زنان فراموش شدهٔ افغانستان

چگونه کشتار های بی‌شمار ملکیان، دیدگاه زنان روستانشین افغانستان را در مقابل اشغالگرانی که ادعای کمک آنها را داشتند، تغییر داد:

آنند گوپال

برگردان از انگليسي:

خيبر سرغندوى

نیویارکر، ۶ سپتامبر ۲۰۲۱

قسمت چهارم


تعدادی از افسران بریتانیایی در افغانستان از شمار تلفات ملکی به دست امریکایی ها به اضطراب شدید افتادند و نامؤفقانه تلاش کردند نیرو های ویژهٔ امریکا را از منطقه بیرون کنند. نه تنها که این تلاش ناکام شد، بلکه نظامیان کشور های متعدد دیگر نیز به هلمند سرازیر شدند، به شمول سربازان از استرالیا، کانادا و دنمارک. ولی برای مردم منطقه قابل تشخیص نبود کی از کدام کشور اینجا آمده است. آنها همه را به حیث اشغالگران امریکایی میشناختند.

په زاړو، خانمی از یکی از قریه های همجوار، میگوید: «در بین آنها دو گروه وجود داشتند، یکی با پوست سیاه و دیگری با پوست گلابی رنگ. هر کدام این ها را که میدیدیم، وحشت‌زده میشدیم.»

ائتلافیون مردم محلی را چنان ترسیم میکردند که گویی آنها تشنهٔ رهایی از چنگال طالبان بودند، ولی از یک گزارش سری استخباراتی از سال ۲۰۱۱ معلوم میشود که مردم جامعه برداشت مثبتی از نیرو های ائتلافی نداشتند. در این گزارش از مردم منطقه نقل قول میشود که آنها هشدار دادند که اگر سربازان خارجی منطقه را ترک نگویند، مردم این منطقه مجبور خواهند شد خودشان خانه و جای خود را ترک بگویند.

در پاسخ به این اعتراضات، نیرو های ائتلافیون ستراتژی ضد شورشی خود را به ستراتژی «دلها و اذهان» تغییر دادند. ولی تلاش های خارجی ها تا با مردم منطقه بیامیزند ناشیانه و زمخت بود و نتیجهٔ مطلوب را نداشت: آنها خانه های مردم را اشغال میکردند و با این کار شان این خانه ها را هدف حمله قرار میدادند.

پښتانه، خانمی که در یکی از قریه های سنگین زندگی میکند، میگوید: «آنها به زور می‌آمدند، بدون اینکه اجازهٔ ما را بخواهند. بعضی اوقات آنها قفل در و پنجره ها را شکستانده داخل می‌آمدند و شب را در آنجا میگذراندند. ما مجبور به فرار میشدیم، از ترس اینکه شاید طالبان به خاطر حضور خارجی ها به خانهٔ ما حمله خواهند کرد.»

مرضیه، باشندهٔ پان کیلی، میگوید: «طالبان شاید یکی دو بار شلیک میکردند، ولی امریکایی ها با خمپاره های مسلسل جواب میدادند.» یکی از این خمپاره ها به خانهٔ مادرشوهر مرضیه اصابت کرد. او از این حادثه زنده ماند، ولی، مرضیه میگوید، او از آن حادثه به این طرف «کنترل خود را از دست داده بود، و پیوسته جیغ های هوایی میزد، گویی با اشباح طرف باشد.»

با لغزش ستراتژی «دلها و اذهان»، بعضی از مقامات ناتو کوشش کردند فرماندهان طالبان را به تغییر سمت دادن قانع بسازند. در ۲۰۱۰، گروهی از فرماندهان طالبان مستقر در سنگین به بریتانیایی ها قول دادند که سمت خود را در بدل امداد رسانی به مردم محل تغییر خواهند داد.

در تعقیب این معامله، گروه مذکور طالبان میخواستند در جریان یک مذاکرهٔ داخلی شرایط خود را بین هم مورد بحث و بررسی قرار بدهند. در حین این مذاکره، محل گردهمایی این گروه توسط نیرو های ویژهٔ امریکا بمبارد شد و در اثر آن مقام عالیرتبهٔ گروه طالبان که معاملهٔ مذکور با ناتو را پیش میبرد به قتل رسید.

نیرو های دریایی امریکا بالاخره در ۲۰۱۴ سنگین را ترک گفتند؛ اردوی ملی توانست بعد از رفتن امریکایی ها سه سال دیگر تاب آورد، ولی تا آن زمان طالبان بخش اعظم دره را تحت کنترل خود در آورده بودند. امریکا نیرو های اردوی ملی را از طریق هوایی از منطقه بیرون کرد و قرارگاه های دولتی تخلیه شده را آتش زد تا، به قول اعلامیهٔ ناتو در تایید این عمل، چیزی جز «ویرانه و خاک» باقی نماند.

در جریان همین عملیات خروجی بود که بازار سنگین هم به یک ویرانه مبدل گشته بود. وقتیکه شاکره دکان های ویرانه شده را دید رو به شوهرش نموده گفت: «آنها برای ما هیچ چیزی باقی نگذاشتند.»

با وجود این یک احساس خوشبینانه به اهالی پان‌ کیلی دست داد. شوهر شاکره یک گوسفند را ذبح کرد تا ختم جنگ را تجلیل کند، و در بین فامیل شاکره بازسازی حویلی مورد صحبت قرار گرفت. مادرشوهرش دوران پیش از روس ها و امریکایی ها را به خاطر می‌آورد، زمانی که خانواده ها برای میله در لب کانال جمع میشدند، مردان در سایهٔ درخت های شفتالو لم‌ میدادند، و زنان روی بام خانه های خود زیر ستاره ها میخوابیدند.

اما در ۲۰۱۹، در حین مذاکرات بین امریکا و هیأت طالبان در دوحه، نیرو های دولتی افغانستان و نیرو های امریکا مشترکًا یک بار دیگر وارد درهٔ سنگین شدند.

در آن ماه جنوری، سنگین شاهد شاید ویران کننده ترین حمله در طول تمام جنگ تا آنوقت شده باشد. شاکره و سایر اهالی قریه به سوی ریگستان فرار کردند، ولی هر کس نمیتوانست بگریزد. 

احمد نور محمد، مالک یک مغازهٔ تلفون فروشی، تصمیم گرفت کمی صبر کند چون پسران دوگانگی اش مریض بودند. در آن شب، وقتیکه فامیل نور محمد آمادگی خوابیدن را میگرفت، آواز شلیک ها از دوردست ها می‌آمد. ولی پسان تر همان شب، یک بمب امریکایی به اتاقی که دو پسر دوگانگی وی آنجا میخوابیدند اصابت کرد و هر دوی شان را کشت. یک بمب دوم‌ در اتاق همجوار اصابت کرد و پدر نور محمد و چندین تن دیگر را کشت، که هشت تن آنها اطفال خوردسال بودند. روز بعد، هنگام دفن جنازهٔ کشته شدگان، یک حملهٔ هوایی دیگر اجرا شد که شش تن از عزاداران را به قتل رساند. 

در یک قریهٔ همجوار سه طفل در شلیک اندازی مسلسل کشته شدند. روز بعد چهار طفل دیگر به همین منوال از بین رفتند. در نقطهٔ دیگری از سنگین، یک حملهٔ هوایی به یک مدرسه اصابت کرد و یک طفل را کشت. یک هفته بعد، دوازده مهمان یک عروسی در اثر یک حملهٔ هوایی کشته شدند.  

بعد از حمله به خانهٔ نور محمد، برادر او به کندهار سفر کرد تا گزارش این حملات را به دفتر ملل متحد و مقامات دولتی بدهد. وقتیکه پی برد کسی این قضیه را پی‌گیری نخواهد کرد، او شامل حرکت طالبان گردید.

بنا بر تعداد روزافزون افرادی که به طالبان میپیوستند، این گروه هیچ دلهره‌ای نداشت دربارهٔ این سؤال که کدام طرف نبرد نفس قوی تر خواهد داشت تا نسبت به طرف مقابل بیشتر تاب آورد. 

آرامش نسبی که شورش طالبان آورد، اما، به قیمت هنگفتی تمام شد: اکثر روستا ها به ویرانه تبدیل گشته بودند. بازسازی چالش بزرگی خواهد بود، ولی امتحان بسا مشکل تر برای روستا نشینان این خواهد بود تا خاطرات تلخ دو دههٔ اخیر را فراموش کنند. «دخترم جیغ زده از خواب بلند میشود و میگوید امریکایی ها می‌آیند،» په زاړو میگوید، «ما باید به آرامش او را دلداری داده بگوییم، نه، نه، آنها رفته‌اند و بر نخواهند گشت.»

*  *  *

طالبان قلمرو تحت کنترل خود را امارت اسلامی افغانستان مینامند و ادعا دارند که آنها این کشور را، بعد از خروج نیرو های بیگانه، در ثبات و آرامش حکمرانی خواهند کرد. در تابستانی که گذشت و در حالیکه دولت افغانستان در حال متلاشی شدن بود، من به ولایت هلمند - که عملًا پایتخت امارت اسلامی میباشد  - سفر کردم تا ببینم که افغانستان بعد از خروج امریکایی ها چه شکلی خواهد داشت.

نقطهٔ حرکت من لشکرگاه بود، شهری که هنوز تحت کنترل دولت قرار داشت. در آنسوی پست کنترل مرز بیرون شهر، صلاحیت کابل مفقود بود. در نزدیکی پست کنترل یک پیکاپ متوقف بود؛ در قسمت باربری آن شش عضو سنگریان، یک ملیشای مخوف در خدمت سازمان استخبارات افغانستان و تحت حمایت سی آی ای، نشسته بودند. دو تن اینها چنان جوان به نظر می‌آمدند که سن شان احتمالًا از دوازده بالا نبود.

من و دو رهنما سوار یک کورولای غراضه بودیم و از پست کنترل بدون این که به ما توجه شود رد شدیم. به زودی روبروی خود یک افق نامحدود بی درخت و با خاک داغان میدیدیم و بس. جادهٔ قابل ملاحظه‌ای هم وجود نداشت. در طول راه از یک قرارگاه متروک اردو یا پولیس بعد دیگر رد شدیم. این قرارگاه ها ساخت امریکا و بریتانیا بودند. در فراسوی این قرارگاه ها، به یک سلسله قلعه های گلی رسیدیم که توسط یک تیرانداز طالبان نگهبانی میشد. بیرق های سفیدی که در عقب او در اهتزاز بودند، دخول در امارت اسلامی را اعلام میکردند.

برجسته ترین فرق بین قلمرو طالبان و دنیایی که پشت سر گذاشته بودیم تعداد اندک افراد مسلح بود. من از سفر های قبلی‌ام به افغانستان با افسران پولیس سرمه به چشم و با تنبان های کشال، اعضای ملیشا ها با‌ کلاه نینجا بر سر و مامورین استخبارات در حال تلاشی خودرو ها عادت کرده بودم. ولی در قلمرو ‌تحت کنترل طالبان پست های کنترل از نادرات بود؛ اگر با چنین پستی بر میخوردیم افراد مسلح به طور نامنظم و سرسری خودرو را تلاشی میکردند. رانندهٔ ما خندید و در مورد این طرزالعمل چنین تبصره نمود: «همه از طالبان میترسند. پست کنترل واقعی در دلهای ماست.»

اگر چه مردم از طالبان میترسیدند، ولی با آنها زود صمیمی هم میشدند. در هر گوشه و کنار گروه های مردم دیده میشدند که با طالبان نشسته چای مینوشیدند. وقتیکه از روی سرک خامه‌ای تکان خورده و لق لق کنان به سنگین داخل شدیم، مثل این بود که به دنیای دیگری داخل شده‌ایم. پسران در کانال درس شنا میگرفتند و مردان قریه در پهلوی طالبان پا های خود را در آب فیروزه‌ای رنگ غوطه کرده نشسته بودند. ما از کنار مزرعه های سرسبز و درخت های میوه رد شدیم. گروهی از زنان در کنار بازار قدم میزدند، و دو دختر خوردسال با لباس های چملک در جست و خیز بودند.

ما به گرشک نزدیک شده بودیم، شهرکی که آن وقت هنوز تحت کنترل دولت بود. ازینکه این شهر سود آور ترین نقطهٔ جمع آوری مالیات ترانسپورتی بود، گفته میشد که کسی که این شهر را کنترل کند، تمام هلمند را در دست خواهد داشت. طالبان حمله‌ای را آغاز نموده بودند، و آواز شلیک ها در سراسر دشت انعکاس میکرد. قطاری از مردم با خر هایشان که حامل بوجی های عظیم حاوی از مال و اسباب خانهٔ شان بود، از آنچه که گفته میشد حملات هوایی بود در حال فرار بودند. در کنار جاده زنی با چادری آبی پودری در پهلوی یک کراچی ایستاده بود؛ در داخل کراچی یک جسد پیچانده شده در کفن گذاشته شده بود. در بالای یک تپه گروهی از طالبان دیده میشدند که یک همرزم شان را که شهید شده بود دفن میکردند.

من با وکیل، یک فرمانده طالبان با عینک بزرگ به چشم، ملاقات کردم. مانند رزمندگان دیگر طالبان که من با آنها صحبت کردم، وکیل فرزند یک خانوادهٔ کشاورز بود، چند سالی در یک مدرسه درس خوانده بود و ده تا دوازده تن از اعضای فامیلش را یا به دست امیر دادو، یا به دست کندک ۹۳، و یا هم به دست امریکایی ها از دست داده بود. او‌ دربارهٔ  فاجعه هایی که فامیلش از سر گذشتانده بود بدون ابراز کینه تعریف میکرد، گویی که جنگ امریکا یک امر کاملًا طبیعی بوده باشد. 

وکیل سی سال عمر داشت. او رتبهٔ فعلی خود را پس از این که برادرش، یک فرمانده طالبان، در نبردی کشته شد به دست آورد. وکیل هیچوقت بیرون از هلمند جایی سفر نکرده بود. چهره اش از خوشحالی روشن میشد وقتیکه دربارهٔ احتمال تصرف گرشک، شهری که در چند کیلومتری قریهٔ او قرار داشت ولی از بیست سال بدین سو مؤفق نشده بود آنجا برود، صحبت میشد. 

در حالیکه من مشغول یادداشت گرفتن بودم، وکیل با خنده به من گفت: «این همه نوشتن را فراموش کن، بیا ببین من چگونه این شهر را تصرف خواهم کرد!» در حالیکه با چشمانم خط چرخبالی را در هوا دنبال میکردم، این پیشنهاد او را رد کردم. او به سرعت حرکت کرد. ساعتی بعد، در صفحهٔ تلفونم تصویری ظاهر شد که وکیل را در حال پایین آوردن پوستر یک مقام دولتی مربوط به کندک ۹۳ نشان میداد. گرشک سقوط کرده بود.

گروهی از طالبان در منزل ولسوال وابسته به این گروه نشسته بودند و بامیه با نان صرف میکردند. این طعام برای شان از طرف مردم قریه اهدا شده بود. من از آنها پرسیدم بعد از جنگ چه برنامه‌ای داشتند. اکثر شان گفتند به کشاورزی و یا به تحصیل علوم دینی بر خواهند گشت. فرمانده‌ای جوان به نام حامد از این خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود که من در این سفرم از راه عراق به افغانستان پرواز کرده بودم. او گفت خیلی آرزو دارد ویرانه های بابل را از نزدیک ببیند. او از من پرسید: «فکر میکنی برای من ویزه خواهند داد؟»

این واضح بود که در بین طالبان دربارهٔ گام های بعدی آنها به قدر کافی اختلاف نظر وجود داشت. در لابلای صحبت های من با اشخاص مختلف وابسته به طالبان از نقاط مختلف افغانستان، نظریات گوناگون و بعضًا متضادی دربارهٔ شکل ایدئال امارت ارائه میشد. طالبان سیاست‌دان که در بیرون افغانستان زندگی کرده بودند و بعضی شان خانه در پاکستان یا دوحه داشتند، به من - شاید با سنجش - میگفتند که دیدگاه شان نسبت به سابق جهان‌محور تر و عصری تر شده است. یک شخص روحانی که در دو دههٔ اخیر رفت و آمد های متواتر بین هلمند و پاکستان کرده بود گفت: «در سالهای ۹۰ ما اشتباهات زیادی کردیم. در آنزمان ما دربارهٔ حقوق بشر، تعلیم و سیاست هیچ نوع آگاهی نداشتیم، ولی حالا این معلومات و فهم را کسب کرده‌ایم.» در سناریوی خوشبینانهٔ این روحانی، طالبان وزارتخانه ها را با دشمنان‌شان تقسیم خواهند کرد، دختران به مکتب خواهند رفت و زنان «شانه به شانه» با مردان کار خواهند کرد.

ولی در هلمند مشکل بود طالبی با چنین دیدگاه پیدا نمود. در این جا نظریه‌ای که حمدالله ارائه میکند معمول تر بود. حمدالله یک فرمانده طالبان بود که صورتی باریک داشت و دوازده عضو فامیلش را در طول جنگ امریکا از دست داده بود. او زندگی اش را از روزنهٔ تعداد عروسی ها، جنازه ها و نبرد ها ارزیابی میکرد. او میگفت که مردمش چنان ضربات شدیدی را متحمل شده اند که تقسیم قدرت با دیگران عادلانه نخواهد بود. گرداب حوادث بیست سال اخیر فقط به یک راه حل می‌انجامید: برگشت به وضع قبل از وضع موجود. او با افتخار میگفت‌ که تصمیم دارد در مارش به سوی کابل - شهری که در عمرش یک بار هم ‌ندیده بود - سهم بگیرد. پیش‌بینی وی این بود که در نیمهٔ ماه اگست آنجا خواهد رسید.

افرادی چون حمدالله، در قسمت حساس ترین موضوع در زندگی اطراف، حقوق زنان، یک میلی‌متر هم تغییر نکرده اند. زنان در بخش های مختلف هلمند اجازهٔ رفتن به بازار را ندارند. یک زن اهل سنگین بازار رفته بود تا برای اولاد هایش کلچه بخرد. افراد وابسته به طالبان وی را، شوهرش را و دکاندار را لت و کوب کردند. 

در مورد تعلیم دختران گفته میشد که برای آنها تا سن نوجوانی حق تعلیم داده خواهد شد. زنان مانند سابق از حق کار کردن، به استثنای شغل قابلگی، محروم خواهند ماند.

په زاړو با تأسف گفت: «آنها هیچ تغییری نکرده اند.»