محترم نعيم سليمی
چگونه مارکس، مارکسيست شد!
منبع: نشريه سوسياليست جھانی، شماره ١٠٩
نويسنده: آنتونی آرنوف Anthony Arnov
برگردان : نعيم سليمی
۷ عقرب ۱۴۰۳
به طور فشرده:
مارکسيسم با نظريه پردازان دانشگاھی و فکری امروز که با مارکسيسم ھويت پنداری می کنند ؛ اما ديدگاه ھای شان کاملاً از مبارزه جدا شده سروکاری ندارد.
بيشتر بخوانيد....
*****
درسال ١٨٨٢ فريدريش انگلس، ھمکار، دوست نزديک ومتحد کارل مارکس، نامه ای به ادوارد برنشتاين Eduard Bernstein درمورد مشکلات سوسياليستھای اروپائی آن روزگار نوشت. انگلس يادآوری کرد که چگونه مارکس به دامادش پال لافراگ Paul Lafargue گفته بود که درمورد بسياری ازچيزھا مطمئن نيست، مگر يگانه چيزی که او دربارۀ آن يقين داشت، مارکسيست نبودن او بود. ١
ھرگاه کسی ازشما تعريفی ازديالکتيک را بپرسد، بھتراست که [پاسخ به پرسش] ازاين جا آغازگردد. مارکس با بيان اين که مارکسيست نبود، منظورخاصی داشت. حتی در زمان خود مارکس، بسياری از کسانی که آرزوی پيروی از وی را به سرمیپروراندند، مارکسيسم را مجموعه ای ازافول مکانيکی ازانديشه ھای او می پنداشتند که با يک تنگ نظری سازمان ھای فرقه گرا دخيل درآنچه که او آن را " لفاظیھای انقلابی" می ناميد، مرتب می گرديد، انديشه ھا و اصولی که کاملاً با روحيۀ نقادانه مارکسيسم، خود مارکس که فرقه گرائی، جزم گرائی و تقليل گرائی (فرو کاست گرائی) را رد می نمايد، درتخاصم قرار داشت .
باری! مارکس نوشت که شعار موردعلاقۀ وی عبارت بود ازاينکه در بارۀ " ھمۀ چيزھا [بايد] شک کرد." ٢ اين يک قضاوتی بود که نه تنھا او آن را در مورد انديشه ھای مسلط عصرش به کارمی برد؛ بلکه او در بارۀ جريان ھای ديگر سوسياليستی و حتی نظريات خودش، نيز اين حکم را جاری می دانست و آن ھا را در روشنائی اوضاع و شرايط تاريخی توسعه داده و بهطوردوامدارمورد سؤال و تجديد نظر قرارمیداد .
مارکس پيوسته ھرگونه سياست مبتنی بر قھرمان پرستی و اطاعت ھرجنبشی از يک منجی و... را رد میکرد و اين قاعده را در مورد خودش نيز مردود میپنداشت.
مارکس غالباً بنابر نداشتن پروگرام مشخص در رابطه با طرح اوليۀ اين که چگونه جامعۀ سوسياليستی آينده، انتظام پيدا می کند مورد انتقاد قرار میگرفت؛ اما او چنين يک طرحی را بنابر دلايل سياسی آگاھانه رد میکرد. مارکس غير دموکراتيک و[اتوپيا] می دانست که يک فرد و يا يک گروه کوچک چنين طرحی را برای جامعۀ سوسياليستی آينده ترسيم نمايد؛ زيرا او می دانست که چنين جامعه ای تنھا می تواند توسط يک"جنبش مستقل متشکل ازاکثريت گسترده برای منفعت اکثريت عظيم" بهوجود آيد. طوری که او مطرح نمود، اين مأمول با انجام انقلاب و دگرگونی سرمايهداری و رسيدن به سوسياليسمِ، صورت می گيرد و به اين ترتيب، اين جنبش امکانات و انکشاف انديشه ھای تازه ای را در مورد اينکه جامعه چگونه پيشبرده میشود، به وجود خواھد آورد. ٣ او دموکراسی راديکال را در محور دگرگونیھای سوسياليستی می ديد. به اين ترتيب، مارکسيست ھای خود پنداری که فرقه ھا و کيش شخصيت و حتی اردوگاه ھای کاراجباری را به نام مارکس بنا نمودند، چيزی را در بارۀ مارکسيسم نمی دانند .
دراعلاميۀ کمونيست (مانيفست کمونيست) مارکس و انگلس در برابرفرقه گرائی بسياری از سوسياليستھای زمان شان صف آرائی نمودند. به اين ترتيب آن ھا درآغازاعلاميه چنين مطرح ساختند: به صورت کل رابطۀ کمونيست ھا با پرولتاريا در کجا قرار دارد؟
کمونيست ھا کدام حزب ويژه ای در برابر احزاب ديگر کارگری نيستند .
