محترم نعیم سلیمی

مرزبندی روشنگری، مدرنیته، پسا مدرنیته

و روابط دیالکتیکی میان آنها

۱۴۰۲-۰۸-۲۸

اگرقرارباشدکسی از ما تعریفی از دیالکتیک را بداندبهترین سرآغاز این خواهد بود که بدانیم آرزو ها و خواست های سالم انسانی در مسیر تاریخ درجهتی سیر می نماید که اندیشه ها غیر معقول درحال فرسایش را جایگزین طرز تفکر منطقی ، مترقی مبتنی بر روشنگری می سازد و بدین ترتیب واضح است که فرایند روشنفکری و روشنگری به لحاظ ماهیت درونی آن یک پدیده ای است که باید آن را مدرن و نو پنداشت. دقیقا در چنین یک مسیری بود که درقرن هجدهم ضرورت آن به وجود آمد تا موسسات اجتماعی وفرهنگی سراز نو معماری و نوسازی شده ویا لا اقل مورد کند و کاو بنیادی قرار گیرند.

آنچه که در بالا گفته آمد پیام مشخص حوزه دانشنامه های علمی در آنزمان بودو فعالان عرصه کار فکری به این باوررسیده بودند که انسان نیکو کاروخیراندیش برای آن ها انگیزه می بخشد و آن ها را وا میدارد تا خویشتن را در سمت و سوی آینده جهان قرارداده و نشان دهند که مسیرآتیه نیز به سوی آن ها درحرکت است . در عین زمان پا بندی ووفاداری به سنت ها و روش های کلاسیک درعصر روشنگری به مثابه یک نیروی مدرن، بازسازونو سازفرهنگی و جامعه، نقش سنت های کلاسیک را به مثابه منبع با صلاحیت برای حمایت از تغییردرمسیرتاریخ برجسته نمود.

دنیس دیدرو فیلسوف، منتقد ونویسنده فرانسوی ( 5 اکتوبر 1713 – 31 جو لای 1784 ) زمانیکه با نشر مقاله ای درمورد اپیکوریسم(فلسفه معیشت گرایی) در مورد نیازهای رهنمودی که اخلاقیات را به منظور دنبال نمودن عیش ونوش مشروعیت می بخشید استدلال می نمود، به منبع باصلاحیتی چون اپیکور، فیلسوف باستان مراجعه کرد . ماری آنری بیل نویسنده سبک رئالیسم در فرانسه که بیشتر با نام استاندال شهرت دارد « ناپلئون را"مالامال ازاندیشه های رومی" با سلیقه و تمثال هایی از حکم روایی خودش ازیک جمهوری خواه بسوی امپراتوری ترسیم می نمود. » ( Stendhal , 2004 , p , 53 )

« دیدرو منظوروعلیت وجودی دانشنامه ها را[درعصر روشنگری] " تغییردرطرز تفکر مردم" توصیف نمود: همانطورکه گفته آمد نورم های اخلاقی دنیوی شده و از بند روحانیت [خرافات قرون وسطی و فئودالی ] مجزا گردیدند . خدا پرستی به مثابه نسخه پذیرفته شده دینی مورد قبول واقع گردید. اما تمامی صلاحیت ها ازهرنوعی، چه شاهی یا هم کلیسائی وهمچنان امتیازات اشراف به چالش کشانده شد. این تغییرات درفرانسه سرعت وشتاب بیشتری کسب نمود ویکجا با[ انقلاب کبیرفرانسه] به اقدامات عملی منتهی گردید که درجریان چند سال بساط رژیم دیرینه - نظام اجتماعی، سیاسی کهن وامتیازات نجیب زاده گان وروحانیت را برچید. »( لکچرشماره 8.4، روشنگری و مدرنیته ، نشریه دانشکده آزاد)

به این ترتیب میتوان اساس وپیدایش مدرنیته را در عصر روشنگری ردیابی نمود واولین گام های آزمایشی درراستای تغییرایده های مسلط قرون وسطایی در رنسانس قرن پانزدهم ، با تعویض ازایده واعتقاد به خداوند به مثابه خالق متعال طبیعت وجهان هستی با اعتقاد به تجلی خداوندی در قوانین طبیعت برداشته شد .

درین دوره، تعداد زیادی از روشنفکران به این باوردست یافتند که قوانین طبیعی می توانند توسط انسان ها ازطریق دسترسی به علوم ریاضی کشف گردند و چنین طرزتفکری نقش پای خود را دردنیای مفاهیم و ایده ها از یکطرف و دانش انسانی وهنرازجانب دیگرنیزباز نمود .

دررابطه با ارائه تعریفی برای عصررونشگری، دیدگاه واحدی وجود ندارد . ایمانوئل کانت رساله کوتاهی را درسال 1784 زیر نام " روشنگری چیست " به رشته تحریردرآورد. او درین رساله چنین استدلال می نمود که روشنگری چیزی جز ارائه برهان ودلیل درباره زندگی همه روزه ، نیست . کانت اظهار نمود که طبیعت ومحتوا نوسازی ونوپردازی مربوط به آن است که ما چگونه روشنگری را تعریف می نمائیم [رهایی انسان از قیمومیت تحمیلی خودی و شجاعت برای استفاده از استدلال خودش درین زمینه .... ]

میشل فوکو، تاریخدان ، باستان شناس و اندیشمند فرانسوی در یکی ازلکچر های های درسی خود در سال 1984 در مورد مقاله نامبرده کانت استدلال نمود که روشنگری در واقعیت مدرنیته بوده و در کلیه ی بعد های آن مطالعه حقیقت را دربرمی گیرد .

او[فوکو] دراثری زیرنام"جنون و تادیب تمدن ( 1976) وجلد اول تاریخ تمایلات جنسی (1976) نشان داد که سازمان های حقیقت در شبکه های قدرت بوجود می آیندوتمامی فضایل ودانایی های[آدمی] اجبارا مشکوک و خاص گرا می باشند .

به تعریف دیگری «مدرنیسم عبارت است از گرایش اساسی هنر بورژوازی در مرحله انحطاط آن می باشد (دانشنامه جامع ومتداول شوروی ). بنابر تعریف فوق مدرنیته در عرصه هنر،سیاست،فلسفه با نفی پیگیرسنت ها وروش های کهنه به مثابه اخلاقیات خرده بورژوازی که در برابر غیر اخلاقیات در حال زوال قراردارد مورد تحلیل و بررسی قرار می گیرد. علاوه برنقش رادیکالیسم آشکارمدرنیته دراواسط قرن بیستم، در حالت کنونی سیستم گسترده بمباران تبلیفات و اعلانات تجارتی زندگی هنری کشورهای سرمایه داری را با ایجاد نیازها و خواستهای کاذب برای اشباع یک زندگی تجملی ظاهرا پر زرق و برق زیر گرفته است. و ما خود در افغانستان در گذشته و بطور اخص آن در دو دهه اخیرشاهداین تجربه بوده ایم که بر مبنای آن میدیا و بخصوص چینل های تلویزونی سرمایه داری وابسته امپریالیستی دیگرجایگاه هنررابه مثابه آئینه بازتاب واقعیت ها مد نظر نداشته، بلکه با تلاش های کاذب خشونت باروجرمی گمراه کننده، جامعه هنری ما را بسوی ابتذال سوق می دهند. پس اگر تعریف بالا را اساس قرار دهیم ، درک می کنیم که مکتب های گوناگون مدرنیستی بورژوازی به طور مداوم میان نو آوری های افراطی انتزاعی و بازگشت به سنت های ارتجاعی قدیمی در نوسان اند.

تا اینجا بصورت موجزدریافتیم که مدرنیته بصورت کل از دل عصر روشنگری وبه طوراخص آن رنسانس قرن پانزدهم بیرون آمد. و در ضمن علی الرغم عدم موجودیت دیدگاه های واحدی پیرامون آن ( مدرنیته ) تعریف های را درین زمینه ارائه نمودیم . اما تا این لحظه در مورد پدیده جدید فکری، پسا مدرنیته که ظاهرا مترقی و نو به نظر رسد ، اما در واقعیت امریک اندیشه ارتجاعی است و کدام تعریف مشخصی هم ندارد چیزی نگفته ایم :

*پست مدرنیسم یک اندیشه نوسانی مبتنی بر شک و تردید می باشد که حتی خود نمی داند که چه می خواهد وبه دنبال کدام داعیه ای تلاش می نماید !

*این دسته فکری(پست مدرنیسم ) همیشه شکوه و ناله سر می دهد، معترض است ومی خواهد ساختار شکنی نماید؛ ولی هیچگونه بدیل علمی و عملی را برای این اعتراض پیکش نمی نماید .

*این حرکت فکری و اجتماعی در حالیکه در اعتراض به مدرنیته و از دل آن بیرون آمده ، یک پدیده بعد از جنگ جهانی دوم است .

*پست مدرنیسم یک پدیده انکار واقعیت ها، شک اندیشی و شک گرایی است .

*این خط فکری همه چیز را زیر سوال می برد ، ولی خود چیزی برای گفتن ندارد .

پست مدرنیسم در رابطه با ایجاد جو سیاسی بی تفاوتی در برابر توحش نظام سرمایه داری ، یکی از ارتجاعی ترین طرز تفکرهادرجهان موجود می باشد . با در نظرداشت چنین خصوصیت های که آن را برشمردیم [ پست مدرنیسم ایدئولوژی کاذب انسان از خود بیگانه در جامعه ی طبقاتی سرمایه داری است که از ریشه و بنیاد با عصر روشنگری خصومت می ورزد . ]

همچنان پست مدرنیسم یک ترکیب ناهمگونی ازخرافات، ایدیالیسم و ماتریالیسم ، مذهب ولامذهبی وغیره میباشد . بلاخره می توان گفت که این اندیشه برآیند مدرنیته ومحصول پیشرفت جامعه به سوی ترقی نبوده، بلکه نتیجه گیری از یک گرایش ارتجاعی بازگشت قهقرایی به دوران قبل از مدرنیسم است .

بنابر آنچه درفوق یاد آوری گردید ، بیجهت نیست که یکی از منفور ترین سازمان های استخباراتی سرمایه داری جهان ( سی آی ای ) اسناد محرمی را از دهه 1985 در مورد نیرومندی و اثرمندی نظریات اندیشمندان پسامدرنیته فرانسه دروصف آن ها منتشر نمود و درآن نقش وسیراندیشه های سیاسی پسا ساختارگرایی را در مجادله علیه سوسیالیسمِ و جنبش چپ انقلابی مورد ستایش قرار داد .

خب ، سوال اینجاست چنین پدیده و یا گرایش ارتجاعی فکری بعد از جنگ جهانی دوم چگونه عرض اندام نمود :

هر چندی که پست مدرنیست ها با مفاهیم ، روایت ها و تعریف ها سرسازگاری ندارند ، ولی یکی از پیشکسوتان آن ها به نام ژان فرانسوا لیوتار در کتاب خود زیر نام " وضعیت پسامدرنیسم : گزارش در باره دانش " که در سال 1979 منتشر گردید ، معنی اصطلاح پست مدرنیسم را « ناباوری نسبت به ابر روایت ها » دانست . منظور لیوتار و دیگران ... از ابر روایت ها عبارت از روایت های مبتنی بر واقعیت های عینی بود که مارکس وانگلس در" مانیفست کمونیست " اعلام کرده بودند: « تاریخ تمامی جوامع تا کنون موجود ، تاریخ مبارزه طبقاتی است » و اینکه کارگران « هیچ چیز جز زنجیر های خود برای از دست دادن ندارند »

این روایت ها کیفر خواستی بود که « کاپیتال» مارکس علیه نظام سرمایه داری صادر می کند که در قسمتی ازآن پیشگویانه می نویسد :

«همراه با کاهش مداوم سرمایه های عظیم غول پیکر که همه فواید این پروسه تحول را غصب و به انحصار خود در می آورند ، بر انبوه فقر ، ظلم ، بردگی ، انحطاط و استثمار افزوده می شود . اما همراه با این ها طبقه کارگر نیزکه مدام بر تعدادش افزوده می شود و از طریق خود میکانیزم پروسه تولید سرمایه داری آموزش می بیند ومتحد می شود، هر چه بیشتر سر به شورش برمی دارد . انحصار سرمایه تبدیل به زنجیری بر دست و پای شیوه تولیدی می شود که به موازات و تحت حاکمیت خود آن رشد یافته است . تمرکز وسایل تولید و اجتماعی شدن کار به نقطه می رسند که دیگر با پوسته سرمایه داری خود سازگاری ندارند. پوسته از هم می درد . ناقوس مرگ مالکیت خصوصی سرمایه داری به صدا در می آید . از سلب مالکیت کنند گان، سلب مالکیت می شود »

برای پست مدرنیست ها مفاهیم بالا و ... صرفا لفاظی و روپوش امتداد عقلانیت روشنگری که منظور آن مشروعیت بخشیدن به قدرت سیاسی و ظلم است، می باشد. در حالیکه برای مارکسیست ها برخورد نقادانه از ساینس ، عقلانیت ایده های مبتنی برواقعیت های عینی و تجارب انسانی و شناخت جهان الویت دارد و بس .

نطفه های اولیه نقد پوست مدرنیستی مارکسیسم را می توان در اثر مشترک آدرنو و هورکهایمرزیر نام"دیالکتیک روشنگری" جستجو نمود که از مارکسیست های " انستیتوت تحقیقات اجتماعی" درفرانکفورت آلمان بودند [ مکتب فرانکفورت ] .

«مارکسیسم این مکتب به طور بنیادی بنابر شکست انقلاب بلشویکی ، ظهوراستالینیسم و فاشیسم و ناکامی های سیاسی طبقه کارگر شکل گرفت. به گونه مشخص تر، علاوه بر سیاست های حمایت گرانه سوسیالیستی طبقه کارگرآلمان، بازهم نازی ها توانستند که قدرت را تصاحب نمایند. صحبت از[اجتناب ناپذیری سوسیالیسم ] – یکی ازنماد های انترناسیونال دوم و سوم ... بیشتر ازین حتی از اعتبار اندکی هم برخوردار نبود. درعوض بررسی رکود اقتصادی بزرگ، استالینیسم و فاشیسم به مثابه نشانه های افول کاپیتالیسم که مشاهده تمامی جناح های مارکسیستی را در آن زمان تشکیل می داد؛ آدورنووهورکهایمر مدعی شدند که[رویداد های نامبرده] نتیجه های طرز تفکر عقلانی روشنگری اند. طوریکه آن ها مشاهده می کردند، روشنگری تمایل به کنترول و تسلط طبیعت با دلیل و برهان[تعقل] داشته واکنون این کار را در حق بشریت انجام می دهد . به ادعای آن ها همین دلیل و برهان برای توجیه بربریت نازی هاوجنگ جهانی مورد استفاده قرار می گرفت . زمانیکه تجربه نازی ها درمورد یهودی ها وهمجنس گرایان و دیگران زیر نام ساینس انجام می شد، نقدعلمی، تکنالوژی واستفاده ازاستدلال مناسب جلوه می نمود . به این ترتیب " برای روشنگری هر آن چیزی که با دستور محاسباتی و سودمندی مورد تائید قرار نگیرد مورد شک قرارمی گیرد...[ بنا روشنگری توتالیترومطلق العنان است !]"(نشریه ژاکوبین، تاریخ / تیوری، دردفاع ازروایت های بزرگ، نویسنده جیسن شولمن 26مارچ 2011).

در یک تحلیل نهایی اگر ما مدرنیسم را بطلان ازرش های سنتی موید و میراث حالت گذشته و موانع بر سر راه برای گرامی داشت از خودمختاری واقعیت های موجود تلقی کنیم ، در آنصورت نبض مدرنیته پیوسته از جانب نهاد ها و موسسات خودش مورد تهدید قرار می گیرد . به عبارت دیگری پسا مدرنیسم وازجمله اشکال مختلف جریانات معاصر آن چیز دیگری بیشتر از یک مرحله نوین دیالکتیکی مدرنیته نیست .

به تصور من مشکل بزرگ در نزد اکثریت بزرگ کسانی که به ایده ها، تیوری های علمی وجهان بینی ها سروکاردارند این است که در بیشترین حدی به آنها ها به شیوه انتزاعی ، ازلی و ابدی می نگرند، درحالیکه چنین برخوردی برمبنای واقعیت عینی استوار نبوده وبا تجربه وعمل انسانی مغایرت دارد؛ بهتراست تا حاکمیت و فرمانروایی ایده ها پایان یابد و به چالش کشانده شود، ولی نباید فراموش نمود که در هر ایدئولوژی نطفه های از حقایق وجود دارند که نباید به آنها کم بها داده شود .

پایان