زنان فراموش شدهٔ افغانستان

چگونه کشتار های بی‌شمار ملکیان، دیدگاه زنان روستانشین افغانستان را در مقابل اشغالگرانی که ادعای کمک آنها را داشتند، تغییر داد:

آنند گوپال

برگردان از انگليسي:

خيبر سرغندوى

نیویارکر، ۶ سپتامبر ۲۰۲۱

قسمت دوم
در شروع دههٔ ۹۰ قرن بیستم علایم زوال حکومت کمونیست افغانستان، که در آن زمان از پشتیبانی شوروی محروم شده بود، به خوبی هویدا بود. لشکرگاه در سال ۱۹۹۲ به دست یک گروه مجاهدین افتاد. 
این شهر محل بود و باش یک کاکای شاکره بود. این کاکا که گرایش به کمونیست ها داشت در مسجد کم تر دیده میشد و علاقهٔ خاصی به آهنگ های پښتو داشت. وی در این اواخر با زنی جوان به نام ثنا ازدواج کرده بود. این زن قبل از ازدواجش با کاکای شاکره از یک نامزدی اجباری با مردی که چهار برابر خودش سن داشت فرار کرده بود. این زوج جوان زندگی تازه‌ای را در ماسکو جدید، محله‌ای در لشکرگاه که ثنا آنرا «مکان آزادی زنان» مینامید، آغاز کرده بود. ولی آنها بعد از تصرف شهر توسط مجاهدین مجبور شدند به پان کیلی بروند.
روزی شاکره به مراقبت گاو ها مشغول بود که دفعتًا سر و کلهٔ افراد دادو دوباره پیدا شد. آنها شاکره را محاصره کردند و یکی از آنها با صدای بلند از شاکره پرسید کاکایش کجاست. شاکره هنوز جواب نداده بود که مردان مسلح، و در تعقیب شان نامزد رد شدهٔ ثنا، به خانه هجوم بردند. این نامزد مردود با اشاره به ثنا به افراد مسلح فهماند که دنبال همین زن آمده اند. ثنا را با کش و گیر با خود بردند و کاکا های دیگر شاکره را، که میخواستند از ربودن ثنا جلوگیری کنند، دستگیر کردند. شوهر ثنا خود را روز بعد به افراد دادو تسلیم کرد و از آنها التماس کرد تا خانمش را رها کنند و گفت حاضر است خودش به جای خانمش در زندان برود. ولی این التماس ها جایی را نگرفت و ثنا و شوهرش در دادگاه شرعی دادو به اعدام محکوم شدند.
بعد از فروپاشی دولت کمونیست مجاهدین وارد کابل شدند و این رسوم رایج در اطراف را با خود آوردند. رهبران مجاهدین، که هر کدام در زمان جهاد مبالغ هنگفتی از امریکا دریافت کرده بودند، فرمانی صادر کردند که حکم میکرد «زنان از خانه های خود بیرون نیایند، به جز از حالات اضطراری، و در این حالات فقط وقتی بیرون بیایند که از سر تا پا حجاب در بر داشته باشند.» زنان حق این را هم نداشتند «به گونهٔ برازنده یا با افتخار راه بروند.» پولیس مذهبی در خیابان های شهر به گزمه آغاز کرد و زنانی را که لباس «نامناسب» به تن‌داشتند دستگیر میکرد و نوار های تصویری و صوتی را به کام آتش میسپرد. 
ولی دولت مجاهدین به زودی از هم فروپاشید و جنگ داخلی آغاز شد.
شاکره شبانه آواز شلیک ها و بعضًا فریاد مردان را میشنید. معمولًا در صبح روز بعد، هنگام مراقبت از گاو ها، شاکره میدید اجساد در کفن پیچانده شده از خانه ها بیرون انتقال داده میشدند.
اعضای خانوادهٔ شاکره در حویلی گرد هم آمدند تا راه های فرار را با هم بسنجند. ولی تمام راه ها توسط پست های مجاهدین گروه های مختلف مسدود شده بود. مخصوصًا روایاتی که از پست ملیشایی به نام کندک ۹۳ در شهرک گرشک، واقع در سمت جنوب قریه، به گوش میرسید خیلی وحشتناک بود. کسانیکه میخواستند از پل تحت کنترل این ملیشا عبور کنند یا پول و مال شان غارت میشد و یا به قتل میرسیدند. پسران جوان و زنان مورد تجاوز قرار میگرفتند. پدر شاکره بعضی اوقات از این پل عبور میکرد تا در بازار گرشک میوه‌جات بفروشد، ولی مادر شاکره پس از شنیدن چنین داستان ها به زاری از او خواهش کرد دیگر آنجا نرود.
