستمبر و مظلوم عین منزلت و ضرورت را دارد. بشر مذهبی آرمان و قهرمان غیبی دارد و بشر سکولار آرمان و قهرمان دنیوی و محسوس و رئال.

یکی از آموزش های عیسی مسیح برای ما جالبیت و الهامبخشی خارق العاده پیدا میکند و آن اینکه میگفت: «من نیامده ام تا یک «واو» تورات را تغییر دهم!» ولی در همین حال تمامی دم و دستگاه مذهبی ی فاسد و جبار یهود را که مدعی پیروی از تورات و نماینده گی از یهوه (خدای یهود) بودند؛ با بیرحمی و قاطعیت تام میکوبید و با آنان سرسختانه مبارزه می نمود.

بالنوبه رستاخیز حضرت محمد پیامبر اسلام نیز؛ رستاخیز برده گان و مظلومان و مستضعفان اسیر اشرافیت جاهلی ی قریش و عرب بود و کاملترین نمونه جنبش چپ در 1400 سال پیش در یکی از مناطق محصور و عقب ماندهء جهان. در ظهور و توفیقات حضرت محمد نیز موجودیت آرمانهای اساطیری میان توده ها و در آثار دینی و مذهبی ی پیشین نقش عمده داشت.

اینکه با بر صلیب کشیده شدن عیسی مسیح و رحلت یا شهادت حضرت محمد؛ تحت نام آنها و تعالیم شان چه چیز هایی درست شد و سوال قدرت و حاکمیت به کجاها کشید؛ بحث دیگر یست.

در همین راستا؛ یکی از هزاران گونه تفتین طبقات حاکمه و سیاستکاران و اندیشه سازان شان ـ که طی دهه های نزدیک پیچیده گی و مهارت و مؤثریت چندین مراتبه بیشتر یافته است ـ نفوذ دادن عوامل و جواسیس؛ منافقان در درون جنبش چپ و ترور فیزیکی و شخصیتی و معنوی ی پیشروان فکـری و سازماندهنده گان و رهبری کننده گان مؤثر و مؤفق این جنبش ها و احزاب و گروه های منسوب و مربوط به آنها میباشد.

حتی ارتجاع و امپریالیزم جهانی با مصارف گزاف؛ صاف و ساده چیز های چون حزب؛ رسانهء جمعی؛ شخصیت؛ سیستم اندیشه ای وغیرهء موازی با مماثل های جنبش چپِ حقیقی و مردمی درست میکنند تا اولاً نیروی های جنبش متخاصم خود را متفرق و گمراه نمایند و ثانیاً جنبش را هراز چند گاهی از درون انفجار داده و سرکوب، خنثی و بی اثر گردانند.

بر علاوهء اینها؛ جنبش چپ مردمی ممکن است روی احساسات و انگیزه ها و عوامل بخصوص چون بحران های معیشتی و رخداد های مماثل ظرف مدت های کوتاه در کمیت های گسترده پدیدار گردد؛ ولی بدون اندیشهء نیرومند سیاسی، شناخت دقیق از دوست و دشمن، هوشیاری و بیداری اطلاعاتی و امنیتی ی رهبری و کادر ها و صفوف؛ پاییش، تداوم، سلامت و پیروزی های تاکتیکی و ستراتیژیک آنها تضمین شده نمی تواند.

اندیشه؛ شناخت و رهبری در جنبش چپ:

اندیشه (تئوری)؛ محضاً ضرورت جنبش چپ نیست بلکه اندیشه اساساً ضرورت انسان بودن است؛ ما همانقدر انسانیم که می اندیشیم و درست و صائب می اندیشیم!

یکی از احکام مولانای بزرگ بلخ که توسط آخرین کشفیات ساینتفیک؛ قطعاً ثبوت یافته و مسجل گردیده است؛ حکم مندرج دراین بیت میباشد:

ای برادر ! تو همان اندیشه ای        مابقیه ؛ استخوان و ریشه ای

ولی بخصوص بادر نظر داشت نبود یا کمبود بضاعت مالی و اقتصادی؛ امکانات بیحد و حصر طبقات برسر اقتدار در گمراه کردن و از راه بدر کردن شاملان بالقوه و بالفعل جنبش چپ و عمدتاً نیروی بالذات محافظه کارانهء سنت ها و عنعنات اجتماعی و اخلاقی و معنوی؛ ضرورت جنبش چپ به اندیشهء پرتوان و جذاب و بُران و مقاوم  به ضریب های تصاعدی بیشتر میباشد و در شرایط کنونی که امپریالیزم اطلاعاتی چون هیولایی جادویی جهانگیر؛ روان و دماغ بشریت را  24  ساعته تخریب و تخدیر میکند؛ این نیاز به ضریب های نجومی رسیده است.

این؛ در حالی است که تحت شرایط  مانند جامعهء افغانستان؛ سنت های کهن حاکم بر روان توده ها؛ اصلاً اندیشیدن را منع و تحریم مینماید و شک و تردید و تحلیل و تجزیه و آزمون و خطا و پرسش و مباحثه و مناظره و مطالعهء آزادانه و بی قید و بند...؛ چیز های عجیب و بیگانه و حتی گناه الود و ارتدادی محسوب میشود. از این بستر فرهنگی ـ روانی تقریباً تنها «ملای لنگ» و «ملای کور» بر میخیزد نه نوابغ روشنگری و اندیشمندان راهگشای تغییر و پیشرفت!

بر همین بستر فرهنگی ـ روانی است که سازمان جهنمی آی ایس آی پاکستان به مدد سایر اهریمنان دور و نزدیک طئ 3 دهه اخیر توانسته است؛ پروژه های افغانستان بربادکن جهادی و طالبی را پیروز مندانه طرح و تطبیق کند که پیامد های شوم و شنیع همراه با قبیح ترین جنایات و به فرمودهء قرآن مجید « فساد فی الارض » آنها ـ آنهم در محیر القول ترین سطوح را همه روزه و حتی هر ساعته شاهــد و ناظریم.

«یوتیوب» و سایر گستره های انترنیتی پُر از ویدیو ها و اسناد جنایاتی از اینها بر علیه مردم افغانستان؛ دین مقدس اسلام؛ قرآن الهی و مساجد الله است که عرش خداوندی را هم به لرزه می اندازد. این اسناد منحیث المجموع شاید یک فیصد جنایات و چور و غارت و توحش جهادی ـ طالبی را منعکس کرده نتواند؛ ولی در هرحال «مشت نمونهء خروار» میتواند محاسبه گردد.

در اندیشه های علمی و آزمون شدهء جنبش های چپ در سطح جهان و تاریخ؛ واژه های « جنبش، حزب، دولت، ملت، مردم، طبقه، قوم، نژاد...» افاده واقعیت های قراردادی اند و به اصطلاح شخصیت حکمی دارند؛ نه شخصیت حقیقی. بنابر این؛ آنچه برای اندیشهء مترقی ی بشری محور و محراق است؛ «انسان زنده» میباشد و بس. «انسان زنده» صرفاً به معنای معکوس انسان مُرده نیست؛ بلکه انسان یا بشر با تمامی استعداد ها و ملکات و توانایی ها و ناتوایی هایش را مدنظر دارد.

این «انسان زنده» است که می اندیشد و اندیشه تولید میکند. از آنجائیکه ما «بشر اولیه» نیستیم و نوع بشر هزاران سال پیش از ما موجود بوده؛ زیسته؛ کار و اندیشه و تولید نعمات مادی و معنوی کرده است لذا بنابرخصوصیت بشری؛ عالمی از یافته ها و تجربه ها یعنی تولیدات اندیشه ای خود را برای مان به میراث گذاشته است. لهذا «انسان زنده» امروز پیش از همه و در گام اول «یاد گیری» میکند و باید «یاد گیری» کند؛ چرا که در غیر آن ناگزیر است تاریخ بشر را از نخستین لحظات آن تکرار کرده برود!

به خاطراینکه منظور و مراد در این زمینه را هرچه بهتر متوجه گردید؛ لطفاً به متن زیر دقت فرمائید که من از یاد داشت های خود بر گزیده ام و غالبا در آن از داده های دانشگاه مجازی «ویند» بهره گرفته ام:

تاریخچهء تطور و تکامل «یاد گیری»:

نوع بشر  راه  بس دور  و  نهایت  درازی  را  پیموده  تا  به  مرحلهء کنونی رسیده  است. در گذشته ؛  حتی در  همین یک قرن پیش؛  بهترین  دماغ ها  و  نبوغ های  بشری هم  ناگزیر  بودند در خط السیر  پُر پیچ  و  طولانی ی  تکامل  بشری؛  میانبُر  بزنند  و  بحث و فحص  در بارهء هر یک از جهات حیات بشر  را نه تنها از نیمه بلکه از یک صدم و در بهترین حالت از یک دهم آغاز نمایند.

اکتشافات باستانشناسی و کیهانشناسی و سالیابیی قدمت عالم  و عناصر و پدیده ها و اتفاقات آن ؛ طئ قرن بیستم  و انطباق آنها  بر معادلات ریاضی و استخراج نتایج از محاسبات بسیار دقیق؛ مبر هن ساخت که  پیشینهء گونه های  بشر نما؛ 10 تا 25 میلیون سال عقبتر است ؛ منتها این در حالی است که آن موجود حیه ایکه ـ یک شعبه اش ـ در  پویهء زمان؛ بالاخره به بشر تکامل  یافته؛ در50  میلیون سال پیش ـ  حین شروع «حیات جدید»  در اوایل  دوران جیولوژیکیی سنوزئیک ؛ در کرهء زمین ـ  پیدایش یافته بوده است.

در 10 میلیون سال پسین؛  این موجود  به  درجه ای از تکامل صعود می کند که تکوین اساسی ترین ممیزهء بشری  یعنی «فهمیدن و یاد گیری»ـ  البته  به  تأنی ای  تقریباً غیر قابل تفکیک با کنش ها و واکنش های ذهنی در سایر حیوانات ـ  در وئ آغاز گردیده و رشد آن ادامه کسب می نماید.

طوریکه در آن برهه های نخستین؛ یاد گیری ی فقط یک موضوع (مثلاً آشنایی با یک ابزار سنگی و کاربُرد آن) در حدود یک میلیون سال زمان می گرفته است (برابر عمر حداقل 30000 نسل).

طور نمونهء ساده ؛  فهم  و یاد گیری ی افروختن و استعمال آتش که امری خیلی ها متأخر یعنی مصادف به  نیمهء دوم «عصر حجر» است ؛ 40000 سال وقت را احتوا  نموده است (برابر عمر کم از کم 1000 نسل).

پس از ابداع  خط ؛ یاد گیری ی مطلبی که  کودکان امروز دنیای مدرن؛  در یک روز آنرا فرا می گیرند؛  برای صاحب دماغی چون ارشمیدس به  صرف یک عمر؛ نیاز داشته است.

از دو سدهء پیش تا ابداع مدارس سنتی ی کنونی؛ 10 مطلب؛  یک واحد درسی تعریف می شده ولی برای فرا گیری و نشست همان اندازه اطلاعات در مغز؛  به 9 ماه زمان احتیاج  بوده است.

پس از انقلاب الکترونیک و خلق سی دی های انترکتیف همراه  با  فشرده سازی ی اطلاعات در حجم کم؛ امکان انتقال 800  صفحه مطالب نسبتاً  پیچیده  به مغز بشر؛ در کمتر از یک هفته میسر گردیده است.

اینک  با  آغاز هزارهء سوم؛ همه گان می توانند ببینند و دریابند که حل میلیون ها معادله توسط یک پردازشگر الکترونیک (مخلوق بشر) در چند صدم ثانیه صورت می پذیرد.

 در همین حال؛ توسط شبیه سازی ی فضای سه بُعدی  با  به کار گیری ی کمپیوتر ها و ترکیب دنیای مجازی با تصاویر واقعی به همراه ابزار های جانبی برای  متمرکز کردن کلیه حواس؛ زمان مورد نیاز برای  یاد گیری و درک یک مطلب (کمپلکس معین از اطلاعات تک زمینه ای) در مغز بشر؛ فقط به چند ساعت محدود کاهش پیدا کرده است.

