سُرورگم شده
عمری ست گشته سُرورازبرم جدا یا من شدم به هجر و فتادم زاوجدا
روزم به یاد گمشده ام شام می شود شامم به فکر صبح نباشد ازاو جدا
مقهور روزگار و سزاوار غربتم افتیده ام به دام و نگشتم ازاو جدا
نی شمع روشنی که زنم پربه دوراو نی اهل دل که شکوه کنم بـهراو جدا
می سوزم از فراق و نیابم شعله ای تا پرزنم به آتش وگردم زغم جدا
نشنیده هیچ کس، که درآئین عاشقی سوزنده شمع جدا وپروانه زآن جدا
جسمم به این دیارو روانم به میهنم باور نمیکنی، که بود جان زتن جدا
تقدیرروزگار ، بیفگنده ام به دُور ورنه گمان نبود ، که باشم ازاو جدا
گم کرده ام سرورو نیآبم به این دیار یابم سرورآنجا ، که ازآن شدم جدا
کو دست "عنایت"ی ؟؟؟ کزفیوض آن
باشم به کوی خویش ونباشم زخود جدا