زنان فراموش شدهٔ افغانستان

 

چگونه کشتار های بی‌شمار ملکیان، دیدگاه زنان روستانشین افغانستان را در مقابل اشغالگرانی که ادعای کمک آنها را داشتند، تغییر داد:

آنند گوپال

برگردان از انگليسي:

خيبر سرغندوى

 

نیویارکر، ۶ سپتامبر ۲۰۲۱

قسمت اول

نزدیک عصر یکی از روز های ماه اگست گذشته بود که شاکره صدای دق‌الباب بلند را از حویلی شنید. در درهٔ سنگین ولایت هلمند، زنان از مردان نامحرم رو میگیرند، به همین دلیل احمد، پسر نوزده سالهٔ شاکره به بیرون رفت تا در را باز کند. در پشت در دو طالب دستارپوش مسلح و با تسمه های گلوله بر شانه هایشان ایستاده بودند. طالبان درگیر نبرد جدید‌ی در مقابل اردوی ملی بودند و تلاش داشتند تا مناطق روستایی را دوباره تحت تصرف خود درآورند. یکی از این مردان مسلح به احمد چنین هشدار داد: «باید هر چه زود تر از این جا بروید، ورنه همهٔ تان کشته خواهید شد.»

شاکره، که چیزی بیش از چهل سال عمر دارد، خانواده اش را دور خود جمع کرد: از شوهرش، مردی تریاک فروش، که در اثر نشهٔ مال‌التجارهٔ خود از پا درآمده و به خوابی عمیق فرو رفته بود، تا هشت اولادش، به شمول دختر ارشدش نیلوفر، که با بیست و دو سالش هم‌ سن و سال این جنگ بود. شاکره به وی «دستیار» خود خطاب میکرد، چونکه او در مواظبت از خواهران و برادران خوردسال خود با مادرش کمک میکرد. شاکره و اهل بیتش از پلی قدیمی از یک کانال عبور کردند و از لابلای یک نی‌زار و از راه زمین های نامنظم لوبیا و پیاز و از جلو خانه های خالی رد شدند. معلوم میشد آن دو مرد مسلح به همسایه ها هم سر زده اند. این قریه دیگر خالی شده بود، و به غیر از چند مرغ و چند دام یتیم شده، دیگر زنده جانی به چشم نمیخورد.

شاکره و اهل بیت اش ساعت ها در زیر آفتاب سوزان پیاده روی کردند. پس از گذشت ساعات طولانی، آهسته آهسته شاکره لرزش زمین را در اثر انفجاراتی که در دوردستها رخ میداد احساس کرد و دید چگونه مردم از طرف دهات لب رودخانه دارند سرازیر میشوند: مردان دو لا شده در زیر فشار بار هرچیزی که توان برداشتن آن را داشتند، و زنان که به همان تندی‌ای که برقع برایشان اجازه میداد در حرکت بودند.

در این اثنا آواز شلیکهای توپخانه‌ای هوا را پر کرد، و اعلام آغاز حملهٔ طالبان بالای یک پایگاه اردوی ملی را داد. در جریان این رعد و برق شلیک ها و انفجارات، شاکره سعی داشت توازن خود را با دختر دوساله اش که او را بالای کمر خود حمل میکرد حفظ کند. نزدیک غروب بود که آنها در بازار مرکزی دره رسیدند. اکثر دکان های این بازار در طول جنگ از بین رفته بودند. پس از جستجوی طولانی، شاکره بالاخره مؤفق شد یک دکان را که سقفش هنوز در جای خود بود پیدا کند. شاکره از این خوشحال بود که آنها حداقل برای شب آینده سقفی بالای سر خود خواهند داشت؛ روز بعد را همان وقت خوهند سنجید که کجا بروند. شاکره چند تا گدی تکه‌ای را از جایی درآورد. این گدی ها از جملهٔ اسباب سرگرمی گوناگونی بود که شاکره به مرور زمان در طول سالهایی که فرار از جنگ های متعدد جزء روتین زندگی او و خانواده اش شده بود، با دست خود ساخته و جمع‌ آوری کرده بود. شاکره هنوز گدی ها را در نور گذرای گوگرد به اولاد هایش نشان نداده بود که زمین به لرزه درآمد.

بامداد روز بعد، شاکره سری زد به بیرون و دید که ده ها خانوادهٔ دیگر نیز به این بازار متروک پناه آورده اند. این بازار در سابق مزدحم ترین بازار در شمال هلمند بود، پر از جمع جوش دکان های زعفران و زیره، تبنگ های پر از لباس زنانه و دکان های مخصوص فروش تریاک. یگانه چیزی که حالا نمایان بود ستون های برجسته جلو دکان ها بود و هوا را بوی لاشه های در حال منحل شدن حیوانات و پلاستیک سوخته گرفته بود.

در دوردستها انفجار شدیدی کوهی از گرد و خاک را بلند کرد و بلافاصله چرخبال های اردوی ملی در هوا پدیدار شدند. همه به گونهٔ ناخودآگاه به طرف عقب دکان ها دویدند، و هر کدام به فکر این بودند که اگر این جا هم جنگ درگیرد، شب آینده را در کجا سپری خواهند کرد. در این لحظه جنگ در سمت شمال و در کنارهٔ غربی دریای هلمند جریان داشت. در سمت شرق، تا جایی که چشمهای شاکره کار میداد سرخی ریگستان را میدید. پس یگانه راهی که وجود داشت به طرف جنوب، به سوی شهر پر برگ لشکرگاه، میرفت. این شهر هنوز تحت ادارهٔ نیرو های دولتی قرار داشت.

این سفر از دشتی که میزبان پایگاه های متروک امریکایی و انگلیسی بود رد میشد. این پایگاه ها حالا احتمالًا لانه های تیراندازان مخفی بودند. علاوه بر آن، عبور کردن از جوی و جویچه های دور و پیش این پایگاه ها خطر مواجه شدن با مواد انفجاری را داشت. به عبارت دیگر، عزم سفر از این نقطه به هر نقطهٔ دیگری به مقابله با هفت خوان رستم ‌میماند. ولی با آن هم گروهی متشکل از چندین خانواده در حرکت آمدند. آنها، حتی اگر مؤفق میشدند به لشکرگاه برسند، نمیدانستند در آنجا چی انتظار شان را میکشید.

 از وقتیکه حملهٔ رعدآسای طالبان آغاز شده بود، سربازان اردوی ملی خود را دسته دسته به طالبان تسلیم میکردند و التماس میکردند برای شان اجازه داده شود به خانه های خود برگردند. پس کاملًا واضح بود که طالبان به زودی به کابل خواهند رسید، و نشان خواهند داد که بیست سال جنگ و تریلیون ها دالری که وقف از بین بردن طالبان شده بود کاملا به هدر رفته اند.

 شاکره و اهل بیت او در گوشهٔ صحرا سرگرم صحبت در مورد اوضاع بودند که آواز شلیک ها نزدیک تر شده میرفت. در این اثنا چشم شاکره به خودرو های طالبان خورد که به سرعت به طرف بازار در حرکت بودند. در همین لحظه بود که شاکره تصمیم گرفت هیچ جایی نرود. وی تا تمام تار و پود خود خسته شده بود و اعصابش از تکان های شديد پی در پی خورد شده بود. پیش خود تصمیم گرفت که با هر چه در پیشرو آمد مقابله خواهد کرد، و آن را به حیث تقدیر خود خواهد پذیرفت. شاکره تصمیمش را به من چنین توضيح داد: «تمام زندگی ما در فرار گذشت، من دیگر هیچ جایی نمیروم.»

*  *  *

طولانی ترین جنگ امریکا در تاریخ ۱۵ اگست ۲۰۲۱ به پایان رسید. طالبان در آن روز کابل را بدون شلیک یک گلوله‌ای تصرف نمودند. ارگ تحت کنترل مردان ترسناک ریش‌دار با لنگی های سیاه قرار گرفت و درفش ساده و و بی پیرایهٔ امارت اسلامی افغانستان در گوشه و کنار پایتخت در اهتزاز آمد. این وضع همه را به وحشت انداخت. بعضی از زنان، از ترس برگشت سالهای ۱۹۹۰، زمانی که زنان حق خروج از خانه بدون همراهی یک مرد محرم را نداشتند و از درس خواندن محروم بودند، کارنامه های تحصیلی خود را آتش زدند و مخفی شدند. خطر از بین رفتن دست‌آورد های دو دههٔ اخیر امریکایی ها را ظاهرًا در یک دوراهی قرار داد: یا این که تعهد دوباره به جنگ ظاهرًا بی‌پایان بدهند، و یا اینکه زنان افغانستان را ترک گفته به سرنوشت خود شان تسلیم کنند.

در تابستانی که گذشت، من به محلات روستایی افغانستان سفر کردم تا با زنانی که قبل از تصرف کابل توسط طالبان در مناطق تحت ادارهٔ طالبان زندگی میکردند، ملاقات کنم، و نظر شان را در مورد این دوراهی که امریکایی ها با آن مواجه بودند، از خود شان بشنوم. بیشتر از هفتاد درصد افغان ها در شهر ها زندگی نمیکنند. قسمت اعظم مناطق روستایی افغانستان در دههٔ اخیر تحت تصرف  گروه های شورشی درآمده بود. ملاقات با خانم ها در این مناطق دوردست، برخلاف کابل، که شهری نسبتًا روشن‌فکر به حساب میرود، کار ساده‌ای نیست: زنان این مناطق از روی عادت و رسوم، حتی اگر طالبان در قدرت هم نباشند، با مردان نامحرم صحبت نمیکنند. دنیای اجتماعی و حریم خصوصی جدًا از هم جدا ساخته شده اند، و حتی وقتیکه زن از حریم خصوصی اش بیرون میرود، هنوز هم در احاطهٔ پرده‌ای از انزوای متشکل از برقع حرکت میکند. این پدیده کدام ابتکار منحصر به طالبان نیست بلکه از صد ها سال به این سو در این سرزمین وجود داشته است. دختران مطابق رسوم قبول شده با رسیدن سن بلوغ در داخل خانه منزوی میشوند، و فقط وقتی دوباره در جامعه داخل میشوند که نوه دار شده باشند. 

من از طریق این مادربزرگ ها - که هر کدام شان را از طریق

سراغگیری های متعدد یافتم و با بیشتر شان بدون اینکه با آنها رو در رو ببینم صحبت کردم - مؤفق شدم با ده ها زن دیگر با سنین مختلف ملاقات کنم. بسیاری از آنها در خیمه های صحرا و یا - مثل شاکره - در جلو دکان های بازار زندگی میکردند. طالبان به شاکره و سایر فامیل های بیجا شده در آن بازار مشوره دادند تا وقتیکه در این منطقه ماین پالی نشده باشد، به خانه های خود برنگردند. من شاکره را بار اول در یک خانهٔ امن در هلمند ملاقات کردم. او محجوبانه به‌ من گفت: «من تا حال هیچ شخص خارجی را ندیده ام؛ یا بهتر بگویم، هیچ شخص خارجی که مسلح نباشد.»

*  *  *

شاکره طبع خنده روی دارد. او حتی در حالات غم‌انگیز میتواند نکته های خنده دار آن پیشامد را ابراز کند. همچنان به باد استهزا گرفتن نظریات مردانی که زندگی او را زیر سایهٔ خود قرار داده اند یکی از خاصیت های اوست: در سالهای ۱۹۹۰، وقتیکه طالبان پیشنهاد کردند که سیم های برق را در قریهٔ سکونی شاکره بیاورند، ریش سفیدان قریه در ابتدا مخالفت نشان دادند. دلیل شان این بود که آنها از «جادوی سیاه» این پدیده هراس داشتند. شاکره با لبخند به من گفت: «البته ما زنان به خوبی میدانستیم که آوردن برق هیچ اشکالی نداشت.» شاکره وقتیکه میخندد، دهان خود را با گوشهٔ چادرش پنهان میکند، و در این حالت تنها چشمهایش را میتوان دید. وقتیکه من به او‌ گفتم که وی همنام یک آوازخوان مشهور موسیقی پاپ است، چشمهایش از تعجب ‌از حدقه برآمدند. «راست میگوید؟» سؤالش متوجه یک دوستش بود که با وی ‌در خانهٔ امن آمده بود. «آیا این ‌امکان‌ دارد؟»

شاکره، مانند زنان دیگری که من در طول این سفرم ملاقات کردم، در درهٔ سنگین بزرگ شده است. این دره به یک بریدگی سر سبز در میان قله های سرکشیدهٔ تیز کوه های دو طرف میماند. این دره از دریای هلمند و از کانالی که امریکایی ها در سالهای ۱۹۵۰ ساخته بودند آبیاری میشود. در عرض این دره از یک طرف تا طرف دیگر آن یک ساعت پیاده‌روی دارد، راهی که از ده ها قشلاق کوچک، پل های لرزان و دیوار های گلی میگذرد. در طفولیت، شاکره از مادرش  داستان هایی در بارهٔ ایام قدیم از پان کیلی، قریه‌ای متشکل از هشتاد خانواده که او‌ در آن بزرگ شده بود، شنیده بود: اطفال در زیر آفتاب داغ در کانال شنا میکردند و زنان در هاون های سنگی گندم میکوبیدند. در زمستان دود بخاری ها بلند بود و در بهار زمین های کشاورزی در زیر لحاف خشخاش پنهان بودند.

*  *  *

وقتیکه کمونیست ها در سال ۱۹۷۹ در کابل قدرت را گرفتند، شاکره یک طفل شیرخور بود. کمونیست ها سعی کردند در هلمند یک برنامهٔ سوادآموزی زنان و مکاتب دخترانه را روی کار بیاورند. اما سران قبایل و خان های منطقه این برنامه ها را رد کردند. مطابق روایت روستانشینان، زندگی سنتی درهٔ سنگین در یک شبانه روز برهم‌ خورد و بیگانگان پافشاری داشتند تا حقوق زن در آنجا به نوع دلخواه آنها تطبیق شود. شاکره در این مورد چنین میگوید: «فرهنگ ما این را نمیتوانست بپذیرد تا دختران برای مکتب از خانه بیرون بروند. این قبل از زمان پدر و پدربزرگم  نیز چنین بود.»

 شورش گروه هایی که خود را مجاهدین مینامیدند وقتی آغاز شد که نیرو های دولتی خواستند دختران را به زور تفنگ به مکتب بفرستند. مجاهدین در اولین عملیات خود تمام معلمین ساکن این دره را، که اکثر شان از تدریس دختران حمایت میکردند، اختطاف نموده گلو هایشان را بریدند. یک روز بعد نیرو های دولتی سران قبایل و خان ها را به اتهام تمویل مجاهدین دستگیر کردند. این دستگیرشدگان را بعد از این واقعه دیگر هیچکس دوباره ندید.

در این زمان بود که تانک های ارتش سرخ از مرز گذشتند تا به دولت کمونیست کمک رسانند - و ضمنًا زنان را رهایی ببخشند. افغانستان به زودی به‌ دو‌قسمت تقسیم شد. در اطراف، جوانان حاضر بودند جان خود را فدای مبارزه علیه تحمیل شیوهٔ نوین زندگی‌‌، به شمول تدریس دختران و اصلاحات ارضی، کنند. دختران جوان هنوز هم‌ در جامعه نامرئی بودند. ولی در شهر ها، دولت تحت پشتیبانی شوروی از جملهٔ سیاست های مترقی ازدواج با کودکان را غیر قانونی ساخت و به زنان این حق را داد تا شریک زندگی خود را خودشان انتخاب کنند. تعداد بیسابقهٔ دختران وارد مکاتب و دانشگاه ها شدند. در شروع سالهای ۱۹۸۰، زنان به عضویت پارلمان و حتی به مقام معاون رئیس جمهور رسیده بودند.

خشونت در اطراف، اما، روز به روز گسترش می‌یافت. شاکره پنج سال داشت که صبح روزی خاله اش او‌را به عجله باز خواب بیدار کرد. بزرگسالان خانواده کودکان را به سوی غار کوهی هدایت نمودند. این گروه ساعت ها در آنجا دور هم جمع شده ماند. در شب هنگام شاکره میدید چگونه شلیک مسلسل ها آسمان تاریک را روشن میساخت. در راه برگشت به پان کیلی، دیده میشد که زمین های گندم نیم سوخته بودند و چاپ تانک های روسی به روی آن نمایان بود. گاو ها با ماشیندار ها درو شده بودند. شاکره در هر گوشه و کنار قریه اجساد خونین همسایه ها را - مردانی که او به آنها کاکا خطاب میکرد - میدید. پدربزرگ شاکره با گروه شاکره نرفته بود. بعد ها برای شاکره معلوم شد که پدربزرگش در غار دیگری پنهان شده بود. این مخفی گاه او توسط روس ها کشف شده بود و آنها او را تیرباران نموده بودند.

این مخفی شدن های شب‌هنگام به یک فعالیت معمولی تقریبًا روزمره مبدل گشته بود، و برای شاکره هیجان انگیز بود: گوشه های تاریک غار ها و گروه های پر سر و صدای اطفال برایش جالب بود. او‌میگوید: «ما دنبال چرخبال های روسی میگشتیم، مثل این که بخواهی پرنده های عجیب را در هوا تشخیص نمایی.» بعضی اوقات این پرنده های عجیب ارتفاع شان را به طور ناگهانی پایین می‌آوردند و زمین زیر شان انفجار میکرد. اطفال بلافاصله به سوی محل انفجار میدویدند، به امید این که توته‌ای آهن را برای فروش به دست بیاورند.

شاکره باری به مادرش تصویر یک گدی پلاستیکی را از یک مجله نشان داده بود که شکل بدن زن از آن نمایان بود. مادرش این تصویر را از دستش گرفته او را سرزنش کرد و برایش گفت به چنین تصاویر نامناسب نگاه نکند. پس شاکره یاد گرفت خودش برای خود گدی درست کند.

وقتیکه شاکره یازده سال داشت دیگر بیرون رفتن را توقف داد. دنیای او دیگر محدود به احاطهٔ خانه و سه اتاق و حویلی آن شده بود و از جملهٔ فعالیت های روزمره اش این بود تا خیاطی، نان پختن در تندور و دوشیدن گاو را یاد بگیرد. روزی از روز ها، وقتیکه شاکره از ترس غرش جت های جنگی در الماری لباس ها پنهان شده بود، در زیر لباس ها یک کتاب الفبا را کشف کرد. این کتاب زمانی به پدربزرگ وی، آخرین عضو این خانواده که به مکتب رفته بود، تعلق داشت. این کتاب دنیای تازه‌ای را برای او باز کرد. شاکره عاشق این کتاب شد. او هر بعد ازظهر، وقتیکه والدینش میخوابیدند، سعی میکرد واژه های پښتو را با تصاویر سر بدهد و هر روز یک چیز نوی را بیاموزد.

*  *  *

در سال ۱۹۸۹، شوروی شکست خورد و افغانستان را ترک گفت. ولی آواز انفجارات هنوز هم از لابلای دیوار گلی خانه به گوش شاکره میرسید. حالا گروه های مختلف مجاهدین سعی میکردند از طریق جنگ فیصله کنند کی کدام قسمت قدرت را به دست بیاورد. قریه هایی چون پان کیلی منابع خوب درآمد را تشکیل میدادند: در این جا کشاورزان را میتوان مجبور به پرداخت مالیات ساخت، پرزه‌جات تانک های به جا گذاشتهٔ روس ها را میتوان غارت کرد و میتوان در صادرات تریاک سهم گرفت. 

په زاړو، خانمی که در یکی از قریه های همجوار زندگی میکند، میگوید: «ما حتی یک شب آرام هم نداشتیم. دهشت ما یک نام داشت، امیر دادو.»

شاکره دادو را بار اول از لابلای رده های دروازهٔ حویلی خانهٔ پدری خود دید. دادو با خودرو پیکاپ خود در دور قریه رژه میرفت، «گویی که او رئیس جمهور باشد،» در حالیکه دور و پیش او را ده، دوازه مرد مسلح احاطه کرده بودند.

دادو‌ ریشی به سیاهی زاغ و شکمی حیرت انگیز داشت. او در سابق با میوه فروشی ثروتی گرد هم آورده بود و در دوران جهاد به مقام فرمانده مجاهدین ارتقا یافته بود. هنوز خروج ارتش سرخ از افغانستان تکمیل نیافته بود که دادو دست به تعرضات علیه ملیشا های رقیب خود میزد. 

دادو متعلق به قوم الکوزی بود، قومی که از قرن ها به این طرف در قسمت بالای درهٔ سنگین زمین های فئودالی زیادی داشت. قسمت پایین دره به قوم فقیر تر اسحاقزی تعلق داشت، قومی که شاکره به آن منسوب است.

شاکره شاهد این بود که افراد متعلق به گروه دادو خانه به خانه میگشتند تا «مالیات» خود را به دست آورند و خانه ها را «تفتیش» کنند. هنوز چند هفته نگذشته بود که نوبت خانهٔ شاکره رسید. شاکره، که خود را در گوشه‌ای پنهان کرده بود، تا آن وقت هنوز شاهد تجاوز حریم خصوصی اش توسط بیگانگان نشده بود و خود را طوری احساس میکرد که گویی تمام لباس هایش را از تنش درآورده اند و او را برهنه در کوچه انداخته اند.

ادامه دارد

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد