پیام یعقوب لیث به معتمد خلیفۀ عباسی

 

استاد حامدنوید، چند روز قبل در بارۀ سیستان وتمدنهای قدیم آن مقالتی ممتعی در فیسبوک به نشر رساند که توجه بسیاری از علاقمندان تاریخ وفرهنگ سیستان را بخود جلب نمود . دراین مقاله که از دولت صفاری سیستان وموسس این دولت یعقوب لیث صفاری یاد شده ، پیام یعقوب لیث بصورت نظم زیبا ازقلم مرحوم عبدالرحمن پژواک نیز بازتاب یافته بود. داکتر پروین پژواک نواسۀ مرحوم پژواک ، که درهنر نقاشی وداستان نویسی وادبیات کودکان دستی قوی دارند، ودرعین حال از علاقمندان نوشته های استاد نوید دربارۀ سیستان اند، خواهش نموده اند تا دراین بخش هرکه چیزی میداند ارائه کند .اینک به احترام این نویسنده وهنرمند محبوب کشورمطالبی در بارۀ شخصیت ونیات یعقوب لیث رویگر زاده سیستانی تقدیم میکنم


یعقوب لیث، مؤسس دولت صفاریان در سیستان،یکی از سیماهای تابناک تاریخ کشورما و دلیرمردی ازعیاران وجوانمردان شبگرد زرنج بود که کورۀ رویگری او را چون سندان استوار و پایدار بار آورده بود.
بگفته گرديزی، ليث(پدر یعقوب ،عمرو، طاهر وعلی) که طبعی بخشنده داشت "هرچه بدست آوردی با عياران خوردی." پسران ليث هم چون بر دسترخوان پدر خورده بودند، روش پدر را تعقيب و تقليد ميکردند. آنها بزودی در ميان رفقای خود مردان برجسته و بارزی شدند و با شيوۀ سخاوت و جوانمردی و رفيق‌ پروری،دوستان زياد پيدا کردند. مخصوصاً يعقوب که هرچه پيدا ميکرد، صرف جوانان و جوانمردان مينمود. بقول گرديزی ، يعقوب شغل رویگری داشت و روزی نيم درهم مزد و"سبب رشد او آن شد که بدان چه يافتی و داشتی جوانمرد بودی و با مردان خوردی و نيز با آن هوشيار بود و مردانه، و بهر شغلی که بيفتادی از ميان هم شغلان پيشرو او بودی." [1]
روح سرکش يعقوب با شغلش نميخواند و چون دارای خيالات بلندی بود، از پای کوره رويگری برخاست و در حلقه عياران و جوانمردان زرنج درآمد. بدين طريق يعقوب از رويگری به عياری شد و از آنجا به به راهداری وبدرقۀ کاروانها و سپس سرهنگی يافت و خيل (گله اسپ و سواران) يافت.[2]

در دهه سوم قرن سوم هجری یعقوب شامل گروه اجتماعی مهم وقابل اعتنای آن روزگار یعنی عیاران یا جوانمردان سیستان گردید و باشرکت درهنگامه ها و فعالیت های سیاسی- اجتماعی عیاران ازمراحل دشواری عبور نمود و در پرتو هوش ودلیری وبرتری بر همقطاران خود موفق گردید تا بر سریر پادشاهی بنشیند. پس از آنکه یعقوب لیث ، صالح بستی ودرهم بن نصرحکمران سیستان را با اقدامات جسورانه خود عقب زد وزمام امورسیستان را در دست گرفت، به یگانه مردمقتدرمخالف خود، عمَّار خارجی مقیم کش صفار درهلمند سفلی این پیغام را فرستاد:« ما باعتقاد نيکو برخاستيم، که سيستان نيز فراکس ندهيم، و اگر خدای تعالی نصرت کند، به ولايت سيستان اندر فزاييم آنچه توانيم....»[3]

با چنین شعاری است که یعقوب لیث مردم سیستان را به گرد خود گردآورد و نیروی عظیمی جنگی سازمان داد و با این نیرو، درمدت کوتاهی نه تنها سیستان، بلکه بست وقندهار، وغزنی وکابل وبامیان وبلخ وهرات وسراسرخراسان (افغانستان) وفارس (ایران) را فتح و تحت فرمانروائی خود در آورد و امپراتوری بزرگی تشکیل داد که مرزهای شمالی اش تا آمودریا میرسید ومرزهای جنوبی اش تا دریای عمان،مرز شرقی اش تا هندوستان وغربی اش تا دجله گسترده بود. دراین قلمرو وسیع او از 247 تا 265 هجری حکم راند .زبان دری را بجای زبان عربی در دربار وقلمرو خود رسمیت داد ومحمدابن وصیف سکزی ، رئیس دارالانشاء یعقوب نخستین کسی بود که بزبان فارسی دری شعر سرود.
پیروزی های جنگی یعقوب لیث در سرزمین های خراسان وفارس ، دستگاه خلافت را دچار نگرانی ساخت وبرای جلوگیری از پیشرفت های برق آسای یعقوب لیث، خلیف معتمدامرتکفیر وی را صادر نمود.

تکفیر یعقوب از سوی خلیفه: ‏

هنگامی که یعقوب از طبرستان به حاکم ری نامه نوشت واسترداد عبدالله سگزی وبرادران وی را از وی تقاضا نمود واو هم آنها را دست بسته به خدمت یعقوب فرستاد،درعین حال جریان کار یعقوب را به خلیفه گزارش داد و اشاره کرد که یعقوب ادعای ‏حکومت ری را دارد. خلیفه معتمد از پیشرفت کار یعقوب سخت خشمگین شد و دستور ‏داد تا یاران و غلامان یعقوب را که در دستگاه خلافت بودند توقیف کنند و اموال آنان را ‏مصادره نمایند. ضمناً نامه یی به عبدالله بن طاهر(این عبدالله پسرطاهر ذوالیمینین نیست) حاکم عراق نوشت تا ‏حجاج و زوّار خراسان و طبرستان و گرگان و ری را جمع کند و فرمان خلیفه را در بارۀ ‏اینکه « یعقوب دیگر حاکم خراسان نیست » برای شان بخواند . ‏عبدالله نیز فرمان را در محضر زوّار خواند و سی نسخه از روی آن نقل کرد و به کلیه ‏نواحی فرستاد تا مردم از آن آگاه شوند.[4] ‏

مضمون فرمان خلیفه چنین بود:« ما قبل از این یعقوب لیث را به ایالت سیستان سر ‏افراز کرده بودیم، اکنون که علامات طغیان از وجنات حال او ظاهر شد ، حکم میکنیم که ‏بروی لعنت کنید!»[5]
خلیفه برای اینکه آخرین ضربت خود را بر یعقوب وارد کرده باشد ، او ‏را تکفیر کرد و تهمت « باطنی بودن »[6] بر او بست و « به امراء خراسان نامه فرستاد که ‏یعقوب دعوت بواطنه پذیرفته است و میخواهد که در دین شکست آرد، هر که دیندار ‏است در متابعت او مخالفت کند. »[7] ‏

بدین ترتیب ‏مهر تکفیر باطنی بودن بر پیشانی یعقوب زده شد و« این حرف در دهن ها افتاد که داعیان ‏یعقوب را بفریفتند و در سِر در بیعت اسماعلیان شد ، و با خلیفه دل بد کرد.»[8] ‏ یعقوب ‏متوجه شد که اقدامات او علیه سادات علوی هر چند به نفع خلیفه بوده ولی مورد توجه قرار ‏نگرفته است، سخت آزرده واز خلیفه متنفرشد، و« به سیستان نامه نوشت به نایب خویش ، تا علویان را ‏که گرفته و به آنجا فرستاده بود خلاص دهد و نفقه، تا به ولایت خویش شوند، و چنانکه ‏او نبشت همه را خلاص دادند و یکی از سادات برادر حسن زید،ابو عبدالله محمد بن زید ‏بود. »[9] ‏ این دو برادر مجدداً در طبرستان مقام خود را باز یافتند تا اینکه در 287 ‏هجری بدست اسماعیل سامانی برافتادند . ‏

نظریعقوب لیث نسبت به خلفای عباسی:

مؤلف تاريخ سيستان مي نويسد:"يعقوب بسيار گفتي كه دولت عباسيان بر غدر و مكر بنا كرده اند. نبيني كه بابوسلمه و بومسلم وآل برامكه وفضلِ سهل با چندان نيكوئي كه ايشان را اندر آن دولت بود، چه كردند؟ كس مباد كه بر ايشان اعتماد كند." [10]
براستی دولت عباسیان دولت غدر وخیانت بود. دولتی بود که حاصل رنج و فداکاری واز جان گذشتگی خراسانیان بود، اما آنها تمام کسانی را که در راه به قدرت رساندن آنان جان فشانی کرده بودند، با غدر وخیانت هلاک کردند. ابوسلمۀ خلال، با همه سعی وکوشش خود که در نشر دعوت آنها کرده بود، به سبب بدگمانی کشته شد. ابومسلم نیز که درواقع دولت عباسیان ساخته و پرداختۀ او بود، از بدگمانی آنها در امان نماند. برمکیان هم از این سرنوشت شوم وغم انگیز رهائی نیافتند. خاندان سهل نیز همین سزا را دید واین رفتار خدعه آمیزی که عباسیان، در حق سرکردگان خراسانی کردند، بی تردید نفرت انگیزبود.

بيهقی از ظلم وستم علی بن عيسی ،حکمران هارون الرشید بر مردم خراسان وسیستان ، کرمان و ری وسپاهان وخوارزم وماوراء النهر،وسایر شهرها واز ارسال هديه های اعجاب انگيز او به دربار بغداد چنين تعريف میکند:

« خراسان و ماوراءالنهرو ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نيمروز و سيستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت . پس از آن هديه يی ساخت رشيد را که پيش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هديه نزديک بغداد رسيد و نسخت آن بر رشيد عرضه کردند سخت شاد شد ديگر روز بر خضراء ميدان آمد و بنشست و يحيی (برمکی) و دوپسرانش را بنشاند( که رشيد دل گران کرده بود برآل برمک و دولت ايشان بپايان خواست آمد)، و فضل ربيع ( حاجب بزرگ ) و قوم ديگر و گروهی بايستادند . و آن هديه ها را بميدان آوردند : هزار غلام ترک بود بدست هريکی دوجامه ملون از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم ديباجی و ديبای ترکی و ديداری وديگر اجناس ، غلامان بايستادند با اين جامه ها و براثر ايشان هزار کنيزک ترک آمد بدست هريکی جامی زرين ياسيمين پر از مشک و کافور و عنبر واصناف عطر وطرايف شهرها . و صدغلام هندو و صدکنيزک هندو بغايت نيکو رو و شارهای قيمتی پوشيده و غلامان تيغهای هندوی داشتند هرچه خياره تر ، و کنيزکان شارهای باريک در سفطهای نيکوتر از قصب . و با ايشان پنج پيل نرآوردند و دوماده، نران با برگستوانهای ديبا و آئينه های زرين و سيمين و مادگان با مهد های زر و کمرها و ساختهای مرصع بجواهر. و بيست اسب آوردند بر اثر پيلان با زين های زرين ، نعل زربرزده ، و ساختهای مرصع بجواهر بدخشی و پيروزه ، و اسپان گيلی ، و دويست اسپ خراسانی با جلهای ديبا ، و بيست عقاب و بيست شاهين ، و هزار اشتر آوردند دويست با پالان و افسار های ابريشمين ، ديباها درکشيده در پالان ، ديگر اسباب و جوال سخت آراسته ، و سيصداشتر از آن بامحمل و مهد ، بيست با مهد های بزر و پانصد هزار و سيصد پاره بلور از هر دستی ، و صد جفت گاو و بيست عقدگوهر سخت قيمتی و سيصد هزار مرواريد و دويست عدد چينی فغفوری از صحن و کاسه و غيره که هريک از آن در سرکار هيچ پادشاهی نديده بودند و دو هزار چينی ديگر از لنگری و کاسه های کلان و خمره های چينی کلان و خورد و انواع ديگر و سيصد شاد روان و دويست خانه قالی و دويست خانه محفوری .
چون اين اصناف نعمت بمجلس خلافت و ميدان رسيد تکبيری از لشکر بر آمد و دهل وبوق بزدند آنچنانکه کس مانند آن ياد نداشت و نخوانده بود و نشنوده . هرون الرشيد روی سوی يحيی برمکی کرد و گفت : اين چيزها کجابود در روزگار پسرت فضل ، يحيی گفت: زندگانی امير المؤمنين دراز باد، اين چيزها در روزگار امارت پسرم در خانه های خداوندان اين چيزها بود بشهرهای عراق و خراسان . هرون الرشيد از اين جواب سخت تيره شدچنانکه آن هديه بر وی منغص شد و روی ترش کرد و برخاست و از آن خضرا برفت .»[11]

خلفای عباسی در اثر غارت ملل تابعه بجای رسیدند که برای خود ( قصر التاج ) اعمار نمودند . حکایت این قصر چنان است که : « امیرالمومنین المقتدربالله کاخ و باغ بسیار زیبایی پدید آورد که آن را دارالشجر می خواندند . در این کاخ درختی از زر و سیم ساخته بودند که میان دریاچه ء بزرگی جلو ایوان کاخ قرار داشت . این درخت هشت شاخهء بزرگ از زر و سیم داشت و بر هر شاخهء آن شاخه های کوچک ، میوه های گوناگونی از جواهر رنگا رنگ دیده می شد. به علاوه از پرندگان زرین و سمین صدای سوت و آواز چهچه بر می خاست و در اطراف راست و چب دریاچه مجسمهء پانزده سوار بود که لباس حریر پوشیده و شمشیر در کمر داشتند و چنین به نظر می رسید که به جنگ یکد یگر می شتابند. »[12]

شايان ياد آوری است که اين ثروت های سرشار وهديه های کلان و مال های خراج از سيستان و بلخ وهرات ونیشاپور وسایر شهرهای خراسان وایران به سواحل دجله سرازير ميشد و در آنجا کاخهای و باغهای با شکوهی برای خلفا و سرداران شان بر پا ميگرديد و آنچه باقی ميماند صرف عياشي ها و خلعت ها و خريد کنيزکان زيبا روي از نواحی دور دست ميشد.

پیام یعقوب لیث به خلیفۀ عباسی:

از شعر المتوکلی که از جانب یعقوب لیث برای خلیفه معتمد فرستاده شده برمی آید که او در صدد بوده تا درسایۀ درفش کاویان بر همه امم سیادت جوید وبر سریر ملوک عجم برآید وخاندان عباسی را براندازد. المتوکلی اصفهانی از ندمای المتوکل عباسی(232- 248)هجری از تند ترین افراد شعوبیه بود.اشعار زیرین او که از قول یعقوب لیث به خلیفۀ بغداد نوشته شده، درمعجم الادباء یاقوت حموی بدین گونه نقل شده است:
انا ابن الاکارم من نسل جم وحائـز ارث ملوک العجم
ومحیی الذی بادمن عـزهم وعـفی علـیه طوال القــد م
وطالب او تار هــم چهــرة فـمــن نام عـن حقهم لم انم
معی علم الکا بیان الــذی به ارتــجی ان اسود الامم
فقل لـبنی هاشم اجــمعــین هلمــوا الی الخلع قبل الندم
ملکنا کم عنـــــوة بالــرما ح طعناً وضرباً بسیف خذم
و اولا کم المـلک آبـاء نا فـما ان و فیتم بشکر النعم
فعودوا الی ارضکم بالحجاز لالکم الضباب و رعی الغنم
فانی ساعلو ســریر ملوک بحــد الحسام وحرف القلم[13]

ترجمۀ این شعردر فارسی چنین است:« من فرزند آزادگان جم نژاد وصاحب ارث پادشاهان عجم استم. وزنده کنندۀ آنچه عزت آنان که از میان رفته وطول ایام قدیم برآنها قلم فراموشی کشیده است. من آشکارا خواهان انتقام آنانم واگر کسی ازحق ایشان چشم پوشد،من چشم نخواهم بست. درفش کاویان با من است وامیدوارم که با فَّر آن برتمام ملل برتری یابم. پس به همه بنی هاشم بگو که پیش از پشیمانی آمادۀ خلع شوید.ما به قهر وطعن نیزه وضرب شمشیر ها شما را حکومت دادیم وپدران ما پادشاهی را به شما دادند، اما شما به شکر نعمت ها وفا نکردید، پس بازگردید به حجاز سرزمین خود برای خوردن سوسمار وچرانیدن گوسپندان. وآنگاه به یاری شمشیرتیز نوک قلم، من برتخت پادشاهان خواهم نشست. »[14] (*)

يعقوب به داستانهاي ملي و قهرماني كه يادگار عظمت و سربلندي مردان نامدار سیستان بود، اهميت بسيار مي داد. در نظر يعقوب هيچ چيز بهتر از شجاعت، پيروزي و سربلندي و كسب افتخارات نبود و اين خوي از همان آوان كودكي كه بداستانهاي ملي و حماسي آزاده مردان سيستان بخصوص خاندان سام وزال ورستم ، گوش میداد، خميرۀ جان او شده بود.وبا همین روحیه بود که خواست بربغداد حمله کند وخلیفه معتمد را ازقدرت بزیرکشد وخود برسریرسلطنت عجم فراز آید.این رخ داستان یعقوب نیز خواندنی است که در زمانی دیگر بدان پرداخته خواهد شد.
پایان
مآخذوزیرنویسها:
[1]-
زین الاخبارگردیزی،چاپ قزوینی، ص ۶-۷ ، حبيب‌السير، ج ۲ ص ۳۴۶ و نيز منتخب جوامع‌الحکايات چاپ بهار دیده شود.
[2]-
زین الاخبار،همانجا
[3]-
تاریخ سیستان، از پیام یعقوب لیث به عمار خارجی،ص ۲۰۳
[4]-
پاریزی،یعقوب لیث ، ص ۲۱۴
[5]-
احیا الملوک ، ص ۲۷
[6]-
باطنی به کسانی گفته می شد که عقیده داشتند همه ‏جوانب شرع ( قرآن- احادیث ) غیر از ظواهر، باطنی هم دارد و قایل به تاویل بودند ، ازآن ‏میان مردم اسماعیلیه هفت امامیه متحمل عذاب ها و کشتارهای زیاد شده اند.
[7]-
تاریخ گزیده ، ص ۳۳۴
[8]-
سیاستنامه، نظام الملک ، طبع علامه قزوینی، ص ۱۶
[9]-
تاریخ طبرستان ، ص ۲۴۶
[10]-
تاريخ سيستان ص ۲۶۷.
[11]-
تاريخ بيهقی ، ،صص ۵۳۶ –۵۳۷
[12]-
مرتضی راوندی، ج۲ص ۱۵۱- ۱۵۲
[13]-
دکتر ذبیح الله صفا،حماسه سرائی در ایران، ص ۱۴۸
[14]-
لینک پیام یعقوب لیث به خلیفۀ عباسی دریوتیوب به شرح زیر ( ویدیو در پایان همین صفحه )

*- بقول انجنیر عبیدی، این نامهٔ مهم تاریخی را مرحوم علامه حبیبی به نثر دری برگردانده و شادروان استاد عبدالرحمن پژوک آن را در قالب نظم درآورده است. این نظم استاد پژواک اخیراً در صفحهٔ‌ مرحوم استاد پژواک منتشر شده است که این جا برای علاقمندان شعرنیز بازتاب می یابد.

ز یعقوب لیث صفاری نژاد
که جویندۀ حق و صلحست و داد
به المقتدر رزم جوی عرب
یکی مقتدرِ خشم جوی عرب:
فرستادۀ تو به نزدم رسید
ز رنج ره اندر زرنج آرمید
گرفتم ازو نامه ای بیخرد
تراویده از خامه ای بیخرد
چو خامه در انگشت خامی بود
نه چون نامه در خورد نامی بود
یکی نامه ی پر از بغض و کین
زیک خامۀ خامِ کین آفرین
نه شایسته پیغامِ مرد دلیر
نه اندر خورِ نام مرد دلیر
که مردان نه تهدید مردان کنند
اگر اندکی بر خود احسان کنند
که تهدید مردان بخود دشمنیست
بخود دشمنی کارِ نا کردنیست
گرفتم چون آن نامه را دوش من
بگفتم ببایست خاموش من
سحرگه چو برداشتم سر ز خواب
بگفتم که شایسته باشد جواب
نه لازم بود گرچه شرحِ عیان
از آن میدهم پاسخی من بآن
یکی نیک اندرزِ نیکو روش
سزاوارِ مردان نیکومنش
که گیتی بداند که از سیستان
نخیزد روش های اعرابیان
بگوئید از ما به شاهِ عرب
که ای مقتدر پادشاهِ عرب
مرا آرزو خدمتِ مردم است
که نیروی من همتِ مردم است
به این آرزو و باین زور من
ندارم جز از صلح منظور من
مخواه آنکه در صحنۀ کارزار
ببیند مرا و ترا روزگار
ترا در عباسی عبا کشته ای
مرا در زرنجی زره دشنه ای
ترا دجله بی آب و پر خون همه
مرا هیرمند همچو هامون همه
منم آشتی خواه و تو مست جنگ
منم با مروت توئی بیدرنگ
منم جم نژاد و تو فرزند سام
تو سرسام خواهی و من دور جام
بروز نخستین خداوندگار
مرا کوه داد و ترا ریگزار
ترا خیمه بر دشت هموار هَشت
مرا غژدی بر فرق کهسار هَشت
تو گَردی ز دشت و منم جسم کوه
توئی پُر غبار و منم پُر شکوه
نشاید زند لاف بیجای میغ
که نابود کردن تواند ستیغ
چو مر اشتران را ز کوهان بداد
به بُخدی شترها دو چندان بداد
زخار خراسان شترهای نجد
نیایند هرگز به مستی و وجد

بجز اشتران دو کوهان بلخ
نیابند آنرا بجز زهر تلخ
شترهای تازی نه اندر خورند
که از خارهای خراسان خورند
شنیدم که بغداد سامی نهاد
بود خواهر بلخ ام البلاد
که بغداد گر ماه سامی بود
یکی خواهر بلخ بامی بود
دو کاخ بزرگ و دو کاخ بلند
دو دوشیزه حصن بسی ارجمند
دو زیبا عروس دو فرزانه مرد
نشاید بیاراد شان در نبرد
مخواه آنکه با هم دو مرد دلیر
یکی بر زبر باشد و یک بزیر
تو با پاک ناموس خود شاد زی
فرهمند و مسعود آباد زی
تو زی شاد آنجای و من این جای
تو آزاد آن جای و من اینجای
بهین زادۀ رادمردان منم
مهین وارث پادشاهان منم
کنم کارهای بلند و گزین
گزینم روشهای پاک و بهین
ز راه نکوئی به منزل شوم
شهنشاه در کشور دل شوم
چو گیتی همه کشور جم کنم
دل مردمان شاد و خرم کنم
بر افرازم آن پرچم کاویان*
بیارم ته سایه اش اینجهان
کنم زنده آن باستانی شکوه
بآئین شاهان مردم پژوه
زمان هرچه را کرده ویران همی
کنم باز پدرام و شادان همی

ستانم حق خود ز بیگانگان
مسلمان کشان خیل اعرابیان
به صلح ار نشد کار من با نبرد
برآرم ز عباسیان دود و گَرد
ندارد عرب بهتری خود ز من
ستاند چسان مهتری خود ز من
بجز یک عرب از تمام عرب
نجوید خراسان امام عرب
امام عرب نی امام جهان
که گر وی نبودی نبود آسمان
خلافت اگر نیست پیرو به وی
کنم ناقه و نخل اعراب پی
بدانسان که هر آنچه میداد بار
شود طعمه گرسنه سوسمار
نداریم ما آرزوی نبرد
که جز صلح ناید ز فرزانه مرد
تجاوز به ناموس کار خطاست
نه شرع محمد نه راه خداست
چو ناموس عروس خراسان بود
بران صلح کردن نه آسان بود
چو بستیم ما مر شما را کمر
به احسان و مهر و به زور و به زر
بپاس پیام محمد رسول
نه آهنگ باداری هر فضول
از ابریشم ماست دستار تان
نه پشم درشت عرب اشتران
اگر عقل نیاید شما را بسر
همانا ببازید دستار و سر
ندانسته حق و ندانسته پاس
نشاید شود کسی چنین ناسپاس
چنین ناسپاسی ندیده زمان
نه در سیستان و نه اندر جهان
بنی هاشمان را به اندرز پاک
بگویم گذارند این مرز و خاک
و گر نه ز کرده پیشمان شوند
بدندان چو انگشت نادان شوند
نشاید تن افسران ویلان
شود طمعۀ گرک یا کرگسان
نشاید که بغداد واژون شود
ز خون عرب دجله پُر خون شود
نخواهم کنم روی سوی حجاز
بجز بهر حج و درود و نماز
دریغا که بغداد ویران شود
دریغا که شهری بیابان شود
خراب ار شود از سوی روم و ری
نشاید خرابی ز سوی هری
بگو افسران تو بیرون شوند
ازین مرز و بوم تا نه واژن شوند
شکوه تو امروز از زور ماست
ز زور سپاه سلحشور ماست
به تخت خلافت نشستی اگر
مگر از حقیقت نداری خبر
که اینکار دانا نیاکان ماست
که اکنون بلائی و بر جان ماست
برو رخت بربند سوی حجاز
سر پُر غرورت درینجا مباز
چران گوسپند و بخور سوسمار
مکن باز به کشور من گزار
عَلم را مبردار از بهر جنگ
قلم را مبردار چون بیدرنگ
که واژان کنم آن عَلم یک قلم
به نیروی شمشیر و نوک قلم
چو بر تخت شاهی بیایم فراز
بسان نیاکان خود سرفراز
چو پوشندۀ تاج یاما شوم
شه کشور آریانا شوم
کنم کشور خویش آزاد من
کنم مردم خویش را شاد من
که بی آریانا آزاد و شاد
مرا یک نفس زندگانی مباد
مرا زندگانی در آزاد گیست
که خود مرگ چیزی نه جز بندگیست
من آزاد اگر تو هم آزاد زی
من ار شاد باشم تو هم شاد زی
عبدالرحمان پژواک/۱۳۵۱ خورشیدی/ نیویارک، ایالات متحده امریکا

ویدیوی پیام یعقوب لیث به خلیفۀ عباسی