محترم حریف معروف
قصه عاشقی امیر عبدالرحمن خان
( از کتاب تاج التواریخ گویا به قلم و یا تأئید خودش)
... روزی به دربار نشسته بودم کاغذی از جانب دختر عمویم، دختر سردار محمد اعظم خان که نامزد من ودر کابل بود به من رسید. مشارالیه به قاصد خود دستور العمل داده بود که کاغذ او را به شخص خودم بدهد و باید کاغذ مذکور را کسی نبیند وجواب را هم باید شخصأ مهر نمایم. چنانچه قبلأ بیان داشته ام، من هیچوقت مایل خواندن ونوشتن نبودم اندکی هم که خوانده بودم فراموش داشتم.
قلبم تپيدن گرفت خود را ملامتها کردم که اگر چه من لاف میزنم وخودرا آدم خوبی میدانم، چون بیسواد هستم در حقیقت هیچ انسانیت ندارم وآن شب وقت خوابیدن گریۀ زیادی کردم وبا کمال عجز، ارواح اولیا را نزد خداوند شفیع نموده استغاثه کرده مکررأ دعا میکردم، که خدایا نوری به قلب من فرستاده قلب مرا روشن نما! تا بتوانم بنویسم وبخوانم ومن را در انظار مخلوق خود شرمنده وخجل مخواه. بعد از گریستن بسیار، وقت سحر به خواب رفتم. در عالم رویأ دیدم شخصی قدسی مأب ظاهر شد،، قامتش آزاده ومیانه وچشمانش مثل بادام، ابرو های کشیده، محاسن انبوه، صورتش بیضوی انگشتان دستش دراز وباریک،عمامۀ نخودي بسر، شال محرماتی به کمر وعصای بلندی که سرش آهن داشت بدستش بود. با این هیئت دیدم به طرف سر من ایستاده و به کمال ملا یمت میگوید: عبدالرحمن بر خیز وبنویس!
من سراسیمه بیدار شدم، چون کسی را ندیدم دوباره به خواب رفتم و مجددأ همان هیکل به نظرم آمد و گفت: من میگویم بنویس وتو میخوابی.
من مردد شده باز بیدار شدم. وباز هم کسی را ندیدم و مجددأ خوابیدم. دفعه سوم باز همان شخص ظاهر شد با حالت تغیر گفت: اگر باز خوابیدی سینه ی تو را با اعصایم میشگافم!
از این تهدید خائف بیدار شدم. غلام بچه ها را فریاد کردم، کاغذ وقلم برای من آوردند، کلمات را که درمکتب می نوشتم به خیال خود مجسم نموده از برکت خداوندی اشکال حروفات پشت سر هم به خاطرم می آمد وهر چه خوانده بودم به ذهن خود آورده وشروع به نوشتن کلمات روی کاغذ نمودم. به این ترتیب تا قبل از طلوع آفتاب کاغذی را که تقریبأ شصت هفتاد سطر داشت بعضی از حروفات را مفرد نوشته وبعضی ها راهم به شکل صحیح نوشته بودم، تمام کردم!
وقتی مرور نمودم دیدم هر چه نوشته ام را میتوانم بخوانم ونیز دریافتم که اغلاط زیاد دارد.
پس از چند روز قرآن را به تازه گی خواندم و به اسم اولیا وانبیا نذورات داده شرح این مرحمت خداوندی را که قدرت خواندن ونوشتن به من داده به پدرم نوشته مراسله را توسط لله باشی خودم فرستادم. پدرم ابتدا در باب صحت این حکایت تردید داشت ... آخرالامر پدرم حرف لله باشی مرا باور نموده پنج هزار تنگه [طلا] نقد وخلعت قیمتی به الله باشی من مرحمت فرمود..... !!!!!!!!!!!!!!!!!!
نتیجه
امیر،با وجود این که سواد کافی نداشت اما
1- نسبت به کرزی وغنی به مراتب خط زیبا، برداشت و تحلیل سریع و قاطعیت داشت
یکی از ویژگی های کار امیر عبدالرحمن قاطعیت بود. زمانی که فرمانی از جانب امیر صادر میگردید، احدی را جرات نبود که خلاف آن عمل کند و یا هم در اجرای آن تاخیر نماید. گویا اسم امیر مرعی الاجرا بودن عاجل و بدون قید و شرط آن را افاده می کرد. در حالی که یک و نیم قرن بعد، حکم تقرر و یا انفکاک صادر شده توسط کرزی و غنی حتی در خود پایتخت نیز با "چالش" همراه بود!
در زمان اشرف غنی یکی از کارمندان ادارۀ امور ریاست جمهوری در مورد تقرر یک معلم در یک مکتب خاص حکایت می نمود. هرچند حکم تقرر معلم مذکور از آدرس ریاست جمهوری! صادر شده بود، با آنهم وزارت تعلیم و تربیه از اجرای آن شانه خالی میکرد. در نهایت توافق صورت گرفت تا هرگاه ریاست جمهوری در مورد فلان درخواست شخصی وزیر تعلیم و تربیه که قبلاَ با آن مخالفت صورت گرفته بود، موافقت نماید، وزارت تعلیم و تربیه حاضر در مورد تقرر معلم مذکور که حکم آن توسط ریاست جمهوری صادر گردیده است، اقدام نماید.
2- امیر عبدالرحمن با ملوک الطوایفی یا به عبارت امروزی با موجودیت "ادارات موازی" و "جزایر قدرت" حساسیت داشت. در یک سخن او"رجال برجسته" را تحمل نمی توانست.
اما در دوران کرزی و غنی هر "رهبر"، وکیل، "وکیله"، قومندان و حتی سخنگویان و معاونین سخنگویان شان، حاکمان خود بودند.
برمیګردم به قصه عاشقی امیر.
بی بی حلیمه دختر زیبا وباریک اندام فرزند میرعتیق الله از نواده ګان میر واعظ کابلی بود،آورده اند که حلیمه جان خوووب شکم سیر مغبول وطناز بود.
وطن وماوای اصلی حلیمه جان بارانه کابل بود. در کنار زیبایی ودلربایی حلیمه جان شعر میګفت وبه موسیقی علاقه فراوان داشت.
سردار یوسف خان هم پسر امیردوست محمد بود.
سردار عبدالقدوس خان در زمان امیر شاغاسی حضور ویا وزیر دربار بود.
پدر خلیلی خود ما کوتوال ویا رئیس (خاد)امیر شهیدبود.
قصه طوری آغاز شد که:
….. بلاخره امیر از بخارا زده زده به قصر باغ بالا رسید ، ومامردم که از ریشه چک چکی ونوکر خان هستیم ، دفعتأ کلانهای کابل خودرا به دست بوسی امیر رساندیم.
سرداریوسف خان موقع را مناسب دید وبه حاضرین ګفت: حالا یکدخترخاندانی ومغبولکه لایق أن امیر را داشته باشد برایش پیدا کنیم، ودرمیان هیاهوی نام بی بی حلیمه هفده هجده ساله دختر میر عتیق الله یاد شد.
خلاصه که حلیمه جانه درمدت دوهفته به امیر تزویج نموند.
حلیمه مقبول شد،بی بی حلیمه جغه دار( تاجدار).
شابوبو جان جغه دار
امیر از بی بی حلیمه دوفرزند صاحب شد
بنامهای سردارمحمد عمر وسردارعبدالرحیم ضیایی(شیون)پدر میرمن پروین مرحوم.
حلیمه جان یګانه کسی در تاریخ عیدالرحمن خانی است که چندین بار فرمان امیر را دورزده وحتی محبوسین به اعدام را از بند رها نموده.
زمانیکه عبدالرحمن فوت میکند، والد استاد خلیلی که وپدر کلان نور احمد اعتمادی سردار عبدالقدوس( اعتمادالدوله حبیب الله خان) آنقدر چُغلی نمودند که سردار عمر را مدتی زندانی وشیون کابلی را به روسیه فرار دادند.
امیر حبیب الله شد امیر
و شابوبو جان بیچاره خوار وزار مدتی در قصر زرنګار وبعدأ در شهر کهنه کابل تا دم مرګ زندګی نمود.
میګویند زمانیکه حلیمه جان تازه عروس بود امیر عبدالرحمن یکدسته ګل نرګس برایش به قصر زرنګار فرستاد وحلیمه جان هم این شعر را سرود
نرګس صدبرګ از دست شهنشاهم رسید
برسرخود ماندم وبرچشم تر مالیدمش
به اساس روایت پرده نشینان کابل شابوبو جان اولین زنی بود که در وصف استقلال این کلامرا سروده:
ازبرای خدا بلند کنید
بسر خود لوای استقلال
باد شیرین دهان ملت ما
یارب از میوه های استقلال
میکشم بعد از این بدیده خود
سرمه از خاک پای استقلال
وبسسسسسیار ګپهای دیګه
تفاوت ایام عبدالرحمن خان، کرزی وغنی
ملا تره خیل می توانست مانع تطبیق ماستر پلان شهر شود، الله گل مجاهد خودش را بالاتر از قانون میدانست و در هنگام حیات "مارشال فهیم" احدی را جرات نبود حبیب استالف یا رییس خدایداد را دستگیر یا مجازات کند و .....
3- امیر عبدالرحمن به گفتۀ خودش به شایسته سالاری باور داشت.
او میگوید " من افتخار دارم به این که اظهار نمایم اشخاصی که در دولت من مستخدم شده اند، نسبت به نزدیکترین اقوام خودم به مقامات عالی تر نایل شده اند و این مقامات ریاست دارالانشاء، ریاست امور عسکریه، ریاست ادارۀ استیفا و ریاست ادارۀ مالیات و طبابت شخصی من و خانواده ام می باشد و این ثابت می نماید که در نظر من قابلیت و کفایت بیش از حقوق وابستگی و دوستی شخصی ارزش دارد".
او در ادامه به اخلاف خودش گوشزد نموده و می گوید "انشاء الله اگر پسر ها و اخلاف من پیروی مرا نموده بدون تعصب دینی و ملتی مامورین با کفایت را به جهت خود مستخدم نمایند، مملکت آنها همیشه در ترقی خواهد بود...".
در حکمرانی کرزی وغنی رسم بر آن بود تا همه کارمندان و عمله و فعله یک اداره باید با رییس همان اداره پیوند قومی میداشتند، یعنی در ادارۀ که رییس آن تاجک بود باید همه کارمندان تاجک تشریف میداشتند و ....
4- امیر عبدالرحمن را از بیروکراسی و کاغذپرانی در ادارات دولتی خوشش نمی آمد به همین دلیل برای کارمندان دولت یا "میرزاها" به جای قلم نای، قلم نوک آهنی داده شده بود تا برای تراش نمودن قلم های نای، وقت را صرف نکنند.
5- هر چند امیر عبدالرحمن برای هندو ها و سیکهـ های افغان لباس خاصی را تعین نمود اما آنها در اجرای مراسم دینی شان کاملاَ آزاد بوده و سر و مال شان در امان بود. اما در زمان کرزی و غنی و سلف آنها "شهید صلح" همه جایداد های منقول و غیرمنقول این هموطنان شریف و گرامی ما به غارت برده شد و حتی محلات آتش سوزی اجساد هندو ها و سیکهـ ها نیز توسط "رجال برجسته" غضب گردید!
. ۲- امیر با تمامی قصاوت، ستم وبیرحمی برای حفظ واستمرار قدرت وقوت اش بر خلاف کرزی وغنی ترفند خواب دیدن وآموزش خواندن ونوشتن اش مانند ملا ها واخوند های مکار خویشتن را جانشین حضرت محمد پنداشته ، فقط تنها جبرئيل امین ! وخر بالدارش کم بود.
———————————————
دوستان محترم
فراموش نکنید که ( قصه عاشقی امیر ) یک بهانه بود در حقیقت زمانیکه آدمها بتوانند زن را منحیث کالا ویا وسیله تبادله ومعامله بپندارد، زمانیکه آدمها مطابق سنت! وباور خویش بتوانند دو، سه، چهار ویا بیشتر زن در اختیار خویش داشته باشدحرف وحدیث عاشقی کاملآ دروغ غیر حقیقی ومزخرف است.
شابوبو جان جغه دار