هارون  یوسفی

I

میترسم

I

من از دیدار طالب در سر بازار میترسم 
ز لُنگیِ سیه و ریشِ اشپش‌دار می‌ترسم

من از خمپاره و از مرمی و از دَم دَم و تق تق
از آن بمبی که دارد تاپهٔ کلدار می‌ترسم

ز سگ‌ جنگی و ویرانی، دلم گریان و نالان است
من از هاوانِ گلبدینِ حکمتیار می‌ترسم

نه تنها خسته‌ام از دیدن داس و چکش اکنون
که حتا گاه گاه از ارهٔ نجار می‌ترسم

نه درس است و نه مکتب نی معلم نی کتاب ای وای!
من از آیندهٔ نسل بدون کار می‌ترسم

ببین بی‌نقشه و طرح و پلان تعمیر می‌سازند 
از این یک‌شنگه‌های تابدار «شار» می‌ترسم

ز بس بردند پشت خر، بم و مرمی و راکت را
همین اکنون ز پالانِ خرو خرکار می‌ترسم

همه گویند طالب می‌رسد بار دگر، جانا
من از تکرارِ ظلم «نادرِ غدّار» می‌ترسم

یکی زن را به قمچین می‌زند، دیگر به فرق مرد
هم از طالب گریزانم، هم از «اشرار» می‌ترسم

به هر سو بنگری دزدی و قاچاق است و گاو-زوری
به قرآن که من از این گلهٔ چوتار میترسم

به جای دین به «غین» خدمت کند ملّای‌ لندی، حیف!
من از ملّای بی‌دین و تجاوزکار می‌ترسم

قطار مرده‌ها را ساعت شش در خبر بینم 
من اکنون هر شب از سرخطّ این اخبار می‌ترسم

از آنجایی که بم گرد است و وحشتناک و هیبت‌ناک 
به دست طالبان از قوطی نسوار می‌ترسم

ز بس بشنیده‌ام با گوش‌هایم فرفر مرمی 
به تشناب از صدای شرشر ادرار می‌ترسم

گروگان بس گرفتند این‌ حرامی‌ها مسافر را
من از عزم سفر در جانب فرخار می‌ترسم

چنان خون دیده‌ام با چشم خود در کوچه و بازار 
که در فصل بهار از لالهٔ بی‌خار می‌ترسم

هارون یوسفی
لندن، 2 سپتامبر 2019

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد