محترم نعیم سلیمی

پیونددیالکتیکی «خوب»و«محبوب» از دیدگاه مولوی

۲۱/ جوزا/۱۴۰۳

کلی ترین تعریفی که من تا الحال از دیالکتیک داشتم این است که دیالکتیک را منطق بیان تضادها می دانند.اماسیران اندیشه های مولانا جلاالدین محمد بلخی بسی فراترازمنطق بیان تضادها،عروج وپروازی بطرف بلندی های بی انتها دارد.بنا میشود گفت که مولانا دیالکتیشن فرادیالکتیکی است. مفاهیم،مقولات در اندیشه های مولانا صرفادرگتگوری مفهومی وحدت ضدین ومبارزه اضداد خلاصه نشده، بلکه بحث های دیالکتیکی [مناظره ای] این عارف دانشمندو شاعربلندمرتبت زبان فارسی درقرن هفتم هجری قمری باکنش هاوواکنش های درهم تنیده ودرپیچاپیچ پسکوچه های اندیشه، قضایای منطقی پیچیده ای را چون «تداخل » نیز احتوا می نماید.

برای طرح درست مساله وداخل شدن به موضوع ، بهتراست تا تعریفی را از تداخل پیشکش نمائیم .سایت انترنیتی «ویکی فقهه»درین زمینه می نویسد:«دوقضیه ای را که در موضوع و محمول و لواحق[ضمایم]آن دو ونیز کیف[کیفیت]متفق باشند،ولی درکم[کمیت]مختلف یاشند "متداخل"و نسبت میان این دوقضیه متداخل را "تداخل"گویند.»

مولانا در فصل پانزدهم یکی از آثارش زیر نام "فیه ما فیه "می نویسد:«فرمود هرکه محبوب است خوب است و لاینعکس[معکوس]لازم نیست که هرکه خوب باشدمحبوب باشد.خوبی جزومحبوبی است ومحبوبی اصل است.چون محبوبی باشد البته خوبی باشد.جزوِچیزی از کلش جدانباشدوملاک کل باشد.درزمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر.اما محبوب مجنون نبودند.مجنون را می گفتند که ((از لیلی خوبترانند برتوبیاوریم؟))او می گفت که ((آخرمن لیلی رابه صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست.لیلی به دست من همچو جامی است .من از آن جام شراب می نوشم.))پس من عاشق شرابم که ازاومی نوشم و شما را نظر برقدح است.از شراب آگاه نیستید.اگرمراقدح زرّین بود مرصع به جوهر ودراو سرکه باشدیاغیرشراب چیزی دیگرباشد مراآن به چه کار آید.کدوی کهنه شکسته که دراو شراب باشد به نزدمن به ازآن قدح و صد چنان قدح .این را عشقی وشوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد.هم چنانک آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سیری به روز پنج بار خورده‌ است،هردو درنان نظر نظر می کنند.آن سیر صورت نان می بیندوگرسنه صورت جان می بیند.زیرااین نان همچون قدح است ولذت آن همچون شراب است در وی و آن شراب راجزبه نظر اشتهاو شوق نتوان دید.اکنون اشتها وشوق حاصل کن تاصورت بین نباشی و درکون و مکان همه معشوق بینی...»(فی مافیه،ازگفتار مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی با تصحیحات و حواشی زنده یاد استاد بدیع الزمان فروزانفر،چاپ سوم –پاییز1398، انتشارات زوار)

نکته جالب دیگریکه من به آن سرخوردم این بود که درجریان پژوهشی پیرامون هگل فیلسوف ایده گراودانشمندآلمانی قرن نزدهم که چندی قبل دراوایل ماه مارچ سالجاری مقاله یی رازیرنام «جایگاه رفیع هگل درگذرگاه سیر اندیشه ها» می نوشتم ،یک وجه تشابه عجیبی رامیان دیدگاه مولوی با وی [هگل]دریافت نمودم.و این را دریافتم که به نظر هگل هرآنچه عقلانی ست محکوم به زوال و غیر عقلانی شدن است .اما از دیدگاه دیالکتیک مباحثوی ومناظره ای مولانا مثلیکه در فیه ما هیه مرور نمودیم همیشه پیوسته و بطور مکرر«عشق » جاگزین «عقل» می گردد.زیرا ازچشم مجنون که عاشق لیلی بود، «عشق» حرف اول را می زند، نه عقل.حکایت این مطلب دردفترچهارم مثتوی معنوی چنین آمده است:

نقل آمد عقل او آواره شد

صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل چون شحنه ست چون سلطان رسید

شحنۀ بیچاره در کنجی خزید

عقل سایه حق بود حق آفتاب

سایه را با آفتاب او چه تاب

البته در ابیات نقل شده،مراد از«نُقل» درینجا شیرینی نه ، بلکه عشق و یا شیرینی و یا شربت عشق است؛ و مطلب از « شحنه» پاسبان و یا پاسدار.

منظور مولانا این است زمانیکه شب تمام می شود وآفتاب عالم را با درخشش خود خیره می کند ، دیگر شمعی در کار نیست .ووقتیکه سلطان از راه دررسد، دیگر دبدبه وجلال پاسبانان ومحافظین به پایان می رسد و تمام .

درختام این بحث فقط یاد آورمی شوم که دربحث منطق، سخن وسخنوری،مولانا چالش دیگری را به ادامه آنچه گفته آمدیم برپا می کند که جدل برانگیز است و می شود که درباره آن در یک فرصت دیگری پژوهش صورت گیرد .او بازهم درصفحه 22 همان رساله « فیه ما فیه» می نویسد :«...سخن سایه حقیقت است و فرع حقیقت،چون سایه جذب کرد،حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است.آدمی را با آدمی آن جزومناسب جذب می کند نه سخن ...»

اودرین دیالوگ سخنوری مدعی ست که«درکَه ازکهربا اگرجزوی نباشد،هرگزسوی کهربا نرود...»؛بقول اقبال لاهوری:

به این بهانه درین بزم محرمی جویم

غزل سرایم و پیغام آشنا گویم

بخلوتی که سخن می شود حجاب آنجا

حدیث دل به زبان نگاه می گویم

پایان