چشم انداز آیندهء نزدیک به گونه ایست که  به کمک مهندسی ی (DNA ) و شروع به کارِ بایو ـ کمپیوتر ها به همراه تکمیل مودل سازی ی مغز بشر؛ انتقال مستقیم اطلاعات به مغز؛ فقط به کمتر از چند ثانیه نیاز خواهد داشت! 

از سنتی و تحمیلی تا اختیاری و آگاهانه:

برای آنکه مصداق مطالب بالا را یافته و در تصور آورده بتوانیم؛ باید مجموعهء بنی نوع بشر را به شکل یک مخروط فرض کنیم. در این مخروط جامعهء افغانستان و اکثر کشور های خاور میانه و آسیای میانه و افریقا در انتهای قاعدهء این مخروط قرار دارد.

لذا مطالب بالا صرف در رأس مخروط یعنی در بخش عالیهء جوامع پیشرفته؛ صدق میکند. تصور میکنم ما غالباً در جایی قرار داریم که خواندیم «از دو سدهء پیش تا ابداع مدارس سنتی ی کنونی؛ 10 مطلب؛ یک واحد درسی تعریف می شده ولی برای فرا گیری و نشست همان اندازه اطلاعات در مغز به 9 ماه زمان احتیاج بوده است.»

برای دریافت و به تصور آوردن این مفهوم ـ با اینکه خالی از ثقلت نیست؛ اما خوب است که به یک سلسله از شاخص های جهانی ی معاصر دقت کنیم. با کمال تأسف کشوری به نام افغانستان در جداولی که از این شاخص ها وجود دارد؛ قطعاً غایب است؛ همین غیابت؛ خود بدین معنی است که چنین کشور در قرن بیست و حتی 19 زنده گی نمیکند و شاید به کمک حدس و تخیل بتوان آنرا در کدام گوشه ای از قرن 18 تاریخ تداعی کرد.

لذا ناگزیر جای کشور های همسایه؛ ایران، تاجیکستان و پاکستان را درین شاخص ها می بینیم و بعد چیز های از کشور خود به پنداشت خواهیم آورد.

يكي از مهمترين شاخص‌ها در بررسي توسعهء علمي (قبل از همه پروسهء یادگیری) هر كشور، سهم اعتبارات تحقيقاتي به ازاي توليد ناخالص ملي است که با مخفف (GDP) شناخته میشود. در جدول نمایه هایGDP که در ضمیمه مقاله تقدیم میگردد، (4.9 %) سهم ایران (2.9 %) سهم تاجیکستان و (1.8 %) سهم پاکستان میباشد. رقم (4.9%) اوسط جهانی است.

شاخص كليدي ديگري كه به عنوان معيار توليد علم در رتبه‌بندي كشورها مطرح مي‌گردد، تعداد مقالات چاپ شده در مجلات معتبر علمي‌اي است كه توسط مراكز علمي معتبر بين‌المللي نمايه مي‌شود.

حتی ایران در اين شاخص وضعيت مطلوب و سهم چنداني در توليد علم جهاني ندارد (در سال 2003 سهم آن در توليد علم جهاني حدود 25/0 درصد بوده است در حالي كه آمريكا 31 درصد، انگلستان 7 درصد، ژاپن 9/6 درصد، آلمان 7/6 درصد، و تركيه 1 درصد سهم داشته‌ اند)

شاخص مهم ديگر، تعداد پژوهشگران به ازاي يك ميليون نفر جمعيت مي‌باشد كه در ایران حدود 750 نفر برآورد شده است. اين رقم در قياس با متوسط جهاني كه 1000 نفر در یک میلیون نفر و يا در قياس با كشورهاي پيشرفته كه حدود 3000 نفر در یک میلیون نفر است بسيار كم مي‌باشد. محققان نيروي محركه پژوهش و فناوري و توسعه علمي كشور ها مي‌باشند.

در شاخص مطالعهء کتاب و مواد خواندنی؛ کشوری مانند ایران دارای اوسط سرانه 2 ساعت میباشد و افغانستان؛ اینجا نیز در فیصدی نمی آید.

در عین حال باید وضاحت بخشید که منظور از «یاد گیری» صرفاً خوانش کتاب ها و دروس مکتب و مقالات و بیانات استادان و دانشمندان نیست. «یاد گیری» در بشر از فردای تولــد آغاز میگـردد. نخست اندیشه ها و یاد واره های غالباً عجیب و غریب و باطل و خرافی ی پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و سایر اطرافیان و سپس کوچه گی ها و همبازی ها و بالاخره ملا و آخوند محله؛ لوح سپید دماغ کودک را سیاه میکند. معمولاً در جوامعی مانند افغانستان تا شش ساله گی که دوران «نقش کالحجر شدن» یاد گرفته ها ست؛ دسترسی ی کودک به اندیشه های درست و صائب و از آزمون به در شده در مورد جامعه و جهان و طبیعت و ماورای طبیعت؛ غیر ممکن است و از آن پس نیز از نادرات میباشد.

بر علاوه دوران کودکی در فرزندان جامعهء ما و جوامع مماثل؛ با محرومیت ها و آفــات و آسیب ها (تروماها) و امراض بیحد و حصر توأم میباشد که قوام روان سالم در آن ها را تقریباً ناممکن میگرداند.

فقط یک نگاه به وضع اطفال خیابانی و روی تجمع های کثافات و مدفوعات، اطفال سرگردان در کوچه ها و بیشه ها و عقب رمه ها و گله ها، اطفال بیغوله های قبیلوی و محلات کوچیگری و جوگی گری و دهات دور دست افغانستان که تعداد آنها سر به میلیون ها میزند و چند سالی بعد ترکیب غالب جامعه را همان ها میسازند؛ کافیست تا حقیقت وحشتناک قوام بد روانی و کوایف بد یاد گیری ها و بد باوری های نهادینه شده در آنها را پیش چشم مجسم نمائیم!

تازه این روال به همین جا ها خاتمه نیافته وغالباً تا اخیر عمر فرد منجمله به علت مداومت سلطهء بدفرهنگی و بدآموزی ی حاکم در جامعه و جهان؛ تداوم  می یابد.

بالاخره ناچار بخش بیشتر جنبش چپ نیز از همین گونه جوانان و مردان و زنان درست میشود.

اجازه دهید بیش از این؛ موضوع را باز نکنم که تحمل پذیر نخواهد بود!

پاشنهء آشیل جنبش چپ افغانستان:

اصطلاح «پاشنهء آشیل» از افسانهء مربوط به آشیل (Achilles) قهرمان اساطیری یونان گرفته شده که بر حسب آن مادر آشیل برای اینکه او را در مقابل خطرات و بلایای احتمالی مصئون سازد و به عبارت دیگر فرزند خود را «روئین تن» کند؛ او را در طفولیت در رود خانهء مقدس «استیکس» تقدیس مینماید. و چون طفل را از پاشنه پا گرفته و در رود خانه فرو می برد، فقط  قسمت پاشنه و قوزک پایش از آب بیرون می ماند و این دیگر؛ تنها نقطهء آسیب پذیر اوست که در جنگ معروف تروا؛ اصابت تیر مسمومی به پاشنه پا؛ موجب مرگ این قهرمان روئین تن میگردد.

اصطلاح «پاشنهء آشیل» در مقالات و مباحث سیاسی بسیار به کار میرود و اشاره به نقطهء ضعف و آسیب پذیری ی یک رژیم یا حکومت یا شخصیت و یا جنبش سیاسی است. از این رو بحث «پاشنه آشیل جنبش چپ افغانستان» بحث کلیدی و فوق العاده پر اهمیتی است.