آنھا اصول وي ژهای را برای خود تعيين نمیکنند که خواسته باشند آن را برای جنبش پرولتری الگو قراردھند.
آن ھا به صورت کل دارای منافع جداگانه و مجزا از کارگران نيستند .
وجه تمايز کمونيستھا با ديگر احزاب پرولتری تنھا در آنست که از يکسو در مبارزات پرولترھای ملت ھای گوناگونمنافع مشترک مجموعۀ پرولتاريا را که به مليت بستگی ندارد، برجسته میکنند و برای آن ارزش قايلند وازسوی ديگر در مراحل گوناگون گسترش مبارزه ميان پرولتاريا و بورژوازی ھميشه بيانگر منافع جنبش در مجموع آن میباشند .
بنابراين کمونيستھا درعرصۀ عمل قاطع ترين بخش احزاب کارگری تمام کشورھا ھستند که احزاب کارگری ديگر را به پيش روی برمی انگيزد و درعرصۀ تئوريک برتری آنان بر بقيۀ تودۀ پرولتاريا در آن است که شرايط و چگونگی سيرجنبش پرولتری و پیآمدھای کلی آن را برو شنی درمی يابند. استنتاج ھای تئوريک کمونيستھا به ھيچ وجه بر مبنای اصول ابداعی واکتشافی اين و يا آن مصلح جھانی استوار نمی باشد .
آن ھا به طورکلی، صرفاً روابط واقعی ناشی از يک مبارزۀ طبقاتی جاری و جنبش اجتماعی را که در جلو انظارما به وقوع می پيوندد وضاحت می دھند. ۴
سوسياليسم "از پائين"
مارکس وانگلس ديدگاه خود را در مورد سوسياليسم و سازمان سوسياليستی از سايرگروه ھای سوسياليستی عمدتاً مھاجر که در زمان نگارش مانيفيست وجود داشتند متمايز کردند. در سال ۱۸۴۸ مارکس و انگلس رسماً برای پيوستن به ليگ عدالت، سازمانی از کارگران مھاجرالمانی که چندين کشور عضويت آن را داشت، دعوت شدند؛ اما آنھا توافق نمودند که با مد نظرداشت شرايط خاص، به اين گروه بپيوندند .
شرط اول اين بود که اتحاديۀ عدالت به شکل ھای عمومی، علنی و دموکراتيک به مبارزه بپردازد. اين که از فعاليت سازمانی زيرزمينی استفاده گسترده از وسايل توطئه آميزپرھيز نمايد وعلناً اھداف و وسايل خود را برای رسيدن به آن اعلام کند. آنھا ھمچنان پيشنھاد تغيير نام سازمان، از ليگ عدالت به ليگ کمونيست را ارائه نمودند. آنھا به جای مدل مبارزه ای که اکثريت سوسياليست ھای قبل ازمارکس و انگلس به آن متکی بودند، يعنی اقليت کوچکی که در جھت منافع و به نمايندگی از آن ھا عمل میکردند، به دنبال اشکال عمومی، دموکراتيک وعلنی بودند .
ھمانگونه که مارکس چندين سال بعد مطرح نمود، دردستورالعمل ھای بنيادی انترناسيونال اول، انجمن بين المللی کارگران که آن ھا [مارکس وانگلس] در تأسيس آن درسال ۱۸۶۴ کمک نمودند" رھائی طبقۀ کارگر بايد عمل و اقدام خود طبقۀ کارگرباشد." ۵ کارگران بايد خود را رھا سازند. رھائی آنھا توسط يک عامل اجتماعی ديگری نمی تواند تأمين شود. اين ايدۀ خود رھائی تجسم قطعی گسست مارکس وانگلس را از اشکال قبلی سوسياليسمِ مجسم می سازد و آنھا را به گونۀ دوامدار از سوسياليست ھای بيشمار و مارکسيست ھای خود خوانده تا به امروزمتمايزمی سازد.
ھمانطورکه "ھال دريپر" نويسندۀ تئوری انقلاب مارکس توضيح می نمايد، نوشته ھای سوسياليست ھای سرشناس قبل ازمارکس"، بدون ھيچ گونه استثنائی اولين ايدئولوگ ھای سوسياليست طرفداريک سوسياليسمِ فوقانی بودند ... مارکس اولين کسی بود که از طريق مبارزه برای گسترش مداوم کنترول دموکراتيک "از پائين" به پذيرش ايدۀ سوسياليسمِ دست يافت ." ۶ دريپر اين دو قطب را "سوسياليسم ازبالا [فوقانی] و"سوسياليسمِ ازپائين" می نامد.٧
او نشان می دھد که چگونه در طول تاريخ جنبش سوسياليستی ايده ھای رقابتی مبنی براين که آيا کسی ازبالا يا پائين به سمت و سوی سوسياليسم، تعھدی دارد، وجود داشته است .
