برخى خصايل اجتماعى و فضايل اخلاقى کاندید اکادمیسین داکتر اکرم عثمان
اهل قلم واهل سواد در کشور ما، بيگمان داکتر اکرم عثمان را بهتر و بيشتر از من مى شناسند و با آثار و نام و سيماى اين شخصيت فرزانه و محبوب فرهنگى کشور خوبتر آشنائى و معرفت دارند. اما من، از آنجايى که مدت هشت سال با او همکار و همدفتر و محشور بوده ام، ميخواهم برخى از خصلت هاى اجتماعى و فضايل اخلاقى او را در اينجا بطور فشرده براى هموطنان چيز فهم و با درک خود به عرض برسانم. اما از همين حالا اعلام ميکنم که اين نوشته به هيچوجه حق مطلب را چنانکه منظور نگارنده و دوستان و ارادتمندان داکتر اکرم عثمان است ، اداکرده نميتواند .
در او ضاع و احوال آشفته روز گار ما که جاى محبت را کينه گرفته و دلها از صفا و صميميت تهى گشته و از خلوص نيت و صفاى باطن و صدق دل کمتر اثرى و خبرى است ، مى بايستى آ نانى را که در راه آدميت گام بر داشته و از قلم شان رنگ محبت و نواى صميميت تراوش ميکند ، قدر نهاد و ياد شان را گرامى داشت٠
سخن بر سر داکتر اکرم عثمان است. بر سرکسى که جان آدميت و کمال انسانيت است. برسر کسى که نوشته هايش مبشر پيام محبت و صفا و وفا است. و بالاخره برسر کسى که داستان ها يش بيانگر انديشه هاى مردم دوستى و برادرى و برابرى و يارى رسانى به انسانهاى مستمند است. داکتر اکرم عثمان همچنانکه خود انسانى صميمى و با صفا و عارى از کينه و عقد و حسد و افترا و دروغ گوئى و نفاق افگنىبود ، از ديگران نيز توقع داشت تا در پندار و گفتار و کردار خود صفا و صداقت داشته باشند و از دورنگى و کينه ورزى و تعصبات قومى و زبانى و مذهبى بپرهيزند و با هم برادر باشند و در کنار هم باشند و يار هم باشند.
گاه گاهى که من وداکتراکرم عثمان در اطراف اداره و دفتر کارخود ، در باغچه اکادمى علوم قدم ميزديم ، همواره او متوجه بود که مبادا مورچه اى زيرپايش خورد شود و همينکه چشمش به مورچه اى در مسير قدم هايش مى افتاد فوراً خود را کنار ميزد و دست مرا نيز بسوى خود ميکشيد و بلاوقفه اين بيت را ميخواند :
ميازار مورى که دانه کش است
که جان دارد و جان شيرين خوش است
و بعد علاوه ميکرد که مورچه هم جان دارد و نبايد جانش را از وى گرفت که شيرين ترين نعمت ها براى هرموجود زنده جان اوست. اکنون ميتوان تصور کرد که انسانى که تا اين حد در حق مورچه اى مهربان باشد، تاچه حد برانسانها مهربان خواهد بود ؟
ازلحاظ کرکتر شخصى و پيشامدش با مردم و همکاران و اطرافيانش ، نيز داکتر اکرم عثمان آدم کم نظير و وارسته و شايسته و بکمال رسيده ايست. واقعاً من براى بيان فضايل اخلاقى و اجتماعي اش در مانده ام که چه کلمات و الفاظى را بکار ببرم. تنها چيزى که ميتوانم در مورد اين شخصيت والاى فرهنگى کشور اظهار کنم اين است که او به تمام معنى يک انسان فاضل و صاحب عزت نفس و در عين حال بسيار متواضع و درويش مشرب و فاقد هرگونه تعصب بود. و دريک کلام انسانى ايده آل و بگفته سعدى « جان آدميت » بود . تا آنجا که من شاهد بوده ام از روشنفکر تا شيخ و مولينا در آرزوى دوستى با او بودند.
داکتر اکرم عثمان دانشى مردى بود که در ميان دانشمندان از همرديفانش پس نمى ماند و در ميان نويسندگان ، نويسنده اي بود که بزبان مردم سخن ميزد و درد مردم را با احساس عميق مردم دوستى بيان ميکرد ، چنانکه هر خواننده داستانهايش در فرجام يک چنين احساس همدردى را نسبت به مردم فرودست جامعه خود در خود احساس ميکند.
داکتر اکرم عثمان در برخورد با زير دستان از مامور تا مستخدم ، چنان متواضعانه و احترام کارانه پیش آمدميکرد که واقعاً انسان را فريفته اخلاق وکرکتر خود مينمود. من بارها متوجه شده ام که با ورود يک مستخدم به دفتر ما ، داکتراکرم عثمان از جايش بلند ميشد و تا هنگامى که کار مستخدم تمام نشده بود و از دفتر خارج نگرديده بود ، بر جايش نمى نشست . اين رفتار و پيشامد نجيبانه او که بى ترديد ناشى از تربيت ذاتى و خانوادگى اوبود ، سبب شده بود تا هريک از مستخدمين اکادمى علوم او را چون برادر بزرگ خود دوست داشته باشند و او را احترام کنند، کارمندان علمى و مامورين اکادمى علوم افغانستان نيز به او احترام خاصى قايل بودند.
داکتر اکرم عثمان اظهار ميداشت که مردم اصلى کشور ما همين ها اند که بکار دهقانى و باغبانى و شبانى و حمالى و پياده گرى مصروف اند و ما اگر آنها را دوست داريم با يد احترام آنها را بجاى آوريم تا ما را از خود بدانند و احساس بيگانگى نکنند و درد و غم خود را با ما در ميان گذارند. ولى متأ سفانه که اکثريت تحصيل کردگان ما که ادعاى روشنفکرى هم دارند، همينکه به جاه و مقامى رسيدند و چند روزى زير پاى شان موترى قرار گرفت، ديگر مردم فرودست جامعه را فراموش ميکنند و خود را بر تر از آنها يى که پياده و مستخدم و دهقان و باغبان و کارگر روزمزد و پيشه ور و غيره ، ميدانند و با ژست هاى خود برتر بينى از ديگران ، بجاى ايجاد محبت ، نفرت مردم را نسبت به تحصيل يافته گان و قشر روشنفکر جامعه بر مى انگيزانند و بالنتيجه مردم اعتماد خود را نسبت هرچه تعليم ديده و تحصيل کرده است از دست ميدهند و…
از اينها که بگذريم داکتر اکرم عثمان ، مردى بود فاقد تعصب قومى ونژادى و غيره. او همه مردم افغانستان را بيک چشم ، برابر و برادر مى دید و هيچ يکى را از ديگرى بر تر نمى شمرد . از همين سبب وقتى معلم مکتب از دخترش در صنف نهم پرسيده بود که شما بکدام قوم تعلق داريد ؟ دخترش نمى دانست چه بگويد ؟ و چون معلم دوباره سوالش را تکرار کرده بود ، جواب داده بود : بلى معلم صاحب ! ما اوزبک هستيم. برخى از شاگردان که او را ميشناختند از جواب او خنديده بودند و سپس معلم که از خنده شاگردان مشکوک شده بود، گفته بود از پدرت بپرس و فردا برايم درست جواب بده تا فورمه سوانحت را درست خانه پرى کنم. اين مطلبى است که فرداى آن روز داکتر اکرم عثمان با خنده برايم تعريف ميکرد.
واقعيت اين است که داکتر اکرم عثمان موضوع قوميت خود و انتساب خودش را به خاندان محمدزائى شايد در خانواده و فاميل خود مطرح نکرده باشد. زيرا چيزى که عيان است چه حاجت به بيان است ؟ و بنا برين دخترش تا آن روز که معلم از او پرسيده بود ، به چنين سوالى بر نخورده بود و فکر ميکرد همه کسانى که در افغانستان زندگى ميکنند افغان استند و طبعاً اوزبک هم افغان است .
اشتباه آميز است اگر چنين تصور شود که در دوره رژيم حزب دموکراتيک خلق ، هيچ خطرى داکتر اکرم عثمان را تهديد نمى کرده است. و او از يک زندگى ٓارام و بى درد سرى در کشور بر خوردار بوده است.
داکتر اکرم عثمان و گروه ديگرى از روشنفکران کشور که وابستگى با حزب برسر اقتدار نداشتند، اما بنابر شرايط و دلايل خاصى ( منجمله عدم دسترسى به امکانات سالم خروج از کشور ) اجباراً با قبول هرگونه خطر و تحمل مرارت و تشويش و نگرانى فراوان در کابل ماندند و هر روز يا هر هفته شاهد از دست دادن عزيزان خويش درجبهات جنگ تحميلى ويا بمباردمان و راکت پرانى هاى مخالفين بر شهر کابل و ساير شهر هاى افغانستان بودند، نمى بايد از جانب آنهاى که چند صباحى جلوتر از وطن آبرومندانه خارج شده اند و بى ترديد از شرايط بهتر زندگى در غرب بر خوردار گرديده اند ، مورد سرزنش و بد گوئى و هتاکى قرار گيرند. مخصوصاً آنهاى که در وطن بکار هاى فرهنگى اشتغال داشتند و با آب کردن مغز و توان فکرى خود ، براى زن و بچه هاى سر و نيمسر خود يک لب نان پاک پيدا کرده اند.
داکتر اکرم عثمان در آغازين روز هاى قدرت يابى حزب خلق در افغانستان مورد تهديد و شکنجه و توهين دژخيمان رژيم قرار گرفت و اگر کمک به موقع کریم میثاق وزیرمالیه دولت خلقی نمى بود، خدا ميداند چه بلاهايى بسرش مى آوردند؟
و باز در هنگامى که حزب مذکور، قشون سرخ را تازه براى بقاى خود به کشور فراخوانده بود ، با نشر يک مقالت بسيار خطر ناک بنام « دراکولا و همزادش » حيات خود و خانواده اش را با خطرمرگ روبرو ساخت. یگی ازحزبيان سر سپرده خلقى ، بجرم نشراین مقاله ، شش مرمى تفنگچه بر او شليک کرد که همگى بر لگن خاصره ورانهای او اصابت کرده بود و يازده نقطه از بدن او را سو راخ نموده بود. دوسال بر بستر بيمارى افتاد و با صرف تمام دار و ندارش حود را تداوى کرد.
چه کسى از مدعيان مخالفت با رژيم کابل (در داخل کشور ) جرئت نوشتن و به نشر سپردن چنين نوشته يى را داشت ؟ بدون ترديد هيچ کسى بجز داکتر اکرم عثمان جرئت چنين کار خطير و متهورانه را نداشت . او بزودى نتيجه آن عمل تهور آميز و خطرناک را با گوشت و پوست و استخوان خود لمس کرد. مخصو صاً که او منسوب به خاندانى بود که کودتاى ثور براى نابود کردن آن خاندان و منسوبين آن براه افتاده بود و سر به نيست کردنش براى حزبيان تازه بقدرت رسيده و مزه چوکى و مقام را چشيده ، هيچگونه جرمى هم پنداشته نمى شد.
پس از نجات از سوء قصد ترور ، داکتر اکرم عثمان بازهم موضعش را به عنوان يک روشنفکرمستقل الرأى حفظ نمود و هرگز از موضع دفاع ازمنافع مردم افغانستان و تماميت ارضى کشور فرو نه لغزيد. چنانکه در سيمنار بين المللى « نويسنده و مصالحه ملى » که از جانب انجمن نويسندگان افغانستان در هوتل انترکانتى ننتل برگزار شده بود، او مقالتى تحت عنوان «جنگ يا صلح » قرائت نمود که سخت مورد اسقبال و تحسين شاملين سيمنار و دانشمندان داخلى و خارجى قرار گرفت ،زيرا او بدون توجه به توقع رژيم، از موضع منافع ملى مردم افغانستان مستقلانه سخن زده بود.
در سال ١٣٦٦ ش،باری سرى به کتابخانه شخصى داکتر اکرم عثمان زدم و ضمن ديدار از کتابهايش، دوسيه يى از ياد داشت هاى او نظرم را جلب نمود. برداشتم و باز کردم و ورق زدم، مقالتى که عنوانش بود : « طاعون » توجه ام را جلب کرد. با شتاب خواندمش، ديدم در باره کودتاى ثور نوشته شده و آنرا به مثابه مرض مهلک طاعون درجامعه افغانستان به تحليل و تشريح گرفته است. تاريخ نگارش آن مقاله ماه عقرب سال ١٣٥٧ ش بود. آن مقاله که به قلم و خط و کتابت جناب داکتر اکرم عثمان نوشته شده بود، واقعاً اگر بدست حزبيان بدوران رسيده مى افتاد ، کافى بود تا بجرم آن مقاله او را تير باران کنند.
بخاطر دارم شب ٢٧ اسد سال ١٣٦٨ ش را که اولين راکت خوشه ئى کلستر که حامل ٩٣ بمب کوچک نيم کيلوئى بود ، بر بام بلاک ما (من و داکتر اکرم عثمان در يک بلاک و در يک دهليز در مکروريان سوم زندگى ميکرديم ) منفجر شد و دفعتاً سه نفر رهگذر در پيشروى منزل ما بر اثر اصابت چره هاى بمب ، جان حود را از دست دادند و دو نفرخانم هم که هر کدام در بالکن منزل خويش ايستاده بودند ، بر اثر اصابت ريزه هاى بمب مجروح و بشفاخانه انتقال داده شدند و چند تا موتر شخصى از همسايه ها مانند غربال سوراخ سوراخ گرديده بودند . فرداى آن شب درحدود ٤٠ عدد بمب کوچک ديگر را مؤظفين امنيتى در اطراف بلاک ما پيدا کردند و با خود بردند وخبر آن حادثه با نوعيت آن راکت فردا شب از طريق تلويزيون به شهريان کابل گزارش داده شد. فردای آن من وچند تن دیگر ازدوستان به او پیشنهادکردیم تا بهرترتیبی میتواند، خود را نجات بدهد.در آن وقت داکتر اکرم عثمان رئيس انجمن نويسندگان افغانستان بود و مقامات حزبى به حرف او توجه ميکردند. در آن اوضاع و احوال که همه راه هاى خروج قانونى و آبرومندانه براى روشنفکران سر شناس و انگشت شمار مسدود بود، قبول ماموریت قنسولگرى تاجکستان براى داکتر عثمان از هرکار ديگرى مناسب تر و شايسته تر بود.
داکتر اکرم عثمان از آدم هاى عادى کشور ما نبود که بود و نبودش يکسان تلقى شود. مردم چيزفهم و با درک کشور ما ميدانند که داکتر اکرم عثمان محصول و ثمره نيم قرن آرامش و ثبات سياسى و رونق تعليم و تربيت و کار فرهنگى و دانش سياسى و اجتماعى کشور است . و از ميان صدها دانشجو يکى و از هزاران اندکى تونسته اند خود را به پايه و درجه شخصيت هاى خوشنام فرهنگى برسانند. و داکتر اکرم عثمان يکى از گلهاى سر سبد اين دسته فرهنگيان خوشنام و قابل افتخار کشور ماست. و جا دارد که از او همواره به نکوئى و قدر شناسى ياد آورى گردد.
بالاخره داکتر اکرم عثمان، شام ۱۱ اگست ۲۰۱۶(۲۱اسد۱۳۹۵ش) به سن ۷۹ سالگی در کشور سویدن چشم از جهان فرو بست وخانواده ودوستان و ارادتمندان خود را در غم درگذشت خویش سوگوار ساخت.
روحش شاد ویادش گرامی باد!
پایان