در محدودهء مقاله حاضر؛ فرض ما بر این است که جنبش چپ افغانستان منحیث شخصیت حکمی و آحاد یعنی «انسان های زنده»ء تشکیل دهندهء آن منحیث شخصیت های حقیقی هرکدام بالنوبه یک آشیل اند؛ پاشنه آسیب پذیری داشته اند که از همانجا در گذشته ضربت دیده اند. اینک بائیست با بهره گیری ی صائب و سلیم از تجربه های فراهم آمده؛ پاشنه و نقطه آسیب پذیر در خویش را به درستی بشناسند و سعی در رفع آسیب پذیری ی آن نمایند.

میدانیم که جنبش چپ به هیچ وجه به ثروت و قدرت سیاسی و نیروی سنت ها و عنعنات و سایر امتیازات که طبقات حاکمه دارند؛ متکی نیست؛ در حال حاضر نیروی مادی و معنوی بین المللی هم در آن سطح وجود ندارد که بتواند از چپ افغانستان حمایت معنوی و سیاسی و دپلوماتیکی نماید؛ ولی در مقابل؛ جنبش چپ؛ برحق ترین روند سیاسی دیروز و امروز و فرداست، برای اینکه بیانگر منافع، رنج ها و آرمانهای اکثریت نزدیک به اتفاق نفوس کشور و بیانگر منافع و رنجها و آرمانهای انسان زحمتکش در سراسر جهان و بشارت دهندهء آیندهء روشن و حداقل عادلانه تر از بهترین اوضاع موجود  در دنیاست.

ثروت بلافصل جنبش چپ دانش سیاسی و تشکیلات است .

توأمان دانش سیاسی و تشکیلات حیثیت همان رود خانهء مقدس «استیکس» برای آشیل را دارد. ولی در عصر امروز ما ـ چون مادر آشیل ـ ؛ آن محدودیت را نداریم که پاشنه پایمان از دریای مقدس بیرون بماند. حد اقل با بستن ریسمانی در کمر میتوانیم با تمام وجود درون آب مقدس برویم و در نتیجه نقطهء آسیب پذیری در جسم و روح مان باقی نماند.

منظور ما از دانش سیاسی جنبش چپ؛ چیز هایی نیست که در مکاتب و دانشگاه ها تحت عنوان «علم یا علوم سیاسی» تدریس میگردد. آنها در بهترین حالت میتوانند جزئی از این کُل در حساب آیند. دانش سیاسی جنبش چپ؛ دانش تغییر وضع موجود در جامعه و جهان است. لذا برای آنکه  چیزی را بتوان تغییر داد باید آنرا شناخت.  لذا اساس دانش جنبش چپ نمیتواند چیزی کمتر از جهانشناسی باشد؛ و فقط در عصر ماست که این جهانشناسی میتواند و باید ساینتفیک باشد. چیزی کمتر از این در فضا ـ زمان (time-spac) ما نمیتواند معادل رود مقدس استیکس برای آشیل باشد. چیزی کمتر یا آنطرف تر از این؛ فقط  سراب است!!!

و اما تشکیلات:

در یونان باستان اندیشهء بشری ـ در همان باریکهء رأس مخروط! ـ به حدی انکشاف کرده بود که اندیشمندانی گفتند: جهان و هستی از اجزای کوچک نهایی یعنی اتوم ها تشکیل شده است. این باور در سیستم فکری «اتومیسم» خیلی شاخ و پنجه یافت و فقط زمانی اعتبار خود را از دست داد که اتوم در قرون اخیر به طریق فیزیکی و کیمیاوی شناخته شد و بر علاوه تجزیه گردید.

این درست است که اتوم کوچکترین جزء عناصر (شامل جدول دوره ای عناصر) میباشد و در صورت تجزیه؛ دیگر خاصیت آن عنصر را از دست میدهد؛ اما برای اینکه از تودهء اتوم ها؛ پدیده ای به وجود آید؛ باید آنها در واحد بنیادی ی دیگر تعامل و ترکیب انجام دهند. این واحد پایه ای ی پدیده ها؛ مولیکول است و در موجود حیه ساختار های مالیکولی؛ در واحد بنیادی ی دیگر؛ به هم می آمیزند که سلول  یا حجره نامیده میشود. موجود زنده عبارت از تعامل ویژه و متفاوت و فوق العاده ظریف سلول هاست.

بدینگونه آخرین و متکاملترین الگوی سازمان و تشکیلات که طبیعت به وجود آورده ساختار مبتنی بر سلول هاست که ارگانیزم خوانده میشود.  اکنون به برکت پیشرفت های گسترده در علوم بیولوژی و کیمیای عضوی (شیمی آلی)؛ اینکه ارگانیزم مخصوصاً در بشر چطور کار میکند؛ به خوبی شناخته شده و این پروسه الی اعماق اطلاعات ژنتیکی در هستهء سلول ها؛ پیشرفت شگرفی نموده است.

بدین جهت تقلید خلاقانه از این الگوی ناب و شگرف طبیعت؛ دیگر ممکن گردیده است. لذا اکنون ساختار های نظامی و شبه نظامی و تشکیلات عمودی و افقی که تا کنون در سازماندهی جنبش ها و احزاب رایج بوده؛ میتواند تدریجاً به سوی سازمان ارگانیگ؛ دستاورد میلیونها سالهء تکامل طبیعت میلان نماید. از روی این الگوی آفرینش؛ کاستی ها و ناراستی ها و افزوده ها و کم بوده ها به سنجش گرفته شده و بازسازی و اکمال گردد.

شاید تکرار زاید باشد که بگوئیم سلول سازندهء این ساختار شبه ارگانیک و ارگانیک؛ همان «انسان زنده» محور اندیشهء معاصر چپ است که متأسفانه چنانکه گفته آمدیم خاصتاً در جامعهء ما اکثراً سلول سالمی نیست و محتاج درمان ها و مواظبت های بسیار میباشد.

نیز باید خاطر نشان ساخت که با تقلید یا الگو برداری از نمونهء سازمان و ارگان طبیعت؛ ما نمی توانیم بلافاصله حریف چیزی شویم که میلیونها سال عملکرد قوانین تکامل به آن منجر گردیده است؛ وانگهی عالیترین ارگانیزم طبیعت هم در برابر جریانات و حوادث محیط و ایکو سیستم بیمه شده نیست؛ چنانکه یک حملهء «سینه بغل» قادر است؛ زیباترین و خوش ترکیب ترین ارگانیزم را از کار بیاندازد و یا یک بی نظمی در ریتم حرکات قلبی و مغزی منجر به مرگ مقتدر ترین و پر نبوغ ترین فرد روی زمین گردد. 

با تمام اینها دستاورد های پروسهء تکامل؛ ابهت و عظمت بی نظیر دارند و جداً قابل تدقیق، نمونه برداری و پیروی مبتکرانه؛ آگاهانه و خلاقانه اند. معلوم است که درین راستا سخن بسیار میباشد ولی در اینجا بنابر اهمیت غیر قابل تخمینی که مغـز برای موجود حیه دارد؛ باید به تأکید خاطر نشان ساخت؛ چنانکه تجارب عدیدهء تاریخی هم به اثبات رسانیده است؛ کمیتهء مرکزی، بیروی سیاسی، شورای عالی و مخصوصاً شخص رهبر نمیتواند جانشین مغز در سازمان ارگانیک جنبش چپ؛ به ویژه در عصر حاضر گردد.

کمترین پیشنهاد در زمینه این میتواند باشد که در جنب هیأت اجرائیه جنبش (که ترجیحاً در وجود جبهه متحد متشکل از سازمانها و نهاد ها و شخصیت ها حایز مرکزیت خواهد بود)؛ تام الوقت بائیست حتماً یک اکادمی ی تحقیقاتی با کادر ها و صلاحیت ها و توانایی های لازمی فعال باشد که بر تمامی جریانات ریز و درشت با میتود های دقیقاً علمی برخورد نموده؛ به دقت ریاضی صحت و سقم و خطا و ثواب حرکات و اقدامات و رویداد ها و پیش آمد ها را پیوسته در صفوف خود و هکذا در کشور و منطقه و جهان بر رسی و مداوماً با کادر اجرایی متقابلاً همکاری و تفاهم و تشریک سعی و عمل نماید.    

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد