محمد یوسف کهزاد

درخیال کابل زیبا

یک شبی رفتم به رویا های خود

درخیال کابل زیبای خود

یاد کردم ، سال و ماه و هفته را

نقش پای روز های رفته را

تا دل شب ، قصه با دل داشتم

راز ها ، با شعر بیدل داشتم

شهر کابل ،کعبۀ عشاق بود

هر پری پیکر ، به شوخی طاق بود

هریکی ، زیباتر از زیبا تری

بی خبر از شور عشق دیگری

عشق می تابید از دیدار شان

عشوه ها می ریخت ، از رفتار شان

در نگاه شان ، هزاران راز بود

شرم بود و ، وعده بود و ، ناز بود

دامن شعر و غزل ، پر خون نبود

واژه ها از قافیه بیرون نبود

شوق می جوشید در دلهای ما

غوطه میزد عشق ، در رگ های ما

خاک ما ، بازیچۀ دنیا نبود

تختۀ شطرنج مافی ها نبود

نا امیدی هم ، پُر از امید بود

درد دل هر ذره ، صد خورشید بود

عاشقانه داشتم یک خانه ای

داشت با من از پدر ، افسانه ای

مهربان همسایه های داشتیم

در دل هر خانه ، جای داشتیم

دست کس ، با خون کس رنگین نبود

از تعصب ، قلب ها چرکین نبود

قلب ها ، تابنده چون آئیینه بود

یک تجلیگاه حق ، در سینه بود

هیچکس از بخت خود ، حیران نبود

همنوا ، با دستۀ دزدان نبود

ناگهان ، آن کشور زیبای من

حلقه چون زنجیر شد ، در پای من

سیل راکت ، در هوا پرواز کرد

مرگ ، طومار دلش را باز کرد

پاسبان را خواب غفلت برده بود

زندگی در شهر کابل ، مرده بود

دشمن سفاک ، صاحبخانه شد

مادر از فرزند خود ، بیگا نه شد

ای خدا ، شهر و دیاری داشتیم

باغ و دشت و کهساری داشتیم

عشق ها قد میکشید از خاک آن

آب حیوان میچکید ، از تاک آن

سالها ، عید و براتی داشتیم

در صف دنیا ثباتی داشتیم

مسند تاریخ ، بی بودا نبود

آنچه با ما بود ، در دنیا نبود

جشن ها ، نوروز ها ، از یاد رفت

تابش فرهنگ ما ، بر باد رفت

شاعران ، لب بسته از گفتار ماند

حالتی آمد ، که از گل خار ماند

کشور ما ، سبز از خشخاش شد

افتخار ما به دنیا ، فاش شد

بام و در از شعله قیر اندود بود

سوختن بود ، ناله بود و ، دود بود

شهر از تهداب خود ویرانه شد

زیر پای عسکر بیگانه شد

در زمستان ، آن گریبان پاره ها

در وطن مردند چون آواره ها

طایر وحشت ، به دل ها پر گرفت

ترس در جان همه ، سنگر گرفت

یکه یکه ، مرد و زن بیچاره شد

دسته دسته ، از وطن آواره شد

درد غربت خیمه زد بر جان من

کس نکرد از بیکسی ، پرسان من

کشوری که هیچ فردائی نداشت

او به قلب آسیا ، جائی نداشت

ای وطن ، از تو همه ببریده اند

جمله تاریخ ترا ، دزدیده اند

نیست دیگر ، آن یلان صف شکن

شیر مردان ، پور آن خاک کهن

آن دلیرانی که در خون تر شدند

با عروس مرگ ، همبستر شدند

شهر کابل ، گر زبان پیدا کند

آدمیت را ، چسان معنا کند

شاعر علامۀ والا مقام

در بساط شاعری ، ماه تمام

هر سخن ، در خامه اش جان میگرفت

لفظ و معنی ، درس ایمان میگرفت

با زبان ساده ، آن روشن روان

گفت ، در گوش زمین و آسمان

« آسیا یک پیکر آب و گِل است

ملت افغان ، در آن پیکر دل است

از حیات او ، حیات خاور است

طفلک ده ساله اش لشکر گرست »

دیگر ای اقبال ، آن کابل نماند

آن گُل و ، آن بلبُل و ، سنبُل نماند

کاش باز آئی و بینی حال ما

دوزخ کبر است ، ماه وسال ما

کابل عشرتسرا ، ویران شده

شهر صائب ، همچو گورستان شده

کودکانِ غرق در خون را ببین

دختراِن جامه گلگون را ببین

دختران ، تا نا کجا ها چور شد

مشعل ایمان ما ، کمنور شد

هرکجا میهن فروشان زنده اند

تا ، ابد پیش خدا، شرمنده اند

شعر از زنده ياد محمد یوسف کهزاد