خلاف اشکال مختلف سوسياليسم ازبالا، تعھد مارکس به مبارزه ای بود که درآن "رشد آزاد ھر فرد، شرط رشد آزادھمه است. " ٨
اين ھمان معنائی است که به مبنای آن امروز International Socialist Review خود را سوسياليست می نامد و ما سعی داريم اين ايدهھا را وارد مبارزات واقعی زمانۀ خود سازيم. ھدف مارکسيسم عملی بودن، انقلابی بودن و درگيرشدن درمبارزه است.
تصويری که ما اغلب از مارکس به عنوان کسی داريم که [گويا] اساساً در دنيای عقايد فعاليت می کرده، کسی که از جامعه واز مبارزه جدا شده، مصروف خواندن کتابھا، اسناد و رساله ھا میباشد کاملاً به خطا میرود ازاين که چگونه مارکس، مارکسيست شد وايدهھای وی چه چيزھائی را بيان مینمايد .
مارکسيسم با نظريه پردازان دانشگاھی و فکری امروز که با مارکسيسم ھويت پنداری میکنند؛ اما ديدگاه ھای شان کاملاً ازمبارزه جدا شده، سروکاری ندارد. مارکس در آخرين تز خود در مورد فويرباخ که در سال ۱۸۴۵ نگاشته شده، به صراحت مطرح میسازد: "فيلسوفان تاکنون جھان را تفسيرکرده اند، ھدف تغيير آن است." ٩
اين مطلب در تقطير شده ترين شکل آن ايده ای است که مارکس را دراوايل زندگی به دنبال خود کشيده و يکی از لحظات سرنوشت ساز تفکر او را نشان میدھد. ھدف صرفاً تفسير جھان نيست، بلکه تغيير آن است. اين بدان معنا نيست که مارکس ايده ھا را رد میکند يا ضد روشنفکراست. او يک عمر را صرف تلاش برای شفاف سازی ايدهھای خود، تعليم ايدهھای جنبش سوسياليستی، مورد سؤال قرار دادن و تصحيح اين ايدهھا در روشنائی تحولات تاريخی، نمود.
مارکس ھمچنين می دانست که کارھای روشنگرانه، نظريه پردازی ايده ھای وی از نظر تاريخی شکل می گيرد. بنابراين ھمان طورکه مايکل لووی در کتابش "تئوری انقلاب در مارکس جوان " استدلال مینمايد، ما نيز بايد مارکسيسم را در مورد خود مارکس اعمال کنيم - تا ببينيم که مارکس چگونه سيستم تفکر، ايدهھا و عمل خود را توسعه داد. ١٠ واقعيت اين است که مارکس، مارکسيست يا انقلابی به دنيا نيامده بود.ھمۀ ما و مارکس مطمئناً روندی را درپيش گرفتهايم که مجموعه ای ازايده ھا را مشروط به شرايط تاريخی پيرامون خود، شرايطی که در کنترول ما نيست، توسعه دھيم.
ھمانگونه که مارکس و انگلس در مانيفست می نويسند "ايده ھای حاکم برھر عصری تا کنون ايده ھای طبقۀ حاکم آن بوده است." ١١ طبقۀ کارگر و گروه ھای تحت ستم در جامعه از دسترسی اندک به وسايل اطلاع رسانی وازکنترول برنظام آموزشی کليساھا ويا سايرنھادھای مھم که ايدهھا را منتشر میسازند، برخورداراند. ايده ھائی که بارھا و بارھا با آنھا بمباران میشويم ھمان ايده ھای طبقۀ حاکمی است که در زمان مارکس و ھمچنان زمان ما مسلط اند.
ھگلی ھای چپ
واقعيت اين است که مارکس در شرايط کاملاً متفاوت ازجائی که به سرانجام رسيد کاررا آغازنمود. وی درسال ١٨١٨ در ايالت پروس که اکنون بخشی از شمال المان است در خانواده ای به دنيا آمد که موقعيت جالبی را برای خود پيدا نموده بود. فرانسيس وين، زندگينامۀ نويس مارکس، اين گونه بيان میکند :
"مارکس خودش از لحظۀ تولد به تاريخ ۵ می ١٨١٨، يک بچۀ اجنبی بود – پسر يھودئی که دريک شھرعمدتاً کاتوليک ( ترير) درکشور پروس که مذھب رسمی آن مسيحيت
انجيلی پروتستانيسم بود. گرچه راينلند Rhineland در طول جنگ ھای ناپلئون به فرانسه پيوست شده بود؛ اما سه سال قبل ازتولد وی به شاھنشاھی پروس ادغام گرديد و يھوديانِ تريرمشمول حکمی شدند که فعاليت آن ھا را درحرفه ھا ممنