محمد عالم افتخار

در نور سرخ تجربت شش هزار سال؛

دوشینه در نگار خانهء تاریخ روز گار؛

استاد کهنه کار؛

چون آشنای ناکس گم کرده خویشتن

در نشئهء مقام:

                  چشمم به چشم دوخت.

خونم فواره زد،

خشمم شراره زد؛

زیر تگرگ آتش پُرسش گرفتمش؛

آنسان که گفتی آهن و پولاد و خاره سوخت:

«ائ آشنای ناکس گم کرده خویشتن!

چون میتوان نهفت؟

کز شش هزار سال؛

ما دد ستیز در دل  خاور  به سنگریم،

در جنگ دیوی ظلمت و اهریمن دروغ؛

                                        نستوه لشکریم!

مانند آفتاب؛

از لحظهء طلوع؛

تقدیر ما، رسالت ما محوی تیره گیست.

مانند انقلاب؛

میلاد ما سپیدهء دنیای دیگریست!

***

چون میتوان نهفت؟

کز شش هزار سال؛

با زشتی و پلیدی و پتیاره  دشمنیم.

در کار و در کنش،

در فکر و در مَنِش،

آزاده گی و نیکی و خوبی شعار ماست!

 در اوج و پست و پیچ و خم این شگفت  ره؛

                                     مرگ افتخار ماست!

***

چون میتوان نهفت؟

کز شش هزار سال؛

ما؛ کاوه ایم و رستم و بومسلم جهان؛

بیباک و بی امان،

 فاتح و قهرمان.

***

چون میتوان نهفت؟

کز شش هزار سال؛

این دشت و کوه و دره و این شیب و این فراز؛

                                          نوشیده خون ما.

ضحاک ماردوش،

اسکندر درنده و چنگیز دهر سوز،

غولان بادیه،

دیوان بحر و بر،

ارباب گیتی خوار زر و زور و مرگ و شر؛

گردیده بار بار به سختی زبون ما.

***

چون میتوان نهفت؟

کز شش هزار سال؛

ما؛ شط  پر طلاطم  رزم  و شجاعتیم،

 توفان غیرتیم،

برقیم  و آتشیم،

رعدیم  و زلزله،

عین  قیامتیم!»

***

چون تیر آخرین من از چله شد رها؛

استاد گارگاه؛

آمد به قاه قاه:

                 «آری! قیامتید!

از شش هزار سال؛

بس دیو و دد  فگنده  به  خاک  مذلتیـد.

اما چه بیشتر،

تاج شهی که از سرِ دیوی ستانده اید؛

باری دیگر به تارک دیوی نشانده اید!؟

***

از شش هزار سال؛

فاتح قدرتید؛

اما نه صاحبش!

خلاق ثروتید؛

اما نه مالکش!

جز خون خویشتن،

خون برادران،

با تلخ و سخت ـ نان؛

                        نادیده سفره تان! 

***

از شش هزار سال؛

گـُردید و قهرمان؛

اما؛ چه بیشتر؛

بر جان همدیـگر!!

***

از شش هزار سال؛

بس تخت و بارگهء جهانخواره اهرمن؛

با مُشت تان شکست؛

اما ... فریب ؛ تیر خرد سوز واپسین؛

چون ضربه گیر نقطهء «آشیل» آهنین؛

درپای تان نشست،

 بر اوج قُـله های ظفر راه تان ببست!

ابلیس فتنه گر؛

ـ آسوده زانتقام ـ

آنک به تخت قدرت و وحشت دوباره جست!

***

از شش هزار سال؛ بر آشفته سرگذشت؛

بتوان اگر گذشت؛

ـ اینگاه که خون رفتهء تان در دل قرون؛

خورشید آتشین شده و باز گشته است،

اینگاه که فتح تان

 بر هرچه دیوی ظلمت و پتیارهء ستم؛

 آغاز گشته است؛

اینگاه که بخت تان

                            انباز گشته است،

چون میتوان نهفت؟

چون میتوان نگفت؟

این ننگ سحر  و خدعهء اهریمن و «زئوس»:

با آفتاب جنگ؛

با آتش پرومته و با انقلاب جنگ؟؟؟

یعنی شما و باز؛

«قابیل» گونه قتل و قتال برادران،

کُشتار خواهران...»

***

استاد کار گاه که روزش سیاه باد؛

ـ این گفت و بر گرفت،

چشمان ز چشم من،

باری دیگر قیامتی انگیخت خشم من!

بگرفتمش  گلـو،

دندان و چنگ را

بُردم بدو فرو.

اما شکست چنگم و دندان بسود؛ ریخت!!

بازش به کارگاه،

پیچید قاه قاه:

«... از شش هزار سال

رزمنده گان حَـق؛

اینگونه بوده اند؛

در آستان حَـق!!!»

***

دیگر نبود طاقت این جای بودنم؛

وهـن عظیم اینهمه تهـمـت شنیدنم؛

صحبت گسیختم؛

لابُـد گـریختم!

***

بیرون کارگاه؛

محشر به پای بود.

از شش هزار سال؛

آنچه گذشته بود،

خاموش گشته بود؛

در پیش چشم خستهء من راه می کشید؛

چون دود کُـوره های جهـنم شرر فشان؛

انبوه نسل های کهن؛ آه می کشید...

رفتم زهوش و باز ...

چون آمدم به خویش؛

زانبوه رفته گان

دیگر اثر نبود.

اما .. به بحر  شعـر شکوهمند مولوی:

«کـز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»

بر روی دست من؛

رستم به خون سینهء سُهراب پهلوان؛

                                 رنگین سروده بود:

«بر نسل انقلاب؛

 ـ این بر ترین بنا گر دنیای بی فریب ـ

در نور سرخ تجربت شش هزار سال؛

رستن ز ننگ خدعهء دورانم آرزوست!»

سر دار قهرمان خراسان؛ به پای آن؛

با تکـهء بـدن؛

امضاء نموده بود!

کابل ــ حمل 1360

 

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد