ـ سال تا سال خیلی بیشتر از آنچه افراد به پیری میرسند؛ جوانان بر جمعیت کشور؛ افزود می گردند.

ـ آن که تنها زندگی میکند؛ یا حیوان است یا خدا!

ـ تمدن؛ با خویشتن دار شدن انسان شکل میگیرد.

ـ دریچه های بحث رستاخیز جوانان افغانستان...

 

شماری از دوستان هم از درون کشور و هم از بیرون؛ این جانب را تشویق نموده اند تا مبحث و پیام تکاندهنده «وضعیت جوانان در افغانستان؛ وحشتناک است»(1) را گسترش بخشیده، سؤال های اساسی در این وضعیت را مطرح و مشخص نمایم و یک تعداد روزنه های راهبردی خروج حتی الامکان از منجلاب کنونی را انگشت نشان بسازم.

مقدمهِ اسلوبی:

به درجه نخست عرض سپاس بسیار دارم خدمت همه این عزیزان که بزرگوارانه مرا کمابیش شائیسته یک چنین امر خطیر و عظیم تلقی فرموده اند. آرزو میکنم؛ خاصتاً تناسبی در قبال الطاف آنانی داشته باشم که پیام هایی مشترک و دسته جمعی؛ به من لطف نموده اند.

البته نباید تلقی شود که بنده کدام دعوایی به مصداق این فرموده حافظ شیرین سخن دارم که:

آسمان بار امانت نتوانست کشید     قرعه فال به نام من دیوانه زدند

در واقع اندیشمندان، قلم بدستان و سیاسیونی که روی مسایل و گرفتاری های جوانان اعم از ذکور و اناث؛ در حوزه همین زبان چندین کشوری فارسی دری؛ کنکاش و مداقه نموده، کتاب ها، مقالات و برنامه ها حول موضوع ایجاد و منتشر کرده اند؛ اندک نیستند، کتاب ها و آثار زیادی هم به همت مترجمان سختکوش و بهیخواه؛ از سایر اندیشمندان و اهل خبره جهان؛ برگردان و به گونه چاپی و انترنیتی؛ خدمت عموم گذاشته شده است.

اینگونه؛ احزاب سیاسی گوناگون و نهضت های صنفی ـ سندیکایی، کوپراتیفی ...؛ هم عملاً به سمت و سو دهی فکری ـ احساسی و سازماندهی جوانان؛ تلاش های قابل ملاحظه به خرچ داده اند که از هر کدام تجارب ارزشمند و سزاوار توجهی حاصل گردیده است.

ولی مسلم است که همه این تلاش ها در یک خط مستقیم و حتی در خطوط موازی نبوده است و نمی توانسته است باشد. نه تنها مسایل و موضوعات مربوط به اقشار بخصوص سنی که توسط واژهء «جوان» افاده میشوند بلکه تمامی مسایل مربوط به گروه ها و نسل های بشری؛ تک بُعدی و یک خطی نبوده اند، نیستند و نمی توانند باشند.

این مسایل و موضوعات حتی طی واحد های کوچک از زمان و به تناسب ساحات کوچک از مکان؛ تفاوت های گاه در حد تضاد ـ و بعضاً تضاد آشتی ناپذیر (در خطوط متقاطع!) ـ پیدا می نمایند. چرا که رویهمرفته یک معنا و مصداق واژهِ «بشر ـ انسان»؛ پیچیده تر و غیر قابل پیشبینی تر بودن حالات روانی و رفتاری اش نسبت به سایر جانداران میباشد.

هکذا؛ اندیشمندان و سیاسیونی ... که به همچو مسایل می پردازند؛ نیز از یکی تا دگری فرق دارند و دیدگاه هایی که ارائه میکنند؛ تفاوت میداشته باشد؛ اینجا صحت و سقم و صواب و خطای دیدگاه ها مطرح نیست. چندین دیدگاه میتوانند در همان حال که عین هم نیستند؛ کامل کننده هم باشند و برعکس.

به طور مثال؛ ولتر نابغه دوران نوزایی در اروپا میگفت: "کسی که تنها زندگی میکند؛ یا حیوان است یا خدا". ولی ژان پل سارتر مؤسس مکتب اگزیستالیزم گفت: "فرد وقتی به دنیا می آید و می بیند که کس دیگر در آن ساکن است؛ دنیا برایش دوزخ میشود"؛ و آنسوتر؛ زیگموند فروید پدر روان شناسی؛ با در نظر داشت اینکه نوع بشر از بدو پیدایش به بعد مراحل طولانی توحش و بربریت را از سر گذشتانده است؛ خاطرنشان ساخت که: "تمدن؛ با خویشتن دار شدن انسان شکل میگیرد."

ولی مسلماً پیام های عزیزان به آدرس این کمترین؛ معطوف به این نیست که من "تألیف" هایی از دیدگاه های اندیشمندان و نویسندگان محترم دیگر انجام داده و یا به نقد و سره و ناسره کردن آنها بپردازم که به قول معروف «مثنوی هفتاد من کاغذ!» را می طلبد.

در حالیکه تقریباً هیچگونه احصائیه معتبری وجود ندارد؛ ولی باور ها اغلب بر این است که 65 تا 70 فیصد نفوس سی میلیونی افغانستان؛ زیر سن 30 سال قرار دارند. هکذا در اوضاع کنونی شهروندان کشور را لا اقل تا 40 سالگی میتوان و باید «جوان» محسوب نمود؛ برای نوباوه گان امروزی مان هم بیشتر از 10 سالگی؛ اسم «طفل» دیگر زیبنده نیست و به درستی در مورد ایشان مقوله « نوجوان» استفاده میشود.

به این احتساب گروه های سنی 10 تا 40 ساله غالباً کمیتی در حدود 20 میلیون نفر را احتوا مینمایند. در همین حال باید متوجه باشیم افغانستان به لحاظ رشد جمعیت بر خلاف اکثر کشور های امریکایی، اروپایی و حتی آسیایی مانند ایران؛ گراف مثبت بالایی دارد یعنی کودکانی که در خانواده ها متولد شده و به جوانی میرسند؛ کمیت درشتی دارند که متأسفانه توسط احصائیه دقیق و نمودار های معمول جهانی نمیتوان آنرا نشان داد؛ ولی امریست به طریق عینی مشهود و انکارناپذیر.

لهذا سال تا سال خیلی بیشتر از آنچه افراد به پیری میرسند؛ جوانان بر جمعیت کشور؛ افزود می گردند؛ واین واقعیت به معنای رو به فزونی بودن بالقوه سرمایه انسانی سرزمین ما ـ یعنی عالیترین سرمایه هاـ و جوان و جوانتر شدن جامعه ملی ماست.

مسلماً وقتی سخن از چنین کمیت عظیم نفوس کشور و از چنین سرمایه بیش بهای جامعه و مردم در میان است، احساس ثقلت ادای حق مطلب راجع به آن؛ شانه های آدمی را می لرزاند. و انگهی تا زمانیکه سخن و فکر و اندیشه درین راستا با محمل های مادی و عینی حمایت نگردد؛ نمیتواند کار چندانی از پیش ببرد.

برعلاوه دغدغه ای که درست یک دهه پیش؛ دوستی به دنبال خوانش مقالاتی از من؛ خاطرنشان کرده بود؛ هنوز زیاد مرتفع نشده و در برخی استقامت ها تشدید گردیده است:

ـ من نمیدانم تو برای کی نوشته میکنی؛ آیا نمیدانی که حتی باسوادان ما؛ سواد ندارند و یا در مطالعه صفر استند!؟

حقیقت تلخی درین سخن وجود دارد با اینکه زیاد آرمانپرستانه به نظر می آید. یک معنای تند آن همین است که من نابهنگام قلم می زنم؛ شرایطی بائیستی فراهم می بود که میلیون ها کس نوشته ها را می خواندند، می فهمیدند، کیف میکردند و کف میزدند!...

در واقع؛ دل چه کسی نمیخواهد که برای همچو تمنایی؛ ایکاش! نگوید؟!

ولی اگر این نتیجه را بگیریم: حالا که چنان نیست؛ نباید نوشت و اندیشید و فریاد کرد و خوش و خرم پی کار و باری برای خویشتن خویش رفت؛ فقط یک پرسش گل میخی قد بلندک میکند که:

ـ پس کی ها و چی ها و چه وقت چنان شرایطی را فراهم خواهند کرد؟

ارتباط معده و دماغ آدم ها:

تا کمتر از یک دهه پیش کسانی که به انگلیسی بلدیت و علاقه ای داشتند؛ انگشت شمار بودند و حتی جوانان خارج رفته که یگان لغت انگلیسی بین صحبت خود استعمال میکردند؛ مورد تمسخر قرار می گرفتند و سقف این تمسخر به درامه ها و نمایشنامه های رادیو تلویزیونی هم میرسید.

امروزه بیشتر از هرچیز دیگر خورد و بزرگ انگلیسی می آموزند؛ به انگلیسی دانستنِ حتی ناقص فخر میکنند و دیگرترانی بر عین چیز حسرت میخورند.

چنین نیست که لسان انگلیسی؛ همین ده ساله در دنیا اهمیت پیدا کرده است. دنیا کم از کم از دوصد سال بدینسو؛ اینچنین بود؛ ولی ما در میان چالهِ از دنیا پرت افتادهِ خود؛ نمی توانستیم آنرا ببینیم و دریابیم. خورد و خوراک و پوشاک و اثاث و دوا و فیشن و درشن مان همه با امکانات محلی و با زبان محلی (البته قسم اغلب بدوی) تأمین و تکمیل میشد یا دست کم ما چنین می انگاشتیم؛ ولی زمانی که شرایط عینی اقتصادی، سیاسی، تجارتی، فنی و فرهنگی... جبراً متحول شد؛ ما ناگهان خویشتن را به زبان جهانی (انگلیسی) محتاج یافتیم.

چرا که ما بشر استیم و بشر در اساس یکی از حیوانات متعارف طبیعت میباشد که مقداری افزوده تکاملی عمدتاً در دماغ خود دارد و به طریق طبیعی عمده ترین و فعالترین بخش سیستم حسی و عصبی او؛ نه حواس پنجگانه و متعلقات آن؛ بلکه حواس و اعصاب شکمی است. لهذا مبادی ی درک و شعور ما همیشه مرهون احساس و ادراکی است که به مدد شکم مان میسر میگردد. چنانچه ما اهمیت و ثمربخشی زبان انگلیسی را هم زمانی دریافتیم که این زبان با شکم های مان ارتباط برقرار نمود.

هدف از این صراحت؛ اهانت آمیز ساختن سخن نیست. حتی پیشواها و سادات ما ـ عرب ها ـ هم دین و اسلام و خدا را وقتی دریافته اند که با شکم هایشان ارتباط برقرار نموده است. کافیست به سوره قرآنی «قریش» دقت فرمائید:

***********

لِإِيلَافِ قُرَيْشٍ ﴿1﴾ إِيلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّيْفِ ﴿2﴾ فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ ﴿3﴾ الَّذِي أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَآمَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ ﴿4﴾

برای اینکه [افراد قبیله] قریش باهم الفت [دایمی] یابند؛ الفت [واتحادی] که در کوچ های [رمه گردانی] زمستانی و تابستانی پایدار بماند؛ پس باید خدای[صاحب] این خانه [کعبه] را پرستش نمایند. [خانه مقدسی] که در گرسنگی [برای قبیله قریش] غذا میسر می گرداند و در ترس برایشان ایمینی می بخشاید.

**********

از آفتاب عالمتاب هم روشنتر است که اگر برکت غذا دهی و شکم نوازی خانه کعبه وجود نمی داشت؛ حرمت و قداست و اعزاز آن طی هزاران سال و مخصوصاً در 1400 سال عمر اسلام؛ مداومت نمی یافت و اینکه بدون همین برکت و ثمردهی؛ قبیله قریش به امرفَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ گردن می نهادند یا خیر نیز؛ به سادگی تصور شده میتواند و در نهایت میتوان دریافت که اساس پاگیری یک دیانت بزرگ؛ حقیقتاً در چه چیزی بستگی داشته است؟!

اینچنین؛ اساسی ترین حجت خداوند بودنِ الله تعالی (رَبَّ هَذَا الْبَيْتِ) هم «رزاق = روزی دهنده» بودن آن ذات است و قبل از هر چیز دیگر؛ به مدد شکم؛ در تصور می آید و ادراک میشود.

افغانستان متحول شده و متحولتر میشود:

در زمانهای برابر با 6 ـ 7 سالگی من (نیم قرن قبل) در اکثریت مطلق مناطق افغانستان کودکان را جبراً به مکاتب ابتدایی محدودی که تأسیس شده بود؛ شامل میساختند. حتی شمول اطفال به مکتب در نظر اهالی؛ معادل جلب و سوق جوانان به مکلفیت عسکری می آمد و از این رو خیلی از افراد با واسطه و وسیله و رشوت دادن به مؤظفان؛ کودکان خود را از شمولیت به مکاتب "نجات" می بخشیدند. شخصاً مرا هم یک سال و نیم با دادن رشوت از شمول به مکتب باز داشته بودند.

اما اکنون در اکثریت مناطق افغانستان؛ فامیل ها خود تلاش میکنند تا سرِ فرصت؛ اطفال اعم از پسر و دختر شامل مکتب گردند و عده ای که حایز بضاعت مالی و مدنی اند؛ با دادن فیس های غالباً بلند اطفال را به مکاتب و آموزشگاه های خصوصی میفرستند و کوچکتران را به کودکستان های مشابه شامل میسازند.

تلاش های حلال و حرام برای فرستادن فرزندان جهت تحصیلات بهتر و عالیتر به کشور های پیشرفته نیز خیلی چشمگیر است.

درست است که بسیاری از این افراد و خانواده ها دیده و شنیده و لمس کرده به ضرورت و ارزش آموزش و پرورش و تعلیم و تحصیل پی برده اند و عده ای هم از دیگران تقلید و یا با آنها سیالداری می کنند؛ ولی اگر به حد کافی دقیق شویم از زمانی این درک و باور پا گرفته است که پرورش و تعلیم و تحصیل با معده کسان رابطه برقرار نموده یا به لفظ قلم؛ با تغذیه گره خورده است.

بگوان های بیشمار هندی به خاطری تقدس و حرمت تزلزل ناپذیر دایمی دارند که تقریباً هیچگاه آشپزخانه های معابد متعلق به آنها سرد و خاموش نیست یعنی پیوسته از طریق دسترخوان معابد حضور مهربان و پربرکت بگوان ها در معده های عابدان اعلام و تأکید میگردد.

نگفتید که چرا دور میروی؛ در همین گرد و گوشه خود ما؛ مگر جز کسانی که دسترخوان و داد و دهشی دارند ـ صرف نظر از اینکه منبع تمویل آنها از کجاست ـ کی میتواند محترم و معتبر و چه بسا محبوب باشد؟!

واقعیت مسلم است که خیلی چیز ها باید توسط معده موجودات حیه و منجمله بشر حس شود تا توسط دماغ دریافت گردد و آنگاه است که صورت اندیشه متقن و جذاب به خود میگیرد و میتواند توسط حکایت و روایت و قصه و تبلیغ و وعظ هم به دیگرتران منتقل گردد؛ چنانکه خیلی آدم ها پیدا می شوند بدون اینکه روی سفره معبد یا دسترخوان ناندهنده ای نشسته باشند؛ به معبد و بگوان و آدم های مرتبط باورمند و با ارادت و حایز حس احترام و تکریم شده اند.

البته پس از اینکه شکم سیر و غرایز شکمی نسبتاً اشباع شد؛ سامانه های دیگر غرایز نیز فعال و فعالتر میشوند و منجمله مراکز غریزه جنسی؛ به کانون حس ها برای ادراکات و تخیلات متفاوت تر و قسماً عالیتر در دماغ آدم ها مبدل میگردند تا آنکه در سیر تکامل روانی ـ فرهنگی به سلسله مراتبی میرسند که توسط منشور معروف ابراهام مازلو(2)؛ طبقه بندی شده و متعاقباً توسط متفکران و دانشمندان دیگری؛ دقیق تر و کاملتر گردانیده شده است.

ما بحث رستاخیز جوانان افغانستان در برابر «پیر سالاری» منحط و شوم را که علاوه بر سایر مصایب عدیده؛ جوانمرگی فجیع طولانی و روز افزونی را بر جامعه و سرزمین مان تحمیل میکند؛ از همین دریچه های روشن و جذاب جهانبینانه و جهانشناسانه طی چند قسمت فشرده؛ خدمت جامعه جوان و جوانتر شونده خویش پیشکش خواهیم کرد.

                                                       (پایان قسمت مقدمه)

+++++++++++++

1 ـ http://www.ariaye.com/dari11/ejtemai/eftekhar.html

2 ـ یکی از کلیدی ترین سهمگیری متفکران خرد ورز و تجربه گرا؛ در سده های اخیر؛ در مورد تبویب نیاز ها و بالنتیجه آرزو ها و اندیشه های بشری؛ مجموعه تئوریک «هرم ابراهام مازلو» و تکمیله های متعاقب آن است که بنیاد روشنگری «گوهر اصیل آدمی» ـ به کمال بدبختی!ـ ؛ شاید تنها نهاد و سخنگاهی است که قبلاً این مورد را اندکی به معرفی گرفته و در مورد آن سخنانی برای افغانستانیان سواد دار و خوانشگر؛ داشته است!

از مقاله «... و نیلوفر گفت: کاشکی ما حیوان می بودیم!»:

http://www.ariaye.com/dari11/siasi/eftekhar.html

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد