زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .

اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.

قسمت هشتم:

سخن آخر

افسوس که چه آرزوها برباد می روند و چه امیدها که ناامید می شوند. شهناز وقتی خاطرات خود را بازخوانی میکند ، قصه های غزال برایش تداعی کنندۀ سرگذشتی است که مملو از آبستن عشق ها و نفرت ها ، اشک ها و لبخندها، کینه ها و دوست داشتن ها، پیروزی ها و ناکامی ها... می باشد. اما در این میان عشق حکایت دیگری دارد . عشق کلمۀ است که قلب ها را به هیجان می آورد ، خروشان می کند و پیوند می دهد . اما همین عشق است که گاهی مرهم می شود برای مداوای زخم قلب ها و گاهی هم سبب زخم قلب ها.

غزال جوانمرگ که زمانی عشق به اطفالش مرهمی بود برای مداوای زخم های که از اثر خشونت های طاقت فرسای شوهرش بر قلب خود داشت، اما در اخیرهمین عشق به اطفالش بود که قلبش را چنان زخمی کرد که دیگر تاب تحمل این زخم را بر قلب خود آورده نتوانست و به زندگی خود خاتمه داد.

غزال در اول امیدوار بود و آرزو داشت که روزی بر مشکلاتش غلبه کند و از حق خود در برابر شوهر ظالمش از خود دفاع کند.

غزال مطمین بود که در این مبارزه پیروز می شود . اما تصور این که روزی چنان ناتوان شود که به خود سوزی دست زند ، هرگز به مخیله اش راه نیافته بود . ولی بدست نیاوردن اطفالش و طعنه ها و کنایه های زن برادرش او را چنان ناتوان ساخت که دیگر در برابر مشکلات تاب آورده نتوانست ، به خود سوزی دست زد و به زندگی خود خاتمه داد.

غزال از خانۀ شوهر با رها کردن دو طفلش فرار کرده بود و با یک دو جوره لباس بعد از بیست روز به خانۀ پدری رسید . مادرش روز و شب از او مراقبت کرد و با رفت و آمد برادر و خواهرش نزد صمد بخاطر بدست آوردن نواسه هایش به دخترش روحیه و قوت قلب می داد . اما هیچ یکی از تلاش هایش مانع تصمیم به خودسوزی غزال نشد.

غزال تنومند و بشاش به دنیا آمده و با روح شاعرانه بزرگ شده بود . زمانی که غزال به خودسوزی دست زد ، زخم های ناشی از خودسوزی زیاد عمیق بودند و در درجۀ بالا قرار داشتند. چهرۀ غزال در روز اول خودسوزی زرد و زار گشت ، در روز دوم تب شدید کرد ، در روز سوم هذیان می گفت و در روز چهارم به کوما رفت . مادرش در روز اول خودسوزی می خواست به صمد خبر دهد ، که اطفال غزال را بر بالین مادرش بیاورد تا غزال آنها را ببیند و کمی روحیه بگیرد ، اما دیگر اعضای فامیل غزال در عالم ناامیدی می فهمیدند که غزال رفتنی است.

مادرش بعد از خودسوزی دخترش به تمام نمازهای حاجت و دعاها رجوع کرد ، عکس های اطفالش را به سینۀ دخترش فشرد تا غزال را به مبارزه برای زنده ماندن وا دارد ، اما غزال در وضع نبود که عکس ها را بشناسد و احساس کند.

مادرش روز چهارم روی خود را بر چهرۀ غزال گذاشت ، سعی کرد غزال با چشمانش بطرف مادر نگاه کند ، التماس کرد تا غزال چشمانش را باز کند، به سوالش که می گفت: غزال غزال غزال دخترم ... پاسخ گوید، اما غزال ساعت یازدۀ روز در حالی که مادرش می خواست او را با دعاها پاس کند ، متوجه حرکت لبان خشک و چشمان اشک آلودش شد که به مشکل برایش گفت:

مادر!

و بدون این که جمله را تکمیل کرده بتواند تمام وجودش را لرزه گرفت، بی درنگ آهی کشید و برای ابد خاموش شد. روحش آرام، مثل قشرنازک می، از کلکین باز به بیرون پرواز کرد و به آسمان ها رفت.

مادرش چنان جگرپاره شد که چندین بار بی هوش گردید . لزومی به توضیح نبود . مادران   خود این رنج   را می شناسند ، چون تنها اندکی ، یعنی بدبخت ترین ها ، بخت همراه شان یاری نمی کند تا از اطفال خود نگهداری کنند و دنیای فانی را پدرود می گویند و به دنیای ابدی می روند.

وقتی مادرش دید که دخترش به ابدیت پیوست ، در حالی که موهای خود را میکند و در سر و روی خود میزد ، با فریادهای بلند می گفت:

« نه ! نه ! غزال دخترم نمرده است . او منتظر آمدن اطفالش است . او می خواهد اطفال خود را دوباره ببیند ، ببوسد و در آغوش بگیرد ... »

مادرغزال ، با همۀ توان با مشت ها به روی و سر خود می کوبید و موهای خود را می کند . خون از بینی اش روان بود و پی در پی چیغ می زد:

« خدایا ! خدایا ! این چه ظلم است . چرا دخترم را از نزدم گرفتی ... »

برادرغزال ، که به جمع پیوسته بود و گریه و ناله سر داده بود، دیگر فهمیده بود که غزال به ابدیت پیوسته است و ناله و گریه سودی ندارد. او دانسته بود که از روبرو شدن با واقعیت گریزی نیست . یأس ، غم و اندوه وجودش را فرا گرفت . کمرش دوتا گردید و کوهی ازغم ها را بر وجودش احساس کرد. مادرش بی هوش می شد و مجردی که به هوش می آمد فریادها می کشید.

غزال جوانمرگ را ، که به جز از چهره دیگر تمام وجودش سوخته بود، در تابوت خواباندند . بدون شک او دیگر در این دنیا وجود نداشت و به ابدیت پیوسته بود. ولی در عین حال فکر می کردی که به خواب ناز فرو رفته است.

پدرغزال، پیر مردی نورانی و لاغر اندامی بود، که روزانه پنج وقت نماز خود را در مسجد و خانه می خواند . در همین ایام زمانی که در خانه می بود ، در بسترش دراز می کشید و مصروف مطالعه و عبادت می بود . چهرۀ باز و پُرابهت و نگاهی جذاب و مسحور کننده داشت . زمانی که خبر وفات دخترش برایش رسید ، وجودش به لرزه درآمد، مقاومت همیشگی اش را از دست داد، اشک ها از چشمانش سرا زیر گردید و با صدای بلند هق هق گریه کرد و گفت:

« آهوی صحرای من ! چرا این کار را کردی ؟ چرا مشکلت را با من در میان نگذاشتی ؟ »

وقتی جسد غزال را به خانه آوردند، پدرش تکۀ سفید را از روی دخترش پس زد و با چهره یی که از غم و درد دگرگون شده بود، به دختر خود خم شد ، به رویش نگریست و بعد از بوسیدنش گفت:

« دخترم ! مال خدا بودی و به خدا باز گشتی . من تو را بخشیده ام . خدا کند زمان جان دادن مرا نیز بخشیده باشی . »

بعد از جوانمرگ شدن غزال ، مادرش از همه کس و همه چیز متنفر گشت و برای اولین بار در زندگی درمقابل عروسش قرار گرفت و همیشه باخود سخن می زد و می پرسید که چراعروسم بالای دخترم این قدر فشار آورد که آخر او مجبور به خود سوزی شد...

باد خزانی خبر خود سوزی و بعد درگذشت غزال را در بین تمام خویشاوندان تا آنطرف ابحار منتشر کرد و آن را به موضوع جانسوز و دلخراش فامیل ها تبدیل کرد.

شگفتی لحظۀ اول از شنیدن این خبر باور نکردنی و دلخراش به سیل از پرسش های بی پاسخ تبدیل شد.

دوستان غزال در خانواده در تعجب بودند که چطور آن زن دلیر و با مقاومت در برابر ناملایمات زندگی به چنین کاری غلط دست زد ، که سرانجام به قیمت جانش تمام شد . دشمنانش احمقانه ترین و دور از حقیقت شایعات را به او می بستند . بعضی دوستان ساده لوح ملا نماها حتی دعوا داشتند که جنازه و فاتحه اش جایز نیست.

اما واقعیت آن بود که غزال از غم و اندوه فراق اطفالش چنان ضعیف و ناتوان شده بود که دیگر تاب و توان مقاومت را در برابر این فراق آورده نتوانست و طعنه های زن برادرش این غم های غزال را چند برابر پکه زد و سرانجام او را مجبور به خود سوزی کرد.

روزها یکی پی دیگری در گریه ها ، فاتحه خوانی، ختم قران و سکوت سپری گردید . با آن که فصل خزان در برابر علایم سرمای زمستان پس نشسته بود، فامیل غزال بخصوص مادرش در اتاق که آخرین روزها را غزال در آن سپری کرده بود ، نشسته بودند و به سایۀ تیرۀ درختان حویلی می نگرستند که در تاریکی شب سر در بناگوش هم نهاده بودند و زمزمه می کردند . درختانی که غزال دردوران کودکی و نوجوانی با پرندگان که درشاخه های آن نغمه سرایی می کردند ، راز و نیاز می کرد . برای فامیلش سردی که در آن زمستان، سوزنده شده بود ، از تحمل توفان غم و اندوهِ از دادن عزیز شان آسانتر بود.

پدر غزال غم و اندوه جوانمرگی دخترش را تحمل کرده نتوانست و یک سال بعد از اثر مریضی شش ( ریه ) به حق پیوست.

سه سال از جوانمرگی غزال گذشت و مادر و برادرش در سال دوهزار و دو بودند . ترس از تاریک فکران از وجود شان پریده بود و هرچند دیگر ازآمدن عساکر قوای چند ملیتی نیز نمی ترسیدند ، اما مادرش بخاطر جوانمرگی دخترش می گریست و همیشه سیاه پوش و غمگین بود.

مادر غزال در هشت مارچ همان سال ، زمانی که در جمع خانواده با پسر، عروس و نواسه هایش دور سفرۀ رنگین غذا نشسته بود ، پسرش با بوسیدن بار بار دستانش ، برایش گفت: مادر جان ! امروز ، روز جشن زن ها است . برای شما تبریک می گویم.

مادرش بعد از بوسیدن روی پسرش به فکر فرو رفت و گفت: خوب ! امروز روزی است که غزال در این روز بسیار خوش وخندان می بود و این روز را زیاد دوست داشت.

در یک لحظه اشک ها از چشمانش سرا زیر گردید و قبل از این که گریه بلند سر دهد ، فشارش بالا رفت ، بی هوش   شد و سکتۀ قلبی کرد و به ابدیت پیوست . روحش شاد باشد.

راوی دیگر، که در مکروریون همسایه یی « صمد » بود و اکنون در ناروی بسر می برد ، برایم قصه کرد که انجینر صمد از سویدن برایم تیلفونی اطلاع داد ، که عنقریب عروسی دخترم بهارجان با پسر خاله اش است . آدرس تان را برایم بدهید تا کارت دعوت را برایتان بفرستم. از نزدش پرسیدم:

ـــ چطور ، آن همه شکررنجی ها حل گردید؟ بسیار خوش شدم. برایت تبریک می گویم و برای هردو جوان خوشبختی و عمر طولانی را خواهانم.

صمد برایم گفت:

ـــ یکی از خویشاوندان مشترک ما ، در دنمارک داعی اجل را لبیک گفته بود و ما همه در تشیع جنازه و مراسم فاتحه گیری شرکت کرده بودیم . در آنجا با هم مقابل شدیم و به اساس فشار فامیل ها با هم سلام علیکی کردیم. چندی بعد خواهر بزرگ غزال تیلفونی تقاضا کرد ، که به خواهرزاده هایش اجازه بدهم که همرایش تیلفونی رابطه داشته باشند . بعد هم رفت و آمد بین شان شروع شد و سرانجام به این نتیجه رسیدیم، که بخاطر از بین رفتن این شکررنجی ها خوب خواهد شد، که دخترم و پسر خاله اش نوید جان (پسر نادیه جان) که در انگلستان زندگی می کند ، نامزد شوند. خواستگاری آمدند، نامزد شدند و بخیر هفتۀ آینده محفل عروسی شان می باشد.

بلی ! بافت و تنیدگی همین خانواده بعد از شانزده سال یکبار دیگر اتومسفیر دوستی پیدا می کند و ازدواج دخترغزال جوانمرگ، بهارجان با پسرخاله اش بنام نوید جان صورت می گیرد...

به بارگاه خــــــداوند متعال دعا می نماییم کـــــه زندگی پرسعادت زناشویی را نصیب « بهارجان » و « نوید جان » گرداند.

ختم ـــ 12.10.2014 ـــ با محبت ـــ زمان مراد

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد