استاد پرتو نادری

 

کتاب‌سوزان در انجمن نویسنده‌گان افغانستان

بخش دوم

تا چند روزی ديگر به انجمن نرفتم. دلتنگ شده بودم. فكر می كردم كه ديگرهمه چيز ارزش خود را از دست داده است. فكر می‌كردم كه عمر بر بيهوده گی سپری كرده ام.

روز ديگر كه می خواستم به انجمن بروم عبدالرب تسلا، يكی از هم ولايتی هايم را ديديم. اتفاقاً كتابی در دست داشتم، او مرا چند قدمی گوشه كرد و با اشاره به آن كتاب گفت: «ای بدبخت! خيلی خوشحالی كه شاعری و هر روز يك كتاب در زير بغل می روی و می آیی، اگر ذره یی عقل در سر داری دست به كاری بزن كه پول بيندوزی ورنه پيرانه سر، سر و كارت به جستجوی زباله دانی ها خواهد كشيد و جمع آوري خريطه های پلاستيكی.»

تقريباً يك دهه از پيش گويي عبد الرب می گذرد، ولی من هنوز می ترسم كه مبادا چنين شود و او روزی مرا با انبان خريطه های فرسودۀ پلاستيكی در كدام پسكوچۀ كابل ببيند و آن گاه خواهد گفت: «ای بدبخت! اين چنين نمی شود زنده گی كرد. ديروز در جستجوی قافيه و تصوير سرگردان بودی و امروز در جستجوی خريطه های پلاستيكی و آهنپاره های بی ارزش، در كوچه ها و پسكوچه های شهر، سرگردانی.»

انجمن ديگر كتاب چاپ نمی كرد، ولی بخاری های دهان گشوده، شب و روز چنان آسياهای گردانی، كتاب مطالعه می كردند. در اتاق های ديگر نيز چنين مطالعه یی ادامه داشت؛ مگر ما به آن اتاق ها اجازۀ سرزدن نداشتيم. با اين حال تنها بخاری ها نبودند كه مطالعه می كردند، بلكه ديگدان ها نيز با دهان های گشوده تری همچنان مطالعه می كردند...

در كنار دفتر مجلۀ ژوندون، با استفاده از سنگ های بزرگ، ديگدان های ساخته بودند كه به مقايسۀ بخاری ها در مطالعه استعداد بيشتری داشتند. معلوم نيست كه هر لقمه پلو فرمانده و يارانش، در بدل چند جلد كتاب پخته می شد! همه روزه ديگ ها بار بود و كتاب ها می سوخت. چاشت كلان كه می شد، بوی پلو در فضا می پيچيد و ما را اذيت می كرد. چه معلوم شايد رهگذاران گرسنه یی را كه از كنار انجمن می گذشتند، بيشتر اذيت می كرد! در ساختمانی كه دفتر مجلۀ ژوندون و بخش های اداري انجمن قرار داشت، فرمانده ديگری با لشكريان سر به كف خود، قرارگاه گرفته بود. اين فرمانده با فرماندهانی كه در دو ساختمان ديگر انجمن جا به جا شده بودند، رابطۀ كجدار و مريزی داشت. روزی نزديكی های چاشت گذارم به آن سو افتاد، شايد می خواستم از پشت پنجره نگاه كنم كه دفتر مجلۀ ژوندون، که روزگاری مسوولیت آن را داشتم، در چه حالی قرار دارد. در سمت غربي دفتر ژوندون ديدم كه روی دو ديگدان ساخته شده از سنگ های بزرگ، ديگ های بزرگی گذاشته شده است كه از يكی بوی مطبوع پلو و از ديگری بوی گوشت گوسفند بلند بود. در زير ديگ پلو، آتش را خاموش كرده بودند و منتظر بودند تا ديگ پلو، به گفتۀ مردم، دم بگيرد. چند تن از تفنگداران به دور ديگ ها ديده می شدند و با هم ديگر، به اصطلاح، شوخی و مستی داشتند و شاد شاد بودند. انگار هيچ چيزی در شهر رخ نداده است! در كنار ديگدان ها، چوب های نيم سوخته یی ديده می شد و در كنار چوب ها، شماری از بهترين كتاب های چاپ شده در افغانستان. به كتاب های كنار ديگدان كه ديدم فكر كردم قربانيانی اند كه دست و پا بسته انتظار می كشند كه چه وقت ضربۀ شمشير دشمن روی گردن آن ها فرود می آيد. از آن كتاب ها اين عنوان ها تا هنوز در حافظۀ من بر جای مانده است:

  • دانای يمگان:

مجموعۀ مقاله های دانشمندان داخلی و خارجی، در سيمينار بين المللي حكيم ناصر خسرو بلخی، چاپ افغانستان

  • صور خيال در شعر فارسی:

از پژوهشگرو ادبيات شناس نام آور ايران، دكتر شفيعی كد كنی، چاپ افغانستان

  • فيه مافيه:

اثر منثور مولانا جلالالدين محمد بلخی، چاپ افغانستان

  • واژه نامک:

فرهنگ واژه های شاهنامه، اثر دانشمند ايران، عبدالحسين نوشين، چاپ افغانستان

  • تحليل اشعار ناصر خسرو:

اين كتاب نيز اثر يكی از پژوهشگران ايران است كه هم اكنون نام نويسنده اش به يادم نمی آيد. چاپ افغانستان

  • مردها ره قول اس:

مجموعۀ داستان های كوتاه دكتر اكرم عثمان

  • فرهنگ زبان و ادبيات پشتو:

از زلمی هيوادمل

به همين گونه، چند عنوان ديگر كه نام های شان را فراموش كرده ام. اين كتاب ها را از كتاب فروشی انجمن بيرون آورده شده بودند. بدون از گزينۀ داستاني دكتر اكرم عثمان، كتاب های ديگر به وسيلۀ موسسه نشراتي بيهقی در كابل تجديد چاپ شده بودند. آن سوتر، در كنار دروازۀ عقبي كتاب فروشي انجمن، جوان نسبتاً قامت بلندی ايستاده بود و با اطرافيان خود با سر و صدا، ولی بدون عصبانيت، سخن می گفت. چهرۀ گندمی، ابروان انبوه و نگاه های نافذی داشت و جنپر پلنگی پوشيده بود. به اطرافيان خود هدايات خرد و كوچكی می داد. به گمانم يكی چند هفته می شد كه او همراه با يارانش دفتر مجلۀ ژوندون را فتح كرده بود. ظاهراً از ديگران يك سر و گردن بالا تر معلوم می شد. با خود انديشيدم كه بايد جناب شان از شمار فرماندهان بوده باشند. تصور من درست از آب در آمده بود. بعداً فهميدم كه او قوماندان عاشق الله يا قوماندان معشوق الله نام داشت. چند قدمی به سوی او نزديك شدم و سلامی دادم و اما پيش از اين كه چيزی بگويم، نگاهم به درون كتاب فروشی لغزيد. كتاب ها از قفسه ها فرو افتاده بودند و فرمانده و يارانش از كتاب فروشي انجمن راه ميان بری ساخته بودند به بيرون. بر روی كتاب ها مهر گام های خود را كوبيده بودند. روی هر كتاب می شد نقش پاهای آن ها را ديد. گویی با اين نقش ها، آن ها فرمان بربادي فرهنگ و معنويت را صادر كرده بودند.

اساساً دروازۀ عقبی كتاب فروشی از بنياد كنده شده بود و معلوم نبود كه بر سر آن چه بلایی آمده است. شايد با كتاب‌های كتاب فروشی سرنوشت هم‌گونی داشته است و شايد هم راهی بازار شده بودند. همين كه به سوی فرمانده عاشق الله يا معشوق الله نزديك شدم، متوجه شد كه می‌خواهم چيزی برای او بگويم. فكر كردم او را جایی ديده ام. شايد يك تصور باطل بود. به هر حال قيافۀ بسيار ترسناكی نداشت. شايد به اين دليل كه سر و صورت تميزی داشت با ريش كوتاه‌تر از ديگران. پس از تعارفات معمول، برايش گفتم :

برادر، اين كتاب ها را چرا می‌سوزانيد. گناه دارد!

به كتاب‌ها اشاره كردم و گفتم نگاه كن، آن كتاب در بارۀ حكيم ناصر خسرو نوشته شده است. آن ديگری از مولانا جلال الدين محمد بلخی ست. تا خواستم در بارۀ كتاب های ديگر چيزی بگويم، سخنانم را قطع كرده گفت:

اين كتاب ها از هر كسی كه باشند، بسم الله ندارند.

حالا ما در يك قدمی هم‌ديگر قرار داشتيم. بسيار بی اعتنا بود و مثل آن بود كه به اعتراض كودكی پاسخ می دهد. از جيب جنپر پلنگی‌اش مقدار نخود بريان را بيرون كرد و با ادای خاصی چند دانۀ آن را در دهان خود انداخت. نگاه های نافذش را به چشمان من دوخت. متوجه شدم چشمانش حالت خاصی دارند. فكر كردم اين بار می‌خواهد سخنان تهديد آميزی بگويد. حالا چه جای گزافه است كه از پيشنهاد خود سخت ترسيده بودم. با اين حال در چهره اش خشونت خاصی ديده نمی شد. نخودها را همچنان با اداهای خاص در دهان می انداخت. به نظرم از همان گروه‌های آمد كه در ادبيات چپ، به نام لومپن پرولتاريا، تشريح شده است. او گفت:

بردار! ما كتاب های ره كه بسم الله داشته باشه نمی سوزانيم. به بچه‌ها گفتم كه كتاب‌های بسم الله داره يك سويه كنن. متوجه شدم كه دهانش بوی شراب خانه‌گی می‌دهد.

عاشق الله بيشتر از اين علاقه نگرفت كه با من گفت‌وگو كند و من هم محتاج به خلاصگر بودم. می‌ترسيدم كه مبادا از دهانم سخنی برايد كه اين انسان خوش خوی را به يك باره‌گی بدخوی كند.

قوماندان عاشق الله يا معشوق الله به نكته یی ظريف اشاره كرده بود. دهۀ شصت خورشيدی در افغانستان دهه یی بود پر از مصيبت‌های بزرگ. با اين حال اين دهه از نظر گسترش انتشار كتاب و گسترش فرهنگ مطالعه (البته نه از نوع مطالعه‌های ديگدانی و اجاقی) دوره‌یی قابل توجه در تاريخ معاصر افغانستان می تواند به حساب آيد. چنان كه تنها همين كتاب های چاپ شده در انجمن نويسنده گان افغانستان در همين دهه، چندين و چندين بار بيشتر از تمام كتاب های است كه ظرف صد سال گذشته در افغانستان به چاپ رسيده است.

با دريغ بسيار، در سال های پسين با يك چنين ديدگاه های جذمی نيز برخورده ام كه كسانی می گفتند كتاب های چاپ شده در دهۀ شصت در افغانستان ارزشی جز سوختاندن نداشته اند. شايد سخنی ياوه تر از اين در همۀ جهان نتوان يافت. چنين كسانی با مطلق گرایی های جذباتی خود همه نويسنده گان، شاعران و پژوهش‌گران افغانستان را به يك چوپ مي رانند و با يك شلاق تازيانه می زنند. استدلال چوبين آن ها چنين است كه گويا همه یی اين آثار در خط تبليغ سياست های حاكم آن روز گار پديد آمده است. جای هيچ ترديدی نيست كه چنين آثار در آن سال ها فراوان چاپ شده است، ولی اين امر به مفهوم آن نيست كه يك سره از تمام آثار با ارزش چاپ شده در آن دوره، چشم بپوشيم. باور من چنين است كه هنوز اگر خواسته باشيم بهترين نمونه های ادبی و پژوهشي افغانستان را به حوزۀ گستردۀ زبان فارسي دری معرفی كنيم، حتماً و حتماً به آثار چاپ شده در آن سال ها رجوع خواهيم كرد.

ظرف چند سال اخير كه در پشاور مشغول جان كندن بوده ام و چنين جان كندنی هنوز ادامه دارد، بسيار پژوهشگران زبان فارسي دری و غربی را ديده ام كه به دنبال كتاب های چاپ شده در انجمن نويسنده گان و اكادمي علوم افغانستان، سرگردان بوده اند. خود شاهد بوده ام كه اين كتاب ها در كتاب فروشی های پشاور به چه قيمت های گرانی به فروش رسيده اند. اين سخن باشد به جای خود، كه موضوع بحث جدا گانه یی می تواند بود، ولی برگرديم به اعتراض فرمانده عاشق الله يا معشوق الله.

واقعيت همين است كه آن جوان پلنگی پوش در حالت مستی به من گفت. در آن سال‌ها بخش بيشتر كتاب‌های چاپ شده، چه در انجمن نويسنده‌گان و چه در بعضی از نهاد های فرهنگی ديگر، بدون بسم الله بوده اند. اين امر می تواند دلايل گوناگونی داشته باشد. در اين دهه اساساً‌چاپ كتاب از نويسنده گانی آغاز يافته است كه يا اعضای بلندپایۀ حزب بوده اند و يا هم در مقامات بلند دولتی كار می كرده اند. چنين نويسنده گانی علاقه نداشتند تا بر پيشاني كتاب های خود بنويسند: بسم الله الرحمن الرحيم. بعداً كه نويسنده گان غير حزبی فرصت يافتند تا آثار خود را چاپ كنند بنا بر اختناق حاكم، ممكن از ترس نخواستند تا كتاب های خود را با بسم الله آغاز كنند. تبصره های نيز وجود داشته است كه در رياست نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ، وقتی آثار بررسی می گرديده است، بسم الله را می گذاشتند كنار. شماری هم با چاپ آثار بدون بسم الله، شايد می خواستند خود را از ساحۀ دوربين دستگاه های استخباراتی، دور نگهدارند.

به هر صورت، در اين سال ها، كتاب ها سيل آسا چاپ می شد و هر ماه چندين عنوان كتاب تازه به بازار می آمد، ولی همچنان بدون بسم الله. مثل آن بود كه اين امر در آن سال ها به يكی از مشخصه های نشراتی در افغانستان بدل شده بود. با اين حال در زمان دكتور نجيب الله كه آن سختگيری های نشراتی نسبتاً كاهش يافته بود، باز هم شماری از نويسنده گان آثار خود را بدون بسم الله انتشار می دادند. درعين زمان، در اين دوره كتاب های زيادی با بسم الله نيز به چاپ رسيد، كه دولت هيچگاهی مشكلی برای نويسنده گان چنان كتاب های به وجود نياورد. اين امر را چه نتيجۀ سختگيری های دولت و اختناق حاكم بر جامعه بدانيم و چه نتيجۀ كم بها دادن به روان مذهبي مردم، با دريغ، این امر بعداً‌سبب آن شد تا كسانی كه حتی نمی دانستند يك سطر با چه دشواری نوشته می شود، صدها هزار جلد كتب را در بخاری ها و در زير ديگدان ها، به دود و خاكستر بدل كنند.

در همسايه گي انجمن، آثار چاپ شده در اكادمي علوم افغانستان، نيز چنين سرنوشت دردناكی داشته است. شايد در آن سال ها همۀ كتاب های چاپ شده در دیگر نهادهای فرهنگي افغانستان نيز، سرنوشتی غير از اين نداشته اند. ولی در مورد انجمن نويسنده گان، با تخمين قريب به يقين، می توان گفت كه: اضافه از نود در صد كتاب های چاپ شده در انجمن، چنان هيمۀ رايگانی در كام بخاری ها، اجاق ها و ديگدان ها فرو رفتند.

**‌

در زمستان ١٣٧٢ خورشيدی ديگر ذخيره گاه های سوخت انجمن، كاملاً‌ته كشيده بود. باد چنان انبوه ديوانه گان، در كوچه های خالی و خاك آلود كابل، هو می زد و شبانه ها شهر درلای نمد چركين تاريكی فرو می رفت. مهمانان ناخواندۀ انجمن، در جستجوی ذخاير ديگری برآمدند تا دهان های گشودۀ بخاری ها و ديگدان ها را پاسخی گويند. آنگاه صدای خشك و غم آلود تبر بود، كه در فضای غبارآلود زمستانی، می پيچيد و مرثيۀ كاج های بلند را تك... تك... می خواند...

كاجی فروافتاد و گيسوان سبزش بر خاك افشان شد. چند روز بعد نه گيسویی بود و نه اندام بلندی. همه دود و خاكستر شده بود. هنوز باغچۀ كوچك انجمن، سوگوار كاج بلند خود بود، كه باز صدای تبر در فضا پيچيد: تك... تك... تك... و فروافتادن كاج ديگری، به غمناكي فروافتادن يلی، در ميدانی. در كوچه ها جز صدای انفجار و غريو بادهای سرد زمستانی، ديگر صداي نيست. مثل آن است كه خون زنده گی در رگ های دريدۀ شهر، يخ بسته است. باد همچنان می وزد و درختان باغچۀ كوچك انجمن، در زير شلاق باد، خم می شوند و گویی سر بر شانۀ همديگر می گذارند و غمگينانه از يكديگر می پرسند: آيا باز صدای تبر با صدای انفجار خواهد آميخت؟ يگانه كاج بلندی كه باقی مانده است از شنيدن چنين پرسشی به خويش می لرزد و اما اين بار صدای تبر از سمت جنوب به گوش می آيد. اين بار درخت بارآور زردآلو سومين قرباني باغچه است كه با شاخه های انبوه خويش روی خاك، هموار می شود.

دوستان شاعر و نويسنده كمتر به انجمن سر می زنند. بسياری ها رفته اند. كسانی در پشاور لنگر انداخته اند و كسانی هم تا آن سوی قاره ها و درياها، پرواز كرده اند. با اين حال گاه گاهی شاعری و نويسنده یی به انجمن سری می زند. بيشتر به هوای آن می آيند تا باشد جلدی از كتاب چاپ شدۀ خود را به دست آورند. در اين مورد بيشتر به سيد حاكم آريا رييس تحريرات انجمن، رجوع می شود و اما در انجمن ديگر كتابی نيست و سيد حاكم گاهی حتی حوصلۀ آن را ندارد كه بگويد: كتاب ها همه سوختانده شده اند. تنها با اندوه و نااميدی سری تكان می دهد كه: چيزي نيست. يادم می آيد كه واصف باختری بارها می گفت: دست كم بايد كوشش كرد تا از هر عنوان كتاب چاپ شده در انجمن يكی يك جلد نگهداری شود. بيشتر سفارش های باختری متوجه سيد حاكم آريا بود. معلوم نيست كه آن انسان خون سرد و آرام آيا به چنان كاری موفق شده است يا نه؟ اتفاقاً‌هم كه موفق شده باشد با مصيبت سال های حاكميت طالبان چه می توان كرد كه به يك باره گی بساط انجمن نويسنده گان را برچيدند. مصيبت سال های كه بيش از پنجاه و پنج هزار جلد كتاب كانون حكيم ناصر خسرو بلخی در شهر پلخمری را آتش زدند و يا هم به غارت بردند و به مفهوم ديگر: مصيبت سال های كه كتاب ها در كتابخانه های عامه به زندان كشيده شدند.

اشاره ها :

١- نردبان آسمان، اثر پژوهشی واصف باختری

٢- افغانستان ماقبل آریایی ها، اثر نورالله تالقانی

٣- از این آیینۀ بشکستۀ تاریخ، گزینۀ شعرهای واصف باختری

٤- گنگ خواب دیده، اثر پژوهشی رهنورد زریاب

٥- خط سرخ، گزینۀ شعرهای دکتر اسدالله حبیب

٦- آوازی از میان قرن ها، گرینۀ داستانی رهنورد زریاب

٧- مردها ره قول اس، گزینۀ داستانی دکتر اکرم عثمان

٨- نقد ها و یادداشت ها، اثر پزوهشی پویا فاریابی

٩- طنزهای ازچهار گوشۀ جهان، ترجمۀ جلال نورانی

١٠- ای همو بیچاره گک اس، گزینۀ طنزهای جلال نورانی

١١- مربای مرچ، گزینۀ طنزهای جلال نورانی

١٢- تاریخ بیهقی، اثر ابوالفضل بیهقی

١٣- دیوان عاشقانۀ باد، گزینۀ شعرهای قهار عاصی

پرتو نادری