زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .
اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.
قسمت سوم:
دوران پوهنتون
نامزدی ـــ عروسی
غزال، وقتی دوران مکتب را پشت سر گذارد ، بعد از سپری نمودن امتحان کانکور شامل یکی از پوهنځی های پوهنتون کابل شد.
سال اول را با خوشی و موفقیت سپری کرد . همراه چند دخترِ هم صنف خود صمیمی بود . ولی از همۀ آنها با « شهناز » هم راز و نیاز بود. زمان تفریح هر چهار هم صنف در صحن پوهنتون قدم می زدند و درد دل می کردند.
از تصادف روزگار یک هموطن غزال بنام « جاوید » ، که زمانی در دوران مکتب عاشق غزال شده بود ، هم بعد از سپری نمودن خدمت سربازی به پوهنتون راه یافته بود و شامل یکی از پوهنځی ها گردیده بود.
یکی از روزها ، غزال با خواهر خوانده اش شهناز در صحن پوهنتون قدم می زد ، که یک جوان پیش رویش سبز شد و او را به نام صدا زد.
غزال گویی صدای او را نشنید و می خواست از برابرش رد شود که لحظه یی تردید کرد و آرام سرش را به طرفی که صدا را شنیده بود برگرداند و مات و متحیر به جاوید که به فاصله یی دو متری او ایستاده بود ، نگریست . جاوید به آرامی به سویش قدم برداشت و با صدای لرزان گفت:
« غزال ! اشتباه نکرده ام . خودت هستی . بعد از سال ها هم در اولین نگاه شناختمیت. »
جاوید دستش را پیش کرد و غزال هم دستش را پیش آورد و در حالی که با دیدن او برق شادی در چشمانش می درخشید، سعی نمود احساسش را در پس لبخندی نهان کند . با دستپاچگی و هیجان گفت:
« بلی خودم هستم . جاوید ! تو در این جا چه می کنی ؟ »
جاوید عاشقانه دست غزال را در دست خود گرفته بود و رهایش نمی کرد. اما غزال دست خود را کنار کشید.
جاوید گفت:
« بعد از سپری نمودن خدمت سربازی من هم شامل پوهنتون شدم. »
و ادامه داد:
« تو هیچ تغیر نکرده یی . گویی زمان برایت درنگ کرده است. »
غزال گفت:
« اما خودت زیاد تغیر کرده یی . آن نو جوان کم بروت و حالا یک جوان بروتی پُرپشت. »
جاوید با تبسم برایش گفت:
« ظاهرت چنان نشان می دهد که تا هنوز ازدواج نکرده یی . یا چطور؟ حتماً قوانین خانواده ، بخصوص برادرت اجازه نداده است که ازدواج کنی. »
غزال با پیشانی ترشی برایش گفت:
« نخیر. آن طور که خودت فکر می کنی، نیست . تا فعلاً تحصیل مانع ازدواجم شده است. »
جاوید بعد از دیدن غزال در صحن پوهنتون به چیزی که در تمام زندگی خود باورمند بود که فکر می کرد قلبش به عشق راستینی گرفتار شده و محبوبۀ که قلبش را ربوده ، یادش را هرگز از خاطرش محوه نخواهد شد ، دست یافته بود.
قلب غزال هم به شدت می تپید . وسوسه اش شدید بود. گمشدۀ خود را دوباره یافته بود . زمانی که به خانۀ خواهرش رسید ، چون بخاطر پیدا کردن گمشده اش قلبش از هیجان زیاد به درد آمده بود و رنگ چهره اش تغیر کرده بود، خواهرش دلیل این تغیر را ندانست و فکر کرد که شاید از فشار زیاد درس ها و روزهای امتحان باشد . غزال هم بعد از صرف نان تصمیم گرفت برای تمدید اعصاب و کاهش اضطراب به بهانۀ درس ها به اتاق خود برود.
بعد از چند بار سلام علیکی در صحن پوهنتون ، یک روز جاوید دید که غزال تنها است. بدون تأمل نزدش رفت و برایش سلام داد. غزال سلامش را علیک گفت و به یکدیگر نگریستند و لبخند شان نشان داد که اسرار بسیار تا هنوز در قلب های شان وجود دارند.
جاوید برایش گفت:
« غزال ! اگر اجازه ات باشد ، می خواهم خانۀ تان خواستگار بفرستم . »
درهمین ایام شوهرخواهر غزال در یکی از ولایات توسط مجاهدین به شهادت رسیده بود . او می دانست که چنین فرصتی طلایی و بی نظیری دوباره نصیب اش نخواهد شد . قلبش از هیجان به لرزه در آمد و آتش خیال در اندیشه اش شعله ور شد . قدرت رد پیشنهاد جاوید را در وجود خود نمی دید . از آنجا که از غم و اندوه فامیل خود واقف بود ، شرمگین سر به زیر انداخت و به زمین خیره شد و پاسخ داد:
« تردیدِ ندارم و دلیلی برای رد آن هم ندارم . اما چندی قبل شوهر خواهرم شهید گردیده است . فامیلم فعلاً در غم و اندوه شهادت او می سوزند . به یک کمی وقت ضرورت است . کمی صبر کن . در آیندۀ نچندان دور برایت خواهم گفت که چه وقت خواستگار بفرستی! »
جاوید پرسید:
« صبر برای چه؟ »
غزال سراسیمه گفت:
« باید کمی منتظر بمانیم تا خاطره و غم کشته شدن او کمی به فراموشی سپرده شود. »
جاوید عذرآمیز ادامه داد:
« اما فامیلم خانۀ تان می آیند و تنها موضوع را مطرح می کنند. »
غزال اندوه گین برایش گپ های خود را تکرار کرد:
« تو باید وضع فامیلم را درک کنی . در این روزها تمام اعضای فامیلم زیاد داغدار هستند. »
زمانی که غزال با جاوید خداحافظی کرد ، ضربان قلب خود را می شنید و از روی بالاتنه می توانست تپیدن آن را بنگرد . چند نفس عمیق کشید و به راه افتاد . در ایستگاه سرویس ها ایستاد و منتظر آمدن سرویس شد . در ایستگاه سرویس به رغم غم بزرگی که از بابت شوهر خواهرش در دل داشت ، با خود با صدای آهسته خنده کرد. اما خنده اش دیری نپائید؛ کسی ازپشت سرش صدا کرد . غزال به عقب دور خورد و خواهر خوانده اش شهناز را دید ؛ فکر کرد که شهناز او را با جاوید دیده و زیاد زیر تاثیرش قرار گرفت . ولی به روی خود نیاورد و به شکل نورمال همرایش صحبت را آغاز کرد.
چند روز بعد جاوید تصمیم گرفت ، که باید برای برداشتن اولین گام ها در این راه، غزال را قانع نماید تا با فرستادن خواستگار موافقه کند. روزی به هنگام رفتن غزال از پوهنتون بطرف خانه نزدش نزدیک شد و بعد ازسلام، در حالی که به چشمان خستۀ او با محبت می نگریست، گفت:
« چرا اجازه نمی دهی که خانۀ تان خواستگار بفرستم؟ »
غزال دوباره مشکل فامیلی را به او یادآور شد و گفت:
« باید یک مدت دیگر هم انتظار کشید . آن روز زود فرا رسیدنی است . زیاد پافشاری نکن. »
واقعاً فامیل های غزال عزادار بودند. مجاهدین جان شوهر خواهرش را گرفته بودند و شوهرخواهرش دارفانی را وداع گفته بود.
زمانی که غزال به خانه رسید ، به اتاق خود رفت و استراحت کرد. غروب که شد از خواب دیگرانه بیدار شد و به اتاق خواهر بزرگش رفت تا با او تمام داستان را شریک سازد و در این مورد همرایش مشوره کند . ولی به مجردی که داخل اتاق شد ، نگاهش به خواهرش که شوهرش شهید شده بود ، افتاد و هوش از سرش پرید . با خواهر خود احوال پرسی کرد و در یک گوشه جا گرفت.
خواهر بزرگش رو بسویش کرد و با نگاه نافذ به او خیره شد و گفت:
« فکر می کنم برای گفتن کدام گپی به اتاقم آمده یی . بگو خواهرجان چه می خواستی برایم بگویی؟ »
رنگ از چهرۀ غزال پرید ؛ زبانش گنگه شد و به خواهرش گفت:
« خواهرم بعد از شهادت شوهرش به کلی خود را فراموش کرده است .
می بینید ! وضع اش روز به روز خراب تر می شود ... »
خواهرش غمگین و سرخورده آهی کشید و گفت:
« این روزها هم می گذرند . من که صاحب شش طفل هستم ، بعد از این ، هم مادر و هم پدر اطفالم هستم . کلان کردن شش طفل آن هم در این شرایط کار آسان نیست ... حالا بگو؛ برای چه نزد ما آمده یی؟ »
غزال که خود را نا چار به پیداکردن بهانۀ می دید، لحظۀ سکوت کرد و سپس آهسته گفت:
« خواهر ! صدای تو را شنیدم . تشویش در مورد سرنوشت خودت وادارم ساخت که درس را رها کنم و نزدت بیایم و چند لحظه همرایت درد دل کنم. »
خواهرش غمگین سر به زیر انداخت و گفت:
« بلی خواهر جان ! قلبم در آرزوی چیزهای زیاد بود ، اما افسوس صد افسوس که همه اش با خاک یکسان شد. »
جاوید چندی بعد به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آنجا جام شهادت نوشید و جوانمرگ شد و تمام آرزو های خود را با خود به گور خونینش برد.
زمانی که جاوید جوانمرگ شد ، زندگی غزال هم به جهنم مبدل گردید . دیگر زندگی روزمره اش مختل گردید و مانند دیوانه ها با خود حرف می زد:
« یگانه عشقم ! تو چه کردی ؟ یکبار با مشت و یخن شدن با برادرم گم شدی ، نزدم نیامدی و لادرک شدی و من چندین سال در آتش عشقت سوختم . حالا چه ماجرای تو را لادرک ساخت و برای همیشه از من گرفتیت. آیا آتشی را که از قلبم زبانه می کشد و وجودم را می سوزاند ، رنج و عذابِ که خواب را از چشمانم ربوده است و عذابِ را که از نبودت می کشم در آن دنیا احساس می کنی؟ »
ماه ها گذشت و تابستان داغ به پایان رسید . ولی غزال با وجودی که هوا برایش ملایم می نمود ولی روانش ازشهادت جاوید پُرخون بود و باقلب زخمی و خاطرغمگین برای آمرزش روحش دعا می کرد.
با وجودی که هنوز قلب غزال گرفته و پُر از غم و درد بود و صرف یک سال از شهادت جاوید می گذشت که فامیل « صمد » خواستگارش شد.
اگر قرار بود که غزال به ندای قلبش پاسخ می گفت ، کسی جز جاوید را نمی خواست و او دیگر در این جهان وجود نداشت و غزال فکر می کرد ، که وفا حکم می کند که خواستگاری اش را باید رد کند.
وقتی یکی از شب ها خواهر بزرگش موضوع خواستگاری صمد را همرایش در میان گذاشت، غزال با آن که تمایلی به قبولی این پیشنهاد را درهمان لحظه نداشت ، بی اختیار و حیرت زده به قهقهه خندید و سپس شرمگینانه زیر لب به خواهرش گفت:
« حالا ازدواج برایم یک ضرورت اجتماعی شده است. چه کسانی را رد کردم. سرانجام شاید در تقدیرم صمد دیوانه نوشته شده باشد. »
این را هم غزال می دانست ، که در زندگی یی هر دختری جوان روزی وجود دارد که منتظر آن نشسته اند. خواستگاری!
هر دختر وقتی این کلام را می شنود ، سرخ می گردد ، دانه های عرق از زیر تارهای موهایش راه می اُفتند، لب های خوشرنگش می لرزد و دست خود را روی قلب جوانش می گذارد که مبادا قلبش از شادمانی منفجر شود ، البته در صورتی که خواستگاری دلخواه اش باشد . دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را می شنوند ، چیغ می زنند ، اشک می ریزند ، التماس و عذر و زاری می کنند و می گویند ، من این خواستگاری را نمی خواهم . اما غزال حالی دیگری داشت . نه به خواستگاری اولی مربوط می شد و نه به خواستگاری دومی . او ، در دو راهی عجیب و غریبی قرار گرفته بود.
غزال به خواهرش گفت:
« خواهر ! نمی دانم به پیشنهاد شما چه بگویم؟ من در این وضع عجیب و پُر وسوسه راه گم شده ام. »
غزال به خواهرش چیزی اضافه نگفت ، از جا بلند شد و بطرف اتاقش رفت. چهرۀ جاوید جوانمرگ پیش چشمانش مجسم بود و در حالی که اشک ها ژاله ژاله بالای گونه هایش جاری بودند ، به روی فرش اتاقش نگاه می کرد.
یک دو روز بعد خواهرش باز موضوع خواستگاری صمد را همرایش طرح کرد.
غزال چند لحظه سکوت کرد و آنگاه ادامه داد:
« خواهر ! جاوید که در بین خواستگارانم مطابق میلم بود ، تا هنوز برایم نمرده است . او در فکر و خاطره ام هنوز هم زنده است. »
صحبت های خواهر بزرگش و پافشاری اش برای پذیرفتن خواستگاری صمد، غزال را افسرده کرده بود . او ، در دو راهی قرار گرفته بود و به درستی نمی دانست که کدام راه را انتخاب کند و کدام تصمیم عاقلانه خواهد بود؟
قبولی نامزدی با صمد و یا رد این خواستگاری؟
در ختم صحبت ها با صدای به سردی یخ به خواهرش پاسخ داد:
« خواهر ! درست است. قبول دارم. فامیلش می توانند خواستگاری بیایند. »
سرانجام خواهر و خواهرزاده اش در همدستی با فامیل صمد حیله یی ساختند و با مکر صمد را به غزال رسانیدند . اما روزی که غزال پیشنهاد فامیل صمد را پذیرفت ، نیمی از قلبش بلی گفته بود و نیم دیگرش اشکبار و خونچکان بود.
زمانی که یکی از خواهرانش اطلاع حاصل کرد که غزال به این وصلت موافقه کرده ، نزد برادر ارشد شان که در ضمن شوهر خواهر صمد می شد ، رفت و برایش گفت:
« برادر ! این درست است که صمد خسربره ات است ، چند جانبه خویشاوند ما می شود . تحصیل کرده هم است، اما دلم به حال غزال می سوزد. غزال هم تحصیل کرده ، مقبول ، شاداب و دختر جذابِ است . این که موافقه کرده که با صمد حاضر به نامزدی است حیف جوانی و زیبایی اش. درست است که کاکای صمد آدم کلان است و مشکل داماد خواهر ما را حل خواهد کرد و خدمت سربازی اش در جای بی خطر سپری خواهد شد ، ولی این یک ازدواج مصلحتی می باشد . ما نباید بخاطر مشکل خانوادگی خوشبختی غزال را نابود کنیم . همۀ ما خبر داریم که صمد در بین فامیل ها بنام صمد دیوانه مشهور است و علاوه بر این سنش با غزال زمین تا آسمان تفاوت دارد . حیف غزال که قربانی ازدواج مصلحتی می شود . ای کاش خودش در این مورد دقیق توجه کند و از موافقۀ خود منصرف شود... »
صمد ، کوچک اندام و لاغر بود . پوست زرد و چشمان کوچک داشت . ظاهر جذابی نداشت ، اما هنر رام ساختن دخترها را در روسیه آموخته بود و درون اش از کلمه های چاپلوسانه اکنده بود. پس از شکست ها درچند خواستگاری، دیگر مصروف کار و زندگی روزمره یی خود بود.
فامیل صمد هم به عوض این که به ولایت قندوز نزد پدرغزال خواستگاری بروند ، به بهانۀ بی امنیتی ، به خانۀ خواهرش خواستگاری رفتند.
اما آیا شایسته بود ، که غزال زیبا و رعنا نصیب مردی می شد که صورت و سیرتش با او زمین تا آسمان تفاوت داشت؟
با همۀ این غم ، اندوه و اشک و با همۀ یادها و خاطره ها ، زمان بیرحمانه لحظه ها را می کشت و پیش می رفت . روز نامزدی فرا رسید . چند روز قبل از برگزاری محفل شیرینی خوری ، غزال و صمد به بازار زرگری لب دریای کابل رفتند و چله های نامزدی را خریدند . در انتخاب چله ها غزال سکوت اختیار کرد و صمد را گذاشت که چله ها را خودش نظر به توان اقتصادی اش خوش کند . اما در مورد خرید پیرهن ، وقتی غزال یک پیرهن را به ذوق خود انتخاب کرد ، صمد بهانه گرفت و ایرادهای عجیبی تراشید . خواهرش که در این خرید غزال را همراهی می کرد ، با نا باوری بطرف صمد نگاه می کرد. زمانی که غزال پیرهن را بر تن کرد و از غرفه بیرون شد ، چهرۀ صمد تغیر کرد و گفت:
« غزال ! می شود یک پیرهن دیگر خوش کنی . اگرازاین قیمت تر هم باشد. چون خوشم نمی آید که نامزدم دامن پیرهنش از سر زانوهایش بالا باشد. »
غزال در جواب برایش گفت:
« حالا برای محفل روز نامزدی ، همین پیرهن ها مود است و دامنش آن قسمی که تو فکر می کنی، کوتاه هم نیست. »
بلی ! غزال زیبای بیست و یک ساله با انجینر صمد سی و شش ساله ، که در بین خویشاوندان بنام صمد دیوانه و دهان پخ شهرت داشت ، به اساس مصلحت غرض آلود خواهر بزرگش نامزد شد.
مراسم شیرینی خوری در خانۀ خواهرش برپا شد . اکثر اعضای هر دو خانواده در مراسم حضور داشتند . کاکای صمد که آدم کلان در ارکان دولتی بود نیز در مراسم حضور داشت . به رسم شگوم نیک از او صمیمانه دعوت شد تا چله ها را به انگشت دختر و پسر فرو برد.
پس فردای مراسم نامزدی غزال مثل همیشه و هر روز به پوهنتون رفت . اما غزالِ امروز با غزال که هم صنف هایش می شناختند، تفاوت بسیار داشت. او که به تبسم و خنده رویی و خوش رفتاری و حسن سلوک شُهره شده بود، در آن صبح بهاری گیج و منگ به نظر می رسید و با نگاه های پریشان به هم صنف هایش می نگریست . تمام هم صنف هایش ، بخصوص چند دختر که همیشه از دیدن چهرۀ زیبا و خندان و قد رسااش حسادت می بردند، در حیرت بودند که غزال چرا بعد ازمراسم نامزدی چنین تغیر کرده است و چه حادثه یی او را چنین پریشان خاطر و افسرده کرده است . خانوادۀ مدیر صاحب هم در مجموع به دختر کوچک و آخری شان زیاد علاقه داشتند . به گفتۀ خود آنها نازدانه ترین فرزندش بود . غزال سال اخیر فاکولته اش بود ، یک سال بعد لسانسه می شد ، دختر رسا و زیبایی بود و خونگرمی اش با متانتش آمیخته هم بود.
نامزدی غزال با صمد مثل برق در بین خویشاوندان ، آشنایان و دوستان منتشر شد و موجی از واکنش های از شادی و خفکان ایجاد گردید. دوستان و هواخواهان صمد شادمان بودند که بعد ازسی و شش سال بختش باز شده بود. اما واقع بین ها با تمسخر و افسوس این نامزدی را چون پیوند «شادی» با «پری» وانمود می ساختند . آنها با تأسف به این نامزدی ناجور می دیدند و انگشت زیر دندان می گزیدند و آهی می کشیدند و می گفتند:
« ببینید که تقدیر چه می کند . غزال کجا و صمد کجا ؟ گاه گاهی چنین بوده و چنین خواهد بود . قلم زن بعضی وقت ها قلم زنی ناجور می کند و از بابت اش نالۀ برخی ها همیشه در رودخانۀ حسرت جریان خواهد داشت. »
اما برادر ارشد غزال که شوهر خواهر صمد می شد با خوشی و تفاخر می گفت:
« اگر در صلاحیت من می بود، از اول تمام خواهرانم را به خسربره های خود عروسی می کردم. »
صمد پس از پایان مراسم نامزدی با فامیل و دوستانش به خانۀ خود برگشت و در جمع دوستان به میگساری پرداخت و تا صبحِ سحر نغمه ها شنید و رقصید و پای کوبی کرد . اما در مقابل تنها غزال نبود که در آتش تقدیر سوخته بود؛ تنها دو خواهرش برآشفته و پریشان نبودند ، بلکه اکثریت خویشاوندان و دوستانش بعداز برگزاری محفل حیران بودند و به حال غزال رعنا،زیبا وجوان دل می سوختاندند و از بی انصافی که در حقش صورت گرفته بود ، در حیرت بودند.
یک هفته بعد از برگزاری محفل ، غزال و صمد به یکی از رستوران های شهر کابل رفتند . بعد از ساعت ها غزال دوباره به خانه برگشت . در برابر سوال مادرش ، که از غزال پرسید:
« از نامزدت خوشت آمد ؟ »
او در جواب گفت:
« بلی مادر . اولین ملاقات ما برایم امید بخش معلوم شد. طی چند ساعت، بگومگوی ما : شیرین ، آرام و اکنده از عشق و محبت و راز و نیاز گذشت. مادر! امروز صمد بعد از زیاد قصه ها برایم کفت:
ـــ غزال ! گپ هایت برایم اطمنان داد که تو با من همنوا هستی . حالا می دانم که با من هستی و نیرو گرفتم که با توان بیشتر کار کنم و زود برای برگزاری محفل عروسی آماده شوم . چند ماه بعد زندگی مشترکی را آغاز خواهیم کرد و من همرایت چنان زندگی خواهم کرد که همه بر آن رشک برند و بر خوشبختی ما حسد خورند . برایت قول می دهم، که با تمام توان تلاش می نمایم که تو را خوشبخت بسازم.
مادر ! در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام ، که فیلسوف سقراط ، ظاهری بد ریخت داشت. قدش کوتاه ، چاق با چشمانی تنگ و بینی پهن و بزرگ. اما می گویند که او باطن بسیار پاک ، دلپذیر و گیرا داشت. امروز معتقد شدم که سن و ظاهر صمد برایم مهم نیست. چیزی را که من امروز دروجودش دریافتم آن این است ، که او قلب بسیار پاک و باطن دلپذیر دارد . به همین خاطر فکر می کنم که بعضی اوقات دوست داشتن برعشق برتری می کند و من هم امروز به صمد گفتم ، که من از همین امروز این خوشبختی را احساس می کنم. »
یک دو هفته بعد باز هم غزال و صمد به یکی از رستوران های شهر رفتند و این بار هم وقت بالای غزال خوش گذشت ، اما زمان برگشت بطرف خانه که خواستند چند لحظه در پارک شهرنو قدم بزنند ، صمد برایش گفت:
« شب زیبا و دلنشینی است . فصل تابستان را دوست داری ؟ »
غزال هم صمیمانه یادآور شد:
« من تمام فصل های سال را دوست دارم . ولی حقیقت این است که چون من در فصل بهار بدنیا آمده ام به همین اساس فصل بهار را از سایر فصل ها زیاد دوست دارم . ولی از کودکی تا حال از فصل تابستان خاطراتِ زیاد شیرین ، گاهی تلخ و فراموش ناشدنی دارم. »
صمد دوباره از غزال پرسید:
« غزال ! از نامزدی با من راضی هستی؟ »
غزال در برابرش خاموشی اختیار کرد و در سکوتِ که ناگهان جانشین آن همه خوشی ها شده بود ، بطرف خانه قدم زده قدم زده در حرکت شدند.
صمد سکوت را شکستاند و پرسید:
« غزال ! از سوالم آزرده خاطر معلوم می شوی . چرا ؟ »
« زمانی که نامم را بر زبان آورد ، تُن صدایش زیاد صمیمانه بود. با وجودی که ترحم برانگیز هم بود ، ولی من سکوت کردم و خواستم آزارش بدهم و از این برخوردم که برتری خود را نسبت به او تبارز می دادم ، لذت بردم . لذتی که هر دختر می خواهد از زبان نامزد خود گپ های التماس آمیزی بشنود و لذت برد. »
یکی از روزها شهناز خواهر خواندۀ غزال در صحن پوهنتون حین قدم زدن از غزال سوال کرد:
« غزال ! برایم قصه نکردی که صمد تا حالا خانۀ تان شب را هم گذشتانده است یا نه ؟ »
غزال در جواب برایش گفت:
« بلی ! اولین شبی را که صمد خانۀ ما گذشتاند و ما صبح از خواب برخاستیم و برای صرف چای صبحانه به جمع فامیل پیوستیم ، عرق شرم مانند شبنم صبحگاهی بر پیشانی ام نشسته بود . احساس گناه می کردم ، اما نمی دانستم چرا؟ من چه گناهی را مرتکب شده بودم. مگر شب با نامزد در یک اتاق بودن گناه است . ولی رنگ گونه هایم سرخ گشته بود و قلبم می لرزید . زمانی که زیر چشم به صمد نگاه کردم ، او کاملاً بی تفاوت بود . سرانجام مادرم که برای محفل ما از قندوز به کابل آمده بود ، از این ناراحتی نجاتم داد و گفت:
ـــ برای صمد جان در پیاله شیرچای بیانداز!
من و صمد در کوچ دو نفره پهلوی هم نشسته بودیم . خواهر زاده ام که نو داکتر طب شده بود و چند ماه قبل از من نامزد شده بود و دختر کاکای صمد می شد با محبت و تبسم گفت:
ـــ صمد جان ! جهان دیده بودن بسیار خوب است . آدم را با جرئت می سازد. خاله ام غزال جان با آنهم که فاکولته اش رو به ختم است ولی می بینیم که زیاد شرمندوک است.
وقتی صمد شیرچای خود را نوشید ، مادرم با اشارۀ سر وانمود ساخت که در پیاله ، چای برایش بریزم . من ترموز چای را گرفتم و پیاله را از چای پُر کردم . اما آنقدر دست و پاچه شدم که مقداری چای روی میز ریخت . صمد با نگاه محبت آمیز بطرفم لبخند زد و تشکری کرد. »
در آن روزها ، آرزوها و امید های دور و درازی به آینده یی خوب و درخشان در قلب های غزال و صمد می تپیدند . شروع فصل خزان بود . یکی از جمعه روزها صمد به غزال گفت:
« بیا امروز « باغ بابر » برویم و کمی هواخوری کنیم . »
غزال همرایش قبول کرد، لباسش را عوض کرد و باهم باغ بابر رفتند.
« زمانی که به آنجا رسیدیم ، لحظه یی مقابل درختان خزانی ایستادم. احساس کردم که برگ های درختان خزانی قلبم را طلا پوش کرده است. رایحه های دل انگیز ، عطر های هوش ربا ، صدای خوش الحان پرندگان سراسر باغ بابر را فرا گرفته بود . یک مدت زیاد قدم زدیم و وقت زیاد خوش گذشت. بعد در یک گوشه روی دراز چوکی نشستیم تا کمی دم بگیریم . بین هم گپ های دلنشین تبادله می کردیم که ناگهان صمد موضوع صحبت را تغیر داد و به نصیحت پدرانه شروع کرد . حرف هایش برایم بسیار خسته کن و تحمل ناپذیر تمام شدند . با وجودی که بین ما تفاوتی سنی زیاد بود اما من این تفاوت را بعد از نامزدی به روح و روانم راه نداده بودم و این اولین بار بود که احساس کردم که زبانی که با آن با او حرف می زنم متعلق به فضای باغ می باشد ولی قلبی که در سینه دارم و دُب دُب اش را می شنوم متعلق به تشویش و اضطرابی در برابر آینده ام با این پیرپسر فیلسوف نما است. فکر کردم که طرز دید ما قطعاً با هم همخوانی ندارد . عصبی شدم . هر گپ با مورد و بی موردش را رد می کردم و برایش چنین وانمود می ساختم که من دختری هستم که علاوه بر بلوغ جسمی به بلوغ عقلی هم رسیده ام و به نصیحت های بی مورد ضرورت ندارم . فضا بین ما نا خوش آیند شد. هر دو سکوت اختیار کردیم. تازه گرمای روز را که لحظه به لحظه شدیدتر می شد، احساس می کردیم.
از جا برخاستم و از نزدش خواهش کردم:
« صمد ! زیاد خسته شده ام ، بهتر است خانه برویم . »
صمد هم متوجه شد که از گرمای روز ، گرمای آتشی که از گپ هایش از چشمانم زبانه کشیده بود ، شدیدتر است . گفت:
« درست است . می رویم. »
او ، مرا تا خانه رساند و جلوی بلاک تا دیدار بعدی با هم خداحافظی کردیم و خودش بطرف خانۀ خود رفت.
زمانی که داخل خانه شدم به اتاقم رفتم و دروازه را پشت سرم بستم و خود را بالای بسترم انداختم و با صدای بلند گریه سردادم. فکر می کردم غم های تمام دنیا بالای قلبم لنگر انداخته است . نفس های عمیقی می کشیدم و بی اختیار اشک از چشمانم بالای گونه هایم جاری بود و بالشتم را مرطوب ساخته بود. از این همه تغیراتی که ناگهان در خوشی ها ، امیدها و آرزوهای رویأیی ام رخنه کرده بود و تغیراتی را که در روح و روانم بوجود آورده بود ، ترسیدم ، وحشت کردم و تعجب برانگیز این که در ضمن گریه و نا رضایتی از برخورد اش ، چهره یی پرالتماس که حین آمدن بطرف خانه داشت ، یک لحظه از چشمانم دور نمی شد.
با خود می گفتم:
ـــ چرا از تحمل کار نگرفتی؟
ـــ چرا حتی گپ های با موردش را رد می کردی؟
ـــ چرا با حوصله مندی گپ هایش را منطقی جواب ندادی؟
با خود می اندیشیدم که اگر از حوصله کار می گرفتی، به مرور زمان همه گپ ها حل می شد . اما در هر صورت گپ هایش مرا گرفتار احساس دوگانه یی گردانیده بود که برایم نا شناخته می نمود.
از خود می پرسیدم:
ـــ آیا در نامزد شدنم با او اشتباه نکرده ام ؟ ... »
یکی از شب های مهتابی غزال و صمد در ساحۀ مکروریون به قدم زدن رفتند . صمد برخلاف وعده اش که به غزال سپرده بود ، باز به پُرگویی و فلسفه بافی آغاز کرد . با وجودی که غزال سراپا گوش بود ، ولی وقتی گپ های صمد را می شنید ، در وضع اش تغیر آمد ، به یکباره رخسار گلگونش رنگ باخت و در قلبش یک دلهرۀ عجیبی به وجود آمد . نورِماه بر روی درختان می تابید و شاخه هایش در مجلس نسیم ملایم می رقصیدند . بوی عطر گل ها و شب بوها ، تمام ساحه را آکنده کرده بود . غزال بدون توجه به آن همه زیبایی ها به گپ های صمد گوش فرا داده بود و در ضمن در مورد هر جملۀ که از دهن صمد بیرون می شد ، می اندیشید. او در مورد حرف های مردی می اندیشید که از خود راضی و غرور بی حد کورش کرده بود . غزال از خودش و از تصمیمش که حاضر به نامزدی با صمد شده بود ، بدش آمد و از این که به مفکورۀ خواهر بزرگش تسلیم شده بود ، به نادانی خود اقرار می کرد.
ناگهان صمد برایش گفت:
« غزال ! فکر می کنم که روز به روز در مقابلم بی تفاوت می شوی. »
غزال سخت نا امیدانه و شگفت زده از نزدش پرسید:
« چه گفتی ؟ »
صمد ، صدای خود را بلند کرد و گفت:
« چیزی را که برایت گفتم ، یک حقیقتی است که من مدتی می شود که آن را احساس می کنم . »
صدای بلندش رعشه یی بر وجود غزال انداخت ، اما عکس العمل جدی نشان نداد . با قلب متأثر برایش گفت:
« صمد ! به آنچه وجدانم حکم می کند ، سخت پابند هستم و به آن عمل می کنم . این که خودت در مورد من چه فکر می کنی مربوط به خودت است. »
تاریکی شب در دل غزال هراس انداخت و با صدای لرزان برایش گفت:
« زیاد خسته شده ام . می خواهم خانه برگردم . لطفاً مرا به خانه برسان ! از تاریکی می ترسم . »
ولی صمد توانست در هفته های بعدی در برخوردهای خود گام های مثبت بردارد و قلب غزال را دوباره آرام سازد، اما از ایجاد تغیر در چهره و اندام نا موزون خود عاجز و ناتوان بود و چیزی کرده نمی توانست.
یکی از روزها غزال فاکولته نرفت . طرف های ظهر هم صنفی و خواهر خوانده اش شهناز به دیدنش آمد و پرسید:
« فاکولته نیامدی . تشویش کردم که مریض نه شده باشی ! »
غزال با خونسردی جواب داد:
ـــ دیشب مهمان داشتیم .
ـــ مهمان ؟ کی بود مهمان تان ؟
ـــ نامزدم . صمد .
ـــ بخیالم دیر دیر مهمان تان می شود ؟
ـــ نه خیر . خیلی زود زود . هنوز خستگی مهمانی از تنش زدوده نشده که باز پیدایش می شود . هر هفته یکبار این جا است .
شهناز حیرت زده تکرار کرد:
ـــ هفتۀ یکبار ؟
ـــ بلی هفتۀ یکبار. او چون انجینر برق است و درکارهای خود زیاد مصروف است ، به همین خاطر هفتۀ یکبار به دیدنم می آید و شب مهمانم می شود.
شهناز با تمسخر گفت:
ـــ پس این آقای انجینر ، می بخشی نامزدت باید بسیار بی قرار باشد که این طور زود زود نزدت می آید . هر هفتۀ یکبار ؟
غزال با خونسردی گفت:
ـــ بلی ! همین بی قراری و نا طاقتی اش بود که مرا این طور به دامش انداخت . البته پشیمان نیستم . اما برخی ازدواج ها همیشه همین طور هستند. آغازش با گول خوردن شروع می شود . گول خوردن یک طرف.
ـــ از کجا معلوم که آخرش هم همینطور نباشد ؟
ـــ آخرش دیگر فریب خوردن هر دو طرف است. با این همه ، گول خوردن در عشق و عاشقی می بخشی در زندگی زناشویی ، شیرین است . پشیمانی ندارد یا این که پشیمانی بی فایده است.
شهناز می دانی !
« در نوجوانی ام زیاد لحظاتی پیش آمده که به گذشته فکر می کردم و برای جدایی از خواهرانم و تنهایی دلتنگ می شدم . ولی امکانات رفتن نزد آنها را نداشتم و معمولاً با تبادله و مراسلۀ نامه ها اکتفا می کردیم.
یکی از روزها اتفاق تازه یی در زندگی ام بوقوع پیوست . اتفاقی که در آن زمان مسیر زندگی مرا موقتاً به کلی عوض کرد . درست زمانی که زندگی در نظرم جز یک شوخی چیزی دیگری نبود، حادثه یی واقع شد. عشق مانند یک نسیم ملایم به سراغم آمد و در پرتو روزها تعقیب و سرانجام سپردن نامۀ عاشقانۀ یک نوجوان ، من هم عاشقش شدم و حس کردم که گمشدۀ خود را یافته ام.
بلی ! اولین باری که به دام عشق اُفتادم ، بسیار جوان بودم. عشق همیشه به موقع نمی رسد . غالباً در نوجوانی که انسان هنوز برای تحملش آماده نمی باشد ، زود درگیرش می شود . برای شگفتن گل عشق روی قلب یک دختر جوان ، زمان هم چندانی مطرح نیست. در آن زمان من فکر می کردم که از جزیرۀ کوچک تنهایی سوار قایق طلایی عشق به راه افتاده ام و امواج احساسات به سرعت مرا در هم آمیخته و به ساحل مقصود می رساند.
من متعلم صنف نُه مکتب بودم . در خانۀ ما گل بته های گلاب زیاد بودند. وقتی بطرف مکتب حرکت می کردم از گل بته یک گل را می کندم و در موهایم می گذاشتم . من همیشه تا یک قسمت راه به عقب برادرانم راه می رفتم تا که با خواهرخوانده ام یکجا می شدم . تا رسیدن به خواهرخوانده ام بدون آن که کلامی بر زبان آرم درعمق خیالات غرق می بودم. پسرهای نوجوانی بودند که در راه مکتب برای چشم چرانی ، نثارکردن پرزه ها و تیم دادن پیش روی ما سبز می شدند . من به آنها چندانی توجه نمی کردم و پرزه های آنها را هم از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر بیرونش می کردم . با وجود این که بیشتر از پانزده سال نداشتم، اما قد و اندامم به دخترهای هفده ساله می ماند. کسی که توانسته بود قلب چون سنگ مرا نرم کند ، از جمله یی همچون پسرها ، یک نوجوان که یک سال در مکتب بر من قدامت داشت و « جاوید » نام داشت ، بود . او ، هر روز در راه مکتب بطرفم دقیق نگاه می کرد و برایم تیم می داد . زمانی که متوجه شدم که او روزهاست که در تعقیبم است، احساس کردم که نگاه هایش تصادفی و بیهوده نبوده است و او در انتظار نگاه های متقابل است . در چشمان پرجذبه اش التماس های نهفته بود ، که واضح خوانده می شد . از تصادف روزگار دو برادرم که یکی آن چهار سال و دیگرش دوسال از من بزرگتر بودند ، بادی گاردی مرا می کردند و یا شاید آنها هم چشم چرانی می کردند . دقیق گفته نمی توانم . به هر صورت . برادرم که دو سال از من بزرگتر بود زیاد بدخوی بود، از نزدش زیاد می ترسیدم. او در خانه هم مرا زیاد آزار می داد.
وقتی احساس کردم که جاوید هر روز مرا تعقیب می کند و برایم تیم می دهد، با وجود موجودیت برادرانم ، من هم گاه گاهی پنهانی بطرفش نگاه می کردم و چهره اش را سر تا پا در حافظه ام می سپردم . او نوجوانی بود بلند بالا با چشمان نافذ خرمایی رنگ . در ضمن بینی و دهان زیاد خوش ترکیب هم داشت . خلاصه که در جملۀ جوانان خوش تیپ حساب می شد.
اولین باری که جاوید جرئت کرد و نزدیکم آمد من مصروف خرید یک کتابچه در قرطاسیه فروشی بودم . وقتی به من نزدیک شد و به چهرۀ رنگ پریده اش نگاه کردم ، دیدم لبهایش می لرزند و حس کردم که کلامی به داغی آتش فشان روی لبهایش شعله ور است . او تب و تاب زیادی داشت و رنگ پریده مثل یک پرندۀ توفان زده می لرزید . او بعد از سلام سطحی پُتکی یک نامه را برایم داد و زود خود را دور ساخت. روزی که روبرویم قرار گرفت و نامه را برایم پیش کرد و من نامه اش راگرفتم ، قلبم فروریخت و دُب دُب اش را واضح می شنیدم و دستانم شروع به لرزیدن کردند. نامه اش را درلای کتابچۀ که خریده بودم، گذاشتم. او در یک چشم به هم خوردن گم شد. خانه آمدم. غذا را با بی علاقگی و نیمه تمام خوردم . قلبم می تپید و عجله داشت که زود به اتاق خود بروم و هر چه زودتر نامه را بخوانم . وقتی به نامۀ جاوید نگاه کردم تپیدن قلبم در سینه ام بیشتر شد. فکر کردم که نسیم ملایم صبحگاهی از روی چهره ام می گذرد . رطوبت زندگی را بر لب های خاموشم که از تنهایی خشکیده بودند، احساس کردم . نامه را باز کردم . زمانی که چشمانم به اولین جمله افتاد ، در قلبم مانند پیک شراب مستی آفرید.
« غزال نازنینم ! ... »
آه خدایا ! او نام مرا از کجا می داند ؟
نامه را چند بار خواندم و بعد آن را بستم و در سینه بند خود پنهانش کردم. بعد چشمانم را روی هم گذاشتم و خواستم بعد از باز خوانی جمله هایش در ذهنم بخوابم . اما همۀ اهل خانه به خواب نیمروزی فرو رفته بودند ، تنها من بودم که خوابم نبرده بود و در دنیای خیال خود غرق بودم ...
بعد از خوانش بار بار نامه دلم به حالش سوخت. چون دانستم که تپیدن قلبش برای من است . برای عشق . عشق به من . شب هم بعد از صرف غذا به بهانۀ درس ، مادرم را بوسیدم و به اتاق خود رفتم . برق را روشن کردم. شاخه های نازک مجنون بید را نسیم ملایم شب به اهتزاز آورده بود و آن را به شیشه های کلکین اتاقم می جنگانید . لباسم را عوض کردم و خود را روی بسترم انداختم . حرارت دلپسند در رگهایم می چرخید ، قلبم از این که جاوید برایم نامۀ عاشقانه نوشته و در بین زیاد دخترها عاشق من شده به شدت می تپید . نامه را چند شب بارها خواندم . یکی از شب ها چشمانم را که از خواندن بار بار نامه می سوخت ، به هم گذاشتم تا به سرزمین مرموز رویأها سر بکشم ، به آن تیم دادن هایش ، به آن تعقیب کردن هایش ، به آن رنگ پریدگی و لرزش وجود و لبهایش زمانی که نامه را برایم تسلیم می داد، به آن لحظه هایی که قلبم بی قرار می تپید ، به آن بی قراری ام که نان را نا تمام گذاشتم و زود به اتاقم رفتم که هر چه زودتر نامه را بخوانم، سیر و سفر کردم . بعد در حالی که اشک های خوشی به گونه هایم لغزیدند با خود گفتم:
ـــ خدایا! به من کمک کن که در عشق پاک خود موفق شوم و احساس پاک او را که عاشقم شده برای همیشه حفظ کنم و برایش با وفاترین معشوق باشم.
نامۀ جاوید را یکبار دیگر خواندم و بعد آن را بار بار بوسیدم و در لای کتاب هایم پنهانش کردم و بخواب شیرین فرو رفتم.
صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان که در شاخه های درخت حویلی ما نغمه سرایی می کردند و « شرارۀ عشق » از خواب بیدارم کرد. برخاستم، به آیینه نگاه کردم ، متوجه شدم که لبخند عشق همچون شبنم روی لبهایم موج می زند . به کلکین اتاقم رفتم به صحن حویلی و گل ها نگاه کردم ، فکر کردم که گل های رنگارنگ حویلی چشمان شان را مانند خورشید تابان برویم می تابانند . بعد به حویلی رفتم ، در مقابل بوتۀ گل سرخی قرار گرفتم ، آن را به یاد روزی که جاوید در راه مکتب بطرفم گل سرخ را پرتاب کرده بود، بوئیدم و شمیم دلکش آن را با نفس عمیق به جان کشیدم و آرزو کردم که بتوانم به امید های خود برسم و در عشق خود پیروز شوم . از تصویر چنان روزی که درذهنم آنرا مجسم کردم، گونه هایم هم به رنگی گل سرخی درآمدند.
چند لحظه در فکر فرو رفتم که:
ـــ آیا جاوید هم بیدار شده باشد ؟
اگر بیدار شده باشد:
ـــ آیا او هم همچون من در احساس عشق خود فرو رفته و آیا امروز باز هم مرا تعقیب خواهد کرد ؟
بعد چند لحظه بر لبۀ برنده نشستم . نسیم ملایم صبحگاهی چهره ام را نوازش می کرد و عطر گل ها را با نسیم ملایم عمیق استنشاق کردم.
بعد از صرف صبحانه با برادرانم بطرف مکتب حرکت کردم . وقتی به خانۀ خواهرخوانده ام رسیدیم از شر بادیگاردهایم نجات یافتم . من و خواهر خوانده ام چند قدم نگذاشته بودیم که متوجه شدم جاوید انتظار آمدن مرا می کشد. تصور من هم چنین بود که او امروز منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه اش می باشد . وقتی چشم به چشم شدیم و نگاهش را با یک نگاه سطحی و تبسم جواب دادم، برایش چنان احساس پیدا شد که ازهیجان زیاد خون در تمام وجودش دمید و دست خود را روی قلبش گذاشت و همچون پرندۀ توفان زده ازساحه پرواز کرد و به سرعت از ما فاصله گرفت و بطرف مکتب خود رفت.
وقتی مکتب ما رخصت شد و جاوید را دوباره جلوی مکتب دیدم، از شرم سرم را پائین انداختم و فکر می کردم که تمام دخترهای دور و برم از راز دلدادگی ما خبر دارند.
او ، چند روز دیگر هم به دیدنم آمد و مرا تعقیب کرد . عاقبت شب ها چهره اش را در ذهنم نزد خود مجسم می کردم و دانستم که عشق اش در قلبم لنگر انداخته است . سرانجام علاقه مندیی بی حدش و میلی مهارناشدنی وسوسه ام کرد و مرا وادار به تسلیم کرد و من هم عاشقش شدم . پنداشتم که جواب نامه را برایش می نویسم، همرایش نامزد می شوم، خود را در آغوشش می اندازم و آرزو های خود را در زیر نوازش بوسه هایش بدست می آورم . از آن جایی که عاشق قادر به مقاومت در برابر خواست قلبی اش نمی باشد ، شبی در جواب نامۀ عاشقانه ، نامۀ عاشقانه نوشتم . اما از برادرانم زیاد می ترسیدم. ولی با وجود ترس تصمیم گرفتم که به هر قسمی که می شود نامه را برایش خواهم داد . اگر چند شب فقط عشقش را در قلبم احساس کردم و خواستم حس کنجکاوی ام را ارضأ کنم ، اما فردا باید نامه را برایش تسلیم دهم که او هم بداند که من هم عاشقش شده ام . با خود می پنداشتم که او حالا دیگر امید و آرزوی خوشبختی زندگی من است . واقعیت این که آتشی که در قلبم شعله ور شده بود ، شهامت و بی باکی را در وجودم قوت بخشید و ترس از برادران از فکرم رخت بربست . فردا در راه مکتب برای تسلیمی نامه شتاب داشتم و در حرکاتم خوشی و خوشحالی محسوسی نمایان بود . حالتی عاشقی را داشتم که برای دیدن معشوقش به وعده گاه می شتابد . همراه خواهرخوانده ام با گام های تند راه می رفتم و گل سرخی را که از بوته های خانه کنده بودم، به وقفه ها می بوئیدم . گونه هایم از خوشی و طراوت نسیم ملایم صبحگاهی گلگون گشته بودند و هیجانی که برای ابراز عشق در وجودم به میان آمده بود ، از من یک دختر نترس ساخته بود . اما جاوید از ترس برادرانم از فاصلۀ دور نگاهم می کرد و بطرف مکتب راه می رفت . وقتی نتوانستم خود را به جاوید برسانم و نامه را برایش تسلیم دهم ، اندوهی بر قلبم چنگ انداخت و با خود گفتم:
ـــ نشود که جاوید یک انسان فریبکار باشد!
دوباره به خودم جواب می دادم:
ـــ نه ! نباید مأیوس گردم . او حتماً از ترس برادرانم که در نزدیکی ما راه می روند ، خود را دور گرفته است.
با خود اندیشیدم:
ـــ باید من هم حین رخصتی مکتب ها نامه را جلوی غرفۀ قرطاسیه فروشی برایش تسلیم دهم . بهترین موقع و بهترین جای همانجا است . در آن جا زیاد بیر و بار است و برادرانم متوجه نمی شوند.
زمانی که بعد از رخصتی مکتب ها بطرف خانه می آمدیم ، به بهانۀ خرید کتابچه به قرطاسیه فروشی برگشتم و او هم نزدیکم آمد . لحظه یی که جاوید را کنار خود دیدم ، به خود لرزیدم ، قلبم دیوانه وار تپیدن گرفت و زیر تأثیر نگاه نافذ و عجیب جاوید قرار گرفتم. از ترس برادرانم سینه ام خفقان گرفت و نفسم بند آمد. با وجود این همه جرئت کردم و نامه را برایش دادم . اما برادر بدقهرم که هر دقیقه متوجه حرکاتم می بود ، این عمل مرا دید و به سرعت به جان جاوید خود را رساند. اما جاوید هوشیارتر از برادرم بود. او پیش از این که برادرم به جانش برسد متوجه شد و نامه را توسط گوگرد آتش زد و از بین برد . من تنها یک ، دو مشت و لگد برادرم را دیدم . دیگر توان دیدن لت و کوب جاوید را نداشتم . چون هر ضربۀ برادرم مثلی که به قلبم اصابت کند ، حس کردم . بعد بدون این که به عقب نگاه کنم به عجله خود را به خانه رساندم.
در خانه مادرم سوال کرد:
ـــ چرا رنگت پریده است. خیرت باشد؟
گفتم:
ـــ مادر ! یک بچه در راه مکتب مزاحمم شد. برادرم همراه اش مشت به یخن شد . من به عجله خانه آمدم.
من در زندگی هیچ چیزی و هیچ رازی را از مادرم پنهان نکرده بودم و این اولین رازی بود که یک جوان مرا در راه مکتب تعقیب می کرد ، از مادرم پنهان کرده بودم.
آه ! که این نوع پنهان کاری چقدر زود روح و روان و قلب یک دختر نوجوان را زیر تاثیر می آورد و چقدر قلب ها را زود بهم نزدیک می کند . در آنزمان فکر می کردم که همین « پنهان کاری » مقدمۀ بزرگترین عشق و وصلت دو قلب مشتاق در دیباچۀ مکتب و کتاب عشق است.
وقتی برادرانم خانه رسیدند، ترس و دلهرۀ عجیب و غریب تمام وجودم را فرا گرفت و به دنبال راه گریز و بهانه می گشتم تا بتوانم به یک شکلی به فامیل و برادرانم قناعت بدهم . آنها تمام جریان را به مادرم قصه کردند . زمانی که مورد بازپرس مادر و برادرانم قرار گرفتم، زیاد سعی کردم و بالای خود فشار آوردم تا ترس و دلهرۀ خود را پنهان سازم . من راه دیگری به جز از انکار نداشتم.
با صدای لرزان گفتم:
ـــ برادرم ناحق با او بچه مشت و یخن شد.
من تا آخر بالای گپ خود که برادرم اشتباهی است ، پافشاری کردم . گفتم برادرم همیشه بالایم اشتباه می کند . حتی اگر من یک شعر عادی را زمزمه کنم ، عاجل محکمم می گیرد ، که این شعر را برای کی خواندی؟ تا اخیر بالای گپ خود ایستادم و تکرار که تکرار می گفتم، برادرم اشتباهی است. او خودش چنین فکر می کند و نا حق با او پسر بیچاره مشت و یخن شد.
مادرم مثل همیشه به پشتیبانی ام قرار گرفت و با لحن عذرآمیز گفت:
ـــ همۀ تان بالای دختر چیغ می زنید . شاید اشتباه کرده باشد و یا این که راستی هم بچیم تو نا حق با او جوان مشت به یخن شده باشی . برای غزال فرصت بدهید . او هنوز زیاد چیزها را نمی فهمد . او تازه به نوجوانی رسیده است. من بالای دخترم ایمان کامل دارم که او حتماً راه معقول و درست را پیدا می کند و به راه غلط نمی رود.
بعد از پرخاش با برادرانم به اتاقم رفتم ، دروازه را پشت سرم بستم ، پیش از آن که لباس مکتبم را عوض کنم ، لحظه یی در مقابل کلکین ایستادم و به شکوفه های درخت و گل های حویلی نگاه کردم . بوی گل ها و شکوفه ها فضای اتاقم را اکنده کرده بودند . بعد کلکین اتاقم را نیز بستم و خود را روی بسترم انداختم . در حالی که از هیجان زیاد تمام وجودم گرم آمده بود و می سوخت، بالشتم نیز ازاشک چشمانم خیس شده بود و شکم گرسنه با عطر گل ها به خواب رفته بودم . وقتی از خواب بیدار شدم ، خورشید خدا حافظی کرده بود و تاریکی تلاش می کرد تا سپیدۀ شامگاهان را پس زند و جایش را بگیرد . احساس گرسنگی شدید کردم . به آشپزخانه رفتم دیدم که مادرم مصروف پختن غذای شبانه است . بشقاب را گرفتم و در آن غذا برای خود از دیگ کشیدم و آن را با اشتها صرف کردم . سپس به مادرم گفتم:
ـــ مادر ! به اتاقم می روم ، درس های خود را می خوانم.
در چرت و خیالات خود بودم که صدای مادرم را شنیدم که گفت:
ـــ غزال ! دخترم ! این جا بیا که کارت دارم.
نزدش رفتم و اورا درآغوش گرفتم و سرم را در میان موهای ماش و برنجش فرو بردم و با چشمان اشک آلود برایش گفتم:
ـــ مادر جان ! دروغ نمی گویم . من او جوان را هیچ نمی شناسم . برادرم اشتباهی است.
آه که بوی سینۀ مادر و رطوبت عرقش چقدر برایم آرامبخش بود . مادرم همیشه برایم پناهگاهی خوبی بود . او با دستان پُرمحبت خود سرم را محکم گرفت و بار بار رویم را بوسید و بعد یک طرف رویم را به سینۀ خود فشرد. شب مهتابی بود. زمانی که چراغ اتاقم را خاموش کردم و به قصد خوابیدن در بسترم دراز کشیدم ، دیدم دوباره مادرم داخل اتاقم آمد . از بستر بلند شدم و گفتم:
ـــ مادر؟
مادرم به آرامی گفت:
ـــ دخترم ! بلی من هستم.
خواستم برق را روشن کنم اما او ممانعت کرد وگفت:
ـــ برق را روشن نکو . همین طور خوب است.
نور مهتاب از کلکین به اتاقم قدم رنجه کرده و آن را روشن ساخته بود ، ولی ما به وضوح قادر به دیدن صورت یکدیگر نبودیم . معلوم می شد که مادرم آگاهانه خواست اتاق نیمه روشن باشد تا راحت تر با هم صحبت کنیم و او گپ های خود را برایم بگوید .
مادرم برایم گفت:
ـــ بنشین، دخترم.
خودش نیز بر لبۀ بسترم نشست و با محبت مادرانه اما مانند دو خواهرخوانده برایم گفت:
ـــ دخترم ! تو حالا زیاد جوان و کم تجربه هستی. می ترسم که راستی هم کدام اشتباه از نزدت سر زده باشد . متوجه باشی که برادرانت را در کدام جنجال کلان نیاندازی.
اما من بازهم اصل موضوع را از مادرم پنهان کردم و گفتم که برادرم اشتباهی است، او تحمل یک خندۀ عادی ام را زمان رفت و آمد به مکتبم ندارد و مادرم هم به گپ هایم باور کرد . رویم را بوسید و شب به خیر برایم گفت و به اتاق پدرم رفت.
فصل خزان بود و هوای شهر ما هم ملایم و دلپذیر شده بود . روزهای زیبایی بودند و ابرهای سفید خزانی در آسمان جلوه نمایی می کردند . نقش و نگار ابر در آسمان دیدنی و خوش آیند بود . هوا معتدل و بوی زمین که از اثر باران نمناک شده بود و بوی عطر گل ها به مشام می رسید ، اما افسوس که قلبم شکسته و عشقم در زیر چرخ فشارهای فامیلم بخصوص برادر سختگیرم نابود شده بود.
سرانجام توانستم بعد از چند روز محاکمه بازی، با حیله و گریه قسماً خود را از گیر فامیلم نجات بدهم.
اما جاوید فردایش از فاصلۀ دور نگاهی موشکافانه بطرفم که فکر می کرد شاید مورد لت و کوب برادرم قرار گرفته باشم ، انداخت. زمانی که مطمین شد که کدام حادثۀ قابل تشویش رخ نداده است ، لبخندی کمرنگی بر لبش نقش بست و راه خود را گرفت و از ساحه دور شد و از ترس برادرم بالای عشق خود پا گذاشت.
روزها وقتی مکتب ها رخصت می شدند ، چشمانم از جستجوی بی نتیجه یی که جاوید را در بین جوانان می جست، خسته و ملتهب و قلبم از زیاد اندوه به درد می آمد.
شب را به امید این که فردا حتماً او را در بین پسرها خواهم دید ، به سحر می رسانیدم ، اما فردا باز هم پیدایش نمی بود . دیگر هر گز او را به تعقیب خود ندیدم.
چندی بعد خواهر بزرگم از کابل خانۀ ما مهمانی آمد. مادرم تمام جریان نامه و جنگ برادرم را برایش قصه کرد . وقتی خواهرم به چهره ام نگریست ، چون زن جهان دیده و پُرمطالعه بود ، فهمید که در دام عشق نوجوانی گیرآمده ام. او با چشمان بهت زده بطرفم نگریست و گفت:
ـــ غزال جان ! عشق در نوجوانی مثل حباب روی آب است و زود فراموش می شود . نباید خود را بدست احساسات کاذب تسلیم نمایی . تو حالا نو در پانزده سالگی قدم گذاشته یی . صنف 9 مکتب هستی . از دهنت بوی شیر می آید . این چنین عشق و عاشقی تو را خوشبخت ساخته نمی تواند.
من مثل گنگه ها بطرفش نگاه می کردم و یک کلمه هم به زبان نمی آوردم. اما در دل خود می گفتم، چگونه خواهم توانست خواهرم را از آتشی که درونم را می سوزاند و خاکستر می کند ، بفهمانم و برایش بگویم:
ـــ خواهر ! چرا احساسم را طغیان دوران نو جوانی می دانید؟
او همرایم ساعت ها گپ زد و نصیحت کرد و تلاش کرد که قسماً برایم قناعت دهد که از این چنین عشق و عاشقی احساساتی و زود گذر در نوجوانی باید با احتیاط گذشت و متوجه عواقب این چنین عشق ها باشم. دلایلی را که او برای خاموش ساختن عشقم می آورد ، نه تنها از سوز درونی ام نمی کاست ، بلکه با قلب یکجا چشمانم نیز از شراره یی آن می سوختند و می خواستند که اشک ها از آن فروچکند . اما من لازم دیدم که سکوت و تسلیم به ارادۀ فامیل بهترین مرحمی است بر سوز و گداز قلبی ام . ولی در تنهایی آه هایی را که از سینه می کشیدم ، برایم سخت جانسوز بودند.
در اخیر جرئت کردم و شرمگین سر به زیر انداختم و برایش گفتم:
ـــ خواهر جان! راستش رابگویم ، قلبم به دام عشقش گرفتار شده است.
خواهرم چین به ابرو انداخت ؛ با عصبانیت نگاهم کرد و حیران ماند ، چون یافتن پاسخی برای این جملۀ من آسان نبود . ولی دوباره تلاش کرد که مرا متوجه عشق های زودگذر نوجوانی بسازد . من هم شرمگین پوزش خواستم و برایش گفتم:
ـــ خواهر! قول می دهم که از این پس هرگز چنین اشتباهِ را مرتکب نشوم. اما عذر می کنم که این راز مرا نزد خود نگهدارید ، چون من به مادرم اعتراف نکرده ام.
بعد از صحبت های خواهرم با خود عهد بستم که تمام رویأها و آرزوهای دور و درازم را به گور فراموشی بسپارم و به وعدۀ که به خواهرم داده بودم تا اخیر وفا کردم و هرگز در راه انحراف قدم نگذاشتم. اما هرگز عشق جاوید که در قلبم لانه کرده بود، فراموش نکردم و همیشه بعضی جمله های نامه اش را همچون:
ـــ غزال نازنینم!
ـــ نام ، چهره و زیبایی ات چون گل خوشبویی است که بلبلان از دوردست ها به آن می شتابند!
ـــ در ظلماتِ شب جای ماه تابان همیشه خالی می باشد!
ـــ یک شعر کوتاه زیر نام ( تو باور کن! )
تا امروز همرایم سیر و سفر می کند.
دو ماه بعد که امتحان های سال درسی سپری گردید، چون وضع امنیتی ولایت ما زیاد خراب بود، به کابل سه پارچه آوردم.
ـــ شهناز! می دانی جاوید کی بود؟
همو کسی که یک سال قبل در صحن پوهنتون بعد از چندین سال با هم روبرو شدیم. او موضوع خواستگاری را همرایم درمیان گذاشت. چون شوهرخواهرم در همان روزها شهید گردیده بود ، من برایش گفتم ، باید کمی منتظر ماند. او هم قبول کرد . ولی چندی بعد که تو هم خبر داری ، خودش به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آن جا جام شهادت نوشید و داغ اش برای تمام عمر در قلبم ماند. »
غزال از یادآوری گذشته به خواهرخوانده اش و این که چه آرزوها و خوابها را بعد از این که جاوید را در پوهنتون دید ، برای آیندۀ خود در ذهنش کشیده بود، آرزوهای که در آغاز از دست برادرش و بعد هم شهادت جاوید همه اش نقش برآب گشته بودند ، غمی بزرگی بر روی قلب خود احساس می کرد و حین قصه تمام اندوهش را با کشیدن آهی سوزناک از سینه بیرون می ریخت.
روزی نامزدش صمد از غزال پرسید:
ـــ این قدر کلمات عاشقانه و دوبیتی های سوزدار را از کی آموخته یی؟
غزال در جواب برایش گفت:
ـــ اگر رمز جادویی کلمه های عاشقانه و راز بیان سوزها و درد های قلبی را از نغمه های هنرمندان کشورم آموخته ام ، اما جنبۀ عملی آن رمزها و رازها را سال ها در زندگی خود جستم و نیافتم ، امروز از صفای قلب پاک و بی آلایش تو این همه رمز ها و راز ها را دریافتم.
صمد ، تحصیل کردۀ اتحاد شوروی تا سطح ماستری بود . او گذشتۀ خود را بدون کم و کاست به غزال قصه می کرد و متوجه این مطلب که زن شرقی با زن اروپایی تفاوت های جدی دارد ، نمی شد.
او یکی از روزها به غزال گفت:
ـــ غزال! من دروازۀ قلبم را به روی تو گشودم و چیزهای که مربوط زندگی گذشته ام می شد برایت بدون کم وکاست صادقانه قصه کردم . اما تو تا هنوز درهای قلبت را به روی من بسته یی و تا امروز یک کلمه از گذشته ات برایم قصه نکردی.
غزال با تبسم برایش گفت:
ـــ من از گذشته ام کدام قصۀ جالب که مورد توجه تو قرار گیرد ، ندارم. آمدیم در مورد زندگی نورمالم ، چون خودت و من چند جانبه خویشاوند هستیم ، به نظرم گفتنش ، قصه های تکراری خواهد بود.
اما صمد دست بر نداشت و گفت:
ـــ یقین دارم که در زندگی ات رازی نهفته است . تو یک دختر عادی نیستی. تو یک دختر تحصیل کرده تا سطح لسانس هستی . این هم امکان دارد که در زندگی ات هیچ داستانی وجود نداشته باشد!
غزال که از گپ هایش عصبی شده بود، برایش گفت:
ـــ صمد ! در زندگی ام داستانی که حقیقت دارد این است که به اساس صحبت های خواهر بزرگم که زن کاکایت می شود اول حاضر شدم جسمم را به تو بدهم و قلبم از این وصلت منزجر بود . اما بعداً قلبم را نیز به تو سپردم . خو افسوس که تو با طرح این قسم حرف های بی معنی نه قدر جسمم را و نه قدر قلبم را که هر دو را به تو سپرده ام، ندانستی!
صمد با تبسم ملیحانه برایش گفت:
ـــ اگر زیاد هوشیار نیستم ، آن قسمی که تو فکر می کنی احمق هم نیستم . آیا تو چنین تصور می کنی که من بعضی وقت ها برخورد های احساساتی ات را در مقابلم احساس و درک کرده نمی توانم؟
غزال برایش گفت:
ـــ صمد ! این که تو در مورد بعضی برخوردهایم که آنهم مثل امروز ناشی از گپ های خودت می باشد ، چه فکر می کنی ، زیاد برایم مهم نیست. من همین قدر برایت می گویم که تنها خدا بر همه چیز آگاه است . او می داند زمانی که چلۀ نامزدی را به انگشتم کردم و چند مدتی گذشت ، جسم و قلبم را به تو سپردم.
در دوران نامزدی هم بین فامیل های غزال و صمد کم و بیش شکررنجی های بوجود آمد . بعضی اوقات رابطه ها قطع می گردید و یک دو بار جنگ های لفظی هم صورت گرفت . با وجود این همه دورۀ نامزدی با تفاوت سنی و صورتی و سیرتی تقریباً بخوبی سپری گردید و آنها خود را نامزدهای خوشبخت تلقی می کردند.
شب عروسی فرا رسید . هردو فامیل، خویشاوندان، دوستان بخصوص خواهر خوانده های غزال در مراسم شرکت کرده بودند.
وحید صابری که در آنزمان یکی از جمله هنرمندانی بود که از موهبت صدای خوش بهرۀ بسیار داشت ، با سر دادن نغمه های زیبا ، شکوه محفل را دو چندان ساخته بود . در حالی که حاضرین به آهنگ های مست و موزونش کف می زدند ، با صدای شیرینش « آهسته برو... » را خواند و غزال و صمد با قدم های آرام و آهسته داخل تالار شدند . کسانی که در محفل حضور داشتند و غزال و صمد را قبلاً ندیده بودند ، با حیرت متوجه شدند که چهرۀ خندان، چشمان آهویی و قد رسای غزال با ساخت بد ریخت صمد همخوانی ندارد . به همین خاطر محفل هم یک کمی بطرف بی مزه گی رفت و تمام خواهرخوانده های غزال و کسانی که صمد را ندیده بودند ، فکر می کردند که معجزه رخ داده است.
قبل از شروع قیود شبگردی مراسم ختم گردید . هر دو به عجله رفتند . شب به سحر رسید . فروغ بامدادی از پس پردۀ کلکین به درون اتاق تابید . غزال هم چشم گشود و غرق در افکار خود، خاطرات و پرزه های خواهر خوانده ها را که شب زمزمه کرده بودند ، بیاد آورد.
او دیگر با لب های مرطوب ، اندام عرق آلود ... در بستر قرار داشت.
بلی ! بامدادِ غزال این چنین بود. اما کنایه ها و پرزه های با مورد و بی موردِ را که شب از زبان خواهر خوانده های خود شنیده بود ، همچون پتکی گران بالای روانش اثر گذاشته بود.
ـــ چه دامادی!
ـــ داماد شهزاده مانند!
ـــ چه قد و اندامی!
ـــ چه خندۀ مردانه!
...
غزال ، در حالی که در پهلوی صمد در بستر قرار داشت و دست صمد زیر سرش بود ، با خود گفت:
ـــ خدایا ! فکر می کنم همه چیز خیال است ؛ نه! خیال نیست. شب عروسی ام سپری شد . این رویأ نیست . رویأ قابل لمس نیست. من دیگر خانم شدم ...
وقتی مادر صمد با پتنوس صبحانه به اتاق غزال و صمد آمد ، غزال شرمگین چشم به زمین دوخت و زندگی اش که بایک نامزدی مصلحتی آغاز گردیده بود و با برگزاری محفل عروسی به پایان رسیده بود، او را عروس خانۀ گردانیده بود...
صمد ، در مکروریون یک اپارتمان چهاراتاقه به کرایه یی امتیازی دولت در اختیار داشت . یکی از اتاق ها به غزال اختصاص داده شده بود . در دو اتاق دیگر مادرش، برادر جوانش و بیوۀ برادرش با یک کودکش، که شهید گردیده بود مستقر بودند. غزال و صمد علی رغم تفاوت سنی و زیبایی از لذتی خوبی بهره مند بودند . صمد هم از زیر دل آرزو داشت که غزال خوش و خوشبخت باشد و زندگی پُرسعادت و خندان را در پهلوی خانواده اش سپری کند.
یک روز شهناز که بعد از فراغت از پوهنتون با غزال در یک اداره کار می کرد ، او را کمی مشوش دید ، از نزدش پرسید:
ـــ غزال ! یک کمی مشوش معلوم می شوی . خیریت باشد ؟ با صمد جان خو جنجال نداری؟
غزال برایش گفت:
« چه بگویم ! بعد از عروسی دو سه ماه ما بخوشی و خوبی سپری گردید. همه چیز مثل یک خواب کوتاه و شیرین به سرعت گذشت . زمانی که باردار شدم ، در برخوردهای صمد کمی تغیر آمد و رویه اش با من کمی عوض شد. اما من این چنین تغیر را جدی نگرفتم . فکر کردم شاید فشار کار و زندگی بالایش سنگینی کند. حالا حتی زمانی که من به کلنیک برای مراقبت و کنترول می روم مادرش شانه به شانه همرایم می رود و یکبار صمد هم برایم گفت که هر جای می روی باید مادرم همرایت باشد . قبلاً ، همه برخورد هایش برایم تحمل پذیر بود و با هم کنار آمده بودیم، به مهمانی ها می رفتیم، با هم درد دل می کردیم و درحقیقت روزگارما به خوشی سپری می گردید. حالا یک دو روز می شود که پافشاری بی حد دارد تا من ترک وظیفه کنم و شش ماه رخصتی بدون معاش بگیرم و این برخوردش مرا کمی مشوش ساخته است . دیده شود که در آینده چه می شود؟ »
صمد دربرنامۀ خود موفق گردید و غزال شش ماه رخصتی بدون معاش گرفت و در خانه منتظر به دنیا آمدن نوزادش شد . فرزند اولی غزال که پسر بود، یک روز ساعت سه عصر از بطن مادرش زاده شد و در دست های پُرمحبت نرس قابلۀ زایشگاه قرار گرفت، نرس قابلۀ که دراین کار تجربۀ فراوان داشت و دها بار کار زایمان را انجام داده بود . نرس قابله به محض این که بند ناف را برید و نوزاد را در تکۀ پاک پیچید و به مادرکلانش نشان داد گفت:
ـــ فقط مثل مادرش زیبا و جذاب است . نامش را چه می گذارید!
مادرش گفت:
ـــ غزال در ماه حمل به دنیا آمده و او همیشه دعوا داشت که چرا نام مرا بهار نگذاشته اید و تصمیم گرفته که اگر نوزادش پسر باشد نامش را پسرلی و اگر دختر باشد نامش را « بهار » می ماند. چون پسر است نامش را « پسرلی » می مانیم.
چند ماه بعد که پسرش غان وغون را شروع کرد، غزال آن را با عکس العمل مبالغه آمیزی تحسین کرد و حتی برایش جشن گرفت . زمانی که پسرش با قدم های لرزان راه رفتن را آغاز کرد، او در حینی که دست ها و حواسش مشغول کار می بود، بطورغریزی گام های پسرش را دنبال می کرد تا باخطری روبرو نشود.
ادامه دارد.