خانوادهٔ شاکره در میان دو سنگ آرد بود، از شمال خطر امیر دادو تهدیدشان میکرد و در جنوب از کندک ۹۳ هراس داشت.
*  *  *
وقتیکه طالبان آمدند شاکره شانزده سال داشت. او آواز فریاد ها را از بیرون شنید: «طالبان آمدند!» و سپس دید که یک قطار خودرو های تویوتا هیلکس با مردان مسلح که لنگی های سیاه بر سر داشتند و پرچم سفیدی را حمل میکردند از جلو خانه رد شدند. شاکره اسم طالبان را هیچوقت نشنیده بود، ولی پدرش برایش توضیح داد که این گروه متشکل از همان دانش‌آموزان بی‌بضاعت مذهبی میباشد که شاکره تمام عمرش آنها را دیده بود که برای دریافت ذکاة گدایی میکردند. بسیاری از آنها در زیر پرچم مجاهدین در جهاد علیه روس سهم داشتند، ولی پس از خروج روس از جنگ دست کشیدند و پیام شان حالا این بود که میخواستند به هرج و مرج ناشی از جنگ های بین گروه های مجاهدین خاتمه ببخشند.
خلص کلام این که بعد از این که طالبان به پل گرشک هجوم برده کندک ۹۳ را خلع سلاح کردند، هنوز به سوی پایین دره حرکت نکرده بودند که گروه بزرگی از داوطلبان به صفوف شان پیوست. 
برادر شاکره از بیرون گزارش آورد که پایگاه های دادو نیز از طرف طالبان شکست خورده اند. این جنگسالار خودش افراد خود را تنها گذاشته به طرف پاکستان فرار کرده بود. برادر شاکره از هیجان این را چندین بار تکرار کرد: «او ‌ رفته است، او واقعًا رفته است!»
طالبان همچنان به زودی دادگاه شرعی دادو را منحل و باطل اعلام کردند و ثنا و شوهرش را، که منتظر اجرای حکم اعدام خود بودند، آزاد ساختند. پست های منفور گروه های مجاهدین نیز یکی پس از دیگر از بین رفتند.
وقتیکه من نظر شاکره و سایر خانم های ساکن دره سنگین را در بارهٔ طالبان پرسیدم، آنها حاضر نبودند قضاوت شان را در مورد طالبان در برابر کدام معیار عمومی یا جهانی بدهند، بلکه صرف میخواستند اعمال طالبان را در مقایسه با گروه هایی که پیش از آنها در قدرت بودند، مورد بررسی قرار بدهند. په زاړو، ساکن یکی از قریه های همجوار، گفت: «آنها ملایم تر بودند و با ما به احترام برخورد میکردند.» زنانی که من با آنها صحبت کردم زندگی های شان را در زمان طالبان بلا استثنا کاملًا یکسان با زندگی های شان در زمان دادو و مجاهدین ارزیابی میکردند، با این فرق که زندگی در زمان طالبان مصئون از هجوم های شبانهٔ بیگانگان به خانه های مردم و فارغ از پست های مرگبار بود.
شاکره در بارهٔ آرامش بی‌سابقه‌ای که در زندگی‌اش یافته بود حکایت میکرد: صرف چای سبز داغ با نان در آرامش صبح و بام نشینی شبانه در تابستان. مادرش، خاله ها و عمه ها و مادربزرگان محتاطانه در مورد برنامهٔ زندگی شاکره پرسیدند؛ پیوند ازدواج در قریه به معنی پیوند دو خانواده با همدیگر به حساب میرفت. شاکره به زودی با یک خویشاوند دورش نامزد شد. این جوان پدرش را مطابق روایت در زمان روس ها از دست داده بود. 
چشمان شاکره برای بار اول در روز عروسی با نامزدش آشنا شدند. نامزدش در بین زنان قریه نشسته بود و اذیت های آنها را که برنامهٔ شب عروسی را ازش میپرسیدند با خجالت زدگی تحمل میکرد.‌ شاکره با خنده به یاد آورد «بیچاره بسیار کمرو بود. آنقدر خجالت میکشید که کوشش کرد بگریزد. ولی او را دوباره گیر کرده پس آوردند.»
او هم، مانند سایر جوانانی که در تشبث خصوصی فعال بودند، مشغول قاچاق تریاک بود. شاکره از درخشش مصممانه در چشمان او خوشش می‌آمد. ولی در عین حال تشویش داشت که صرف قاطعیت شاید کافی نباشد.

وقتیکه طالبان حاکمیت خود را استقرار بخشیدند، تبلیغات را در مورد سپری کردن دورهٔ مکلفیت در صفوف نیرو های طالبان آغاز کردند. در چارچوب این برنامه جوانان به صفحات شمال برده میشدند تا در مبارزه علیه باند های جنگسالاران مجاهد که ائتلاف شمال را تشکیل داده بودند سهیم شوند. چندی نگذشت که شاکره یک چرخبال را دید روی یک میدان فرود آمد و دید که چند تن طالبان اجساد سربازانی را که چندی قبل در برنامهٔ مکلفیت جذب شده بودند از چرخبال بیرون آوردند. پس از این واقعه مردان دره از ترس این مکلفیت خود را پنهان میکردند و از قریه به قریه میگریختند تا از فرستاده شدن به جبههٔ جنگ نجات یابند. بزرگترین خطر متوجه دهقانان بی‌زمین بود، کسانیکه ثروت بیشتر داشتند میتوانستند با پرداخت پول از سپری کردن دورهٔ مکلفیت معاف شوند. شاکره میگوید: «بیعدالتی واقعی طالبان همین بود.» به همین دلیل بود که شاکره از گزمه های طالبان نفرت پیدا کرد.
*  *  *
در سال ۲۰۰۰ ولایت هلمند گرفتار خشکسالی مهیبی گردید. زمین های تربوز خالی مانده بودند و خیابان ها پر از لاش های پف کردهٔ حیوانات بارکش شده بود. ملا عمر ظالمانه مخصوصًا این‌ موقع را برای ممنوع ساختن کشت تریاک انتخاب کرد. اقتصاد دره سقوط کرد. په زاړو میگوید: «ما هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. زمین های ما چیزی برای ما نمیداد و مردان ما عاجز مانده بودند از اینکه نان خوردن خانواده هایشان را فراهم بیاورند. اولاد های ما گریه میکردند و جیغ میزدند، و از دست ما هیچ چیزی نمی‌آمد.» شاکره که خودش حمل داشت گوشهٔ نان خشک را در چای سبز تر کرده به برادر زاده ها و خواهر زاده های خود میداد. شوهرش به پاکستان رفته بود به امید این که در زمین های آنجا بتواند کاری کند. شاکره در فکر و تشویش این فرو رفته بود که طفلش مرده به دنیا بیاید و یا شوهرش هیچوقت برنگردد و او تنها بماند. شاکره هر صبح دعای باران و رهایی از این حالت را میکرد.

تا که روزی یک نطاق رادیو خبر کدام حمله بر امریکا را اعلان کرد. به زودی خبر داغ روز حاکی از احتمال آمدن سربازان ثروتمند ترین کشور جهان برای سرنگون ساختن طالبان بود. از شنیدن این اخبار، برای اولین بار در سالها، در دل شاکره دوباره امیدی پیدا شده بود.
*  *  *
شبی در سال ۲۰۰۳ آواز مردان بیگانه شاکره را تکان داده بیدار کرد. او با عجله دوید تا حجاب خود رامرتب بسازد. وقتیکه به اتاق نشیمن رسید، او خود را رو در رو با میله های ماشیندار هایی که او را به نشانه گرفته بودند یافت. شاکره تا آنوقت در زندگی خود کسی را با بلندی این مردان مسلح ندیده بود. وی از یونیفورم های آنها به زودی پی برد که با نظامی های امریکایی روبروست و بلافاصله وحشتی بی‌سابقه بالای او مستولی گردید. شاکره متوجه شد که چند تن افغان هم با آنها بودند: چند مرد استخوانی مسلح با کلاشنیکوف با شال های چهارخانه در دور گردنشان. کلانکار آنها مردی با ریش انبوه بود که با آواز بلند دستور صادر میکرد. شاکره او را بلافاصله شناخت: این شخص امیر دادو بود.
امریکا بعد از هجوم آوردن به افغانستان مؤفق شد حکومت طالبان را به سرعت واژگون کند و حکومت حامد کرزی را جانشین آن سازد. دادو خود را به نیرو های ویژهٔ امریکا نزدیک ساخته بود و به مقام آمر استخباراتی ولایت هلمند رسیده بود. یکی از برادران او خود را به مقام ولسوال سنگین رسانیده بود و یک برادر دیگرش به آمریت پولیس این ولسوالی گماشته شده بود. 
هلمند سالهای اول اشغال افغانستان توسط امریکا را در آرامش سپری نمود و زمین ها دوباره حاصلخیز از انبار های خشخاش شده بودند. شاکره دو طفل خوردسال داشت: نیلوفر و احمد. شوهرش از پاکستان برگشته بود و در بخش حمل و نقل بوجی های خشخاش به بازار سنگین کار میکرد.
اما اکنون با برگشت دادو به صحنهٔ قدرت با پشتیبانی امریکا احتمال قوی وجود داشت که زندگی معمولی یک سیر قهقرایی به سمت دوران جنگ داخلی را طی کند.
تقریبًا هر کسی که شاکره او را میشناخت میتوانست داستانی را دربارهٔ دادو تعریف کند. روزی افراد منسوب به وی از دو مرد جوان تقاضا کردند که یا به آنها مالیات بپردازند، و یا به صفوف ملیشای شخصی دادو - که وی آنرا در پهلوی وظیفهٔ رسمی خود پیش میبرد - بپیوندند. این دو جوان، پس از این که این پیشنهاد را رد کردند، توسط افراد دادو با لت و کوب به قتل رسیدند و اجسادشان از درختی آویزان شدند. یکی از باشندگان قریه میگوید: «وقتیکه آنها را میخواستیم پایین بیاوریم، دیدیم که شکم هایشان را باز کرده بودند و معده هایشان به بیرون آویزان بودند.»
در یک قریهٔ دیگر افراد دادو خانه به خانه میگشتند و اشخاصی را که متهم به وابستگی به طالبان بودند، تیرباران میکردند، به شمول یک شخص روحانی که هیچوقت به این گروه وابسته نبوده است.
چیزی که شاکره را مبهوت ساخته بود این بود که امریکایی ها چنین افرادی را به حیث متحدین خود انتخاب کرده بودند. او از من سؤال کرد که آیا این برنامهٔ آگاهانهٔ امریکایی ها بود یا نه. «آیا آمده بودند صلح بیاورند یا اهداف دیگری داشتند؟»
پس از اصرار مکرر شاکره شوهرش فعالیت های خود را به سمت جنوب، یعنی به سوی گرشک، تغییر مسیر داد. ولی او به زودی برگشت و احوال آورد که این هم ناممکن شده است. امریکایی ها با حرکتی شگفت‌آور نه تنها کندک ۹۳ را دوباره احیا کرده بودند، بلکه آنرا به نزدیک ترین یاور خود در منطقه مبدل ساخته بودند. این کندک بلافاصله به طرزالعمل قبلی خود برگشته هر مسافر را که از پل گرشک میخواست عبور کند متوقف میکرد و هر چه را که داشت ازش غارت میکرد. ولی سودآور تر از آن شیوهٔ نوینی بود که کندک‌چیان کشف کرده بودند. این عبارت بود از گرفتار کردن طالبان و تسلیم دادن آنها به امریکایی ها، و آن هم در بدل دریافت یک انعام هنگفت. طوریکه مایک مارتین، یک افسر اسبق بریتانیایی که کتابی زیر عنوان «تاریخ شفاهی نبرد هلمند» نوشته است مینویسد، آنها با این کارشان دو هزار دالر فی فرمانده طالبان به دست می‌آوردند.
ولی در عمل پیاده نمودن این برنامه آنقدر ساده هم نبود، چونکه طالبان در هیچ جا کدام فعالیتی نداشتند. شاکره میگوید: «ما خبر داشتیم کی ها عضویت طالبان را داشتند، ولی هیچکدام‌شان در جنگ چریکی اشتراک نداشتند. آنها در خانه های خود نشسته بودند و هیچ کاری نمیکردند.» ستیوارت فریس، یک دګرمن نیرو های ویژهٔ امریکا که در آن زمان به این منطقه فرستاده شده بود، به یک مؤرخ نظامی امریکایی چنین گفت: «در این دوره ما تقریبًا با هیچ مقاومتی مواجه نشدیم.»
ولی این برای کندک ۹۳ دلیلی نبود تا از این بیزنس سود آور دست‌بردار شود: آنها برای دریافت انعام به متهم ساختن افراد بیگناه آغاز کردند. در همین سلسله بود که این کندک‌چیان در فبروری ۲۰۰۳ به حاجی بسم‌الله - که مدیر ترانسپورت حکومت کرزی در گرشک بود و مسئولیت جمع آوری مالیات ترانسپورتی را داشت - اتهام تروریست بودن را بستند و باعث شدند که امریکایی ها او را به گوانتانامو بفرستند. بدینترتیب، با حذف شدن بسم‌الله از صحنه، جمع‌آوری مالیات در انحصار کندک ۹۳ درآمد.
ولی دادو در این طرزالعمل حتی کندک ۹۳ را هم پشت سر خود گذاشت. در مارچ ۲۰۰۳ یک گروه نظامیان امریکایی به دیدن ولسوال سنگین - برادر دادو - رفتند تا با وی موضوع پروژهٔ بازسازی یک مکتب و یک کلینیک صحی را در میان بگذارند. پس از این ملاقات و در راه برگشت به قرارگاه شان، قطار این نظامیان تحت حمله قرار گرفت و دو افسر امریکایی اولین قربانی های نبرد هلمند گردیدند. امریکایی ها حدس میزدند که این حمله نه توسط طالبان، بلکه توسط افراد دادو انجام یافته بود. این حدس را یک فرمانده اسبق گروه دادو در صحبتی با من تأیید کرده گفت که دادو این حمله را سازماندهی کرده بود تا وابستگی امریکایی ها را نسبت به خود حفظ کند. ولی امریکایی ها علیرغم این نوع حدسیات، شخصی را به نام ملا جلیل که در سابق با طالبان وابسته بود و دادو وی را به حیث مسئول این حمله برای شان پیشکش نموده بود، به گوانتانامو فرستادند. در انتهای بی مسئولیتی، این در حالی بود که از پروندهٔ سری جلیل هویدا بود که وی صرف متهم ساخته شده بود تا دست داشتن افراد دادو در این حمله را تحت پوشش قرار بدهد. از این پرونده معلوم است که مقامات امریکایی از جریان اطلاع کامل داشتند.
این پیش‌آمد در روابط بین دادو و نیرو های ویژهٔ امریکا - که به مهارت دادو در کشف و تسلیم «تروریست» ها به آنها ارزش خاصی قایل بودند - هیچ گونه لطمه‌ای وارد نکرد. برخلاف، این دو آنقدر با هم نزدیک شده بودند که یکجا با هم گزمه میکردند، و دیری نگذشت که دادو در عملیاتی مشترک با امریکایی ها در جستجوی تروریست ها به قریهٔ شاکره رسید. اگر چه آنها بسیار دیر در خانهٔ شاکره نماندند، ولی شاکره هنوز هم نمیتوانست صحنهٔ میله های ماشیندار را که او را هدف قرار داده بودند از ذهن خود دور کند. وی روز بعد گلم ها را جمع کرد تا چاپ های موزه های سربازان را از آن پاک کند.
دوستان و همسایه های شاکره از ترس جرأت نمیکردند آواز خود را بلند کنند، ولی سازمان ملل متحد متوجه اوضاع بود و سعی کرد دادو را از صحنه دور کند، ولی امریکا به مراتب این کوشش ها را خنثی نمود. یک رهنمای نیرو های دریایی امریکا این عمل را چنین توجیه کرد: «اگر چه دادو دمکراتی از مکتب فکری جفرسون [یکی از پایه گذاران جمهوری امریکا] نیست، ولی عملکرد او بار بار آزموده شده و این یگانه راه حل برای کنترل کردن پښتون های سرکش میباشد.»
*  *  *
شوهر شاکره دیگر جرأت نمیکرد از خانه بیرون برآید، چونکه در هلمند دستگیری ها به بهانه های مزخرف همه روزه جریان داشت. مثالهای متعددی از چنین گرفتار کردن ها را میتوان ارائه کرد: یک کشاورز بدبخت به نام محمد نسیم - فقط به این دلیل که نام وی به نام یک فرمانده طالبان شباهت داشت - یکه راست به گوانتانامو فرستاده شد. در یک ارزیابی سری تأیید شده که دلیل دیگری برای بازداشت محمد نسیم وجود نداشت. به همین منوال یک کارمند دولت کرزی به نام احسان‌الله در اثر کدام سوء تفاهم بازداشت شد و به گوانتانامو پارسل شد. جالب این است که احسان‌الله در هنگام بازداشت شدن به یک قرارگاه امریکایی ها رفته بود تا گزارش بود و باش دو عضو طالبان را بدهد. یک کارمند دیگر دولت به نام نصرالله نیز به این سرنوشت سردچار شد. وی در یک ملی بس شاهد کدام گیر و داری در بین نظامی های امریکایی و افراد قبایلی شده بود که او را بدون کدام دلیل از بس پایین کردند و بالاخره به گوانتانامو فرستادند. او در جریان محاکمهٔ نظامی خود چنین گفت: «ما از آمدن امریکایی ها بسیار خوش بودیم، ولی من نمیدانستم آنها مرا بالاخره به کوبا خواهند فرستاد.»

نصرالله حداقل آنقدر خوش شانس بود که توانست بالاخره به خانه اش برگردد، ولی بعضی از زندانی ها هیچوقت زنده برنگشتند. عبدالوحید، یکی از اهالی گرشک، توسط کندک ۹۳ توقیف شده بود. آنها او را بعد از لت و کوب شدید به امریکایی ها سپردند و امریکایی ها به نوبهٔ خود او را در قفسی به حال خودش گذاشتند تا که او در همانجا جان داد. نظامی های امریکایی در گزارش خود ذکر کردند که به روی سینه و شکم وی آثار سوختگی نمایان بود، و همچنان داغ های لت و کوب در کمر و شکمش دیده میشد. مطابق یک تحقیق سری که بعدًا افشا شد، نظامی های نیرو های ویژه در گزارش خود نوشتند که زخم های عبدالوحید با «روند عادی مصاحبه/استنطاق» که توسط کندک ۹۳ به کار برده میشد سازگاری داشت. علیرغم آن، امریکا در تخطی از قانون لیهی [قانونی که امداد به نیرو های امنیتی کشور های بیگانه را که حقوق بشر را نقض میکنند ممنوع ساخته است] به حمایت از کندک ۹۳ ادامه داد.
سازمان ملل متحد در سال ۲۰۰۴ یک برنامهٔ خلع سلاح ملیشا های وابسته به دولت را آغاز کرد. یکی از فرماندهان کندک ۹۳ بلافاصله پس از اعلام این برنامه نام یک بخش ملیشای خود را به «شرکت خصوصی امنیتی» تغییر داد و وانمود ساخت این بخش زیر چتر یک قرارداد خصوصی با امریکایی ها همکاری میکند. وی با این نیرنگ مؤفق شد حق مسلح بودن یک سوم کندک را حفظ کند. یک سوم دیگر کندک تحت یک قرارداد ساختگی دیگری با کدام شرکتی از ایالت تکزاس، که گویا مسئول امنیت کارگران سرکسازی میباشد، درآمد. (وقتیکه حکومت کرزی پولیس دولتی را جاگزین این نگهبانان خصوصی ساخت، فرمانده کندک ۹۳ حمله‌ای را سازماندهی کرد که باعث قتل پانزده افسر پولیس گردید. پس از این حمله قرارداد ذکر شده دوباره احیا گردید.) یک سوم باقیماندهٔ کندک ۹۳ خود را تحت تهدید اخاذی همکاران سابق یافتند و سلاح های خود را گرفته به طالبان پیوستند.
اظهارات نیرو های امریکا و ائتلافیون آن ادعا میکرد که مخالفت روزافزون در مقابل امریکا متشکل از افراطی های ضد آزادی بود، ولی اسناد ناتو که من به دست آورده‌ ام نشان میدهند که قوم اسحاقزی «دلیل خوبی نمیدید» به نیرو های ائتلافیون اعتماد داشته باشد چونکه تحت «ظلم و ستم داد محمد خان» (نام اصلی امیر دادو) قرار گرفته بودند. 
به همین دلیل بود که ریش‌سفیدان پان کیلی به جوانان خود توصیه میکردند تا به دفاع مسلحانه از قریهٔ خود قیام کنند، و برخی از آنها تقاضای کمک از طالبان نمودند. 

شاکره آرزو داشت شوهرش نیز کاری بکند - یا در دفاع از قریه سهم بگیرد یا خانواده اش را به پاکستان انتقال بدهد - ولی شوهرش به این خواهش شاکره چندان اعتنایی نکرد. در یکی از قریه های همجوار، امریکایی ها در جریان حمله‌ای به خانهٔ یکی از سران قوم که در بین باشندگان قریه محبوب بود، او را کشتند و پسرش را از کمر به پایین فلج کردند. در واکنش به این حادثه زنان قریه مردان خود را مخاطب قرار داده داد میزدند: «شما با لنگی های بزرگی که بر فرق تان میگذارید، چی کردید؟ شما از ما حفاظت کرده نمیتوانید، چطور میتوانید به خود مرد خطاب کنید؟»
*  *  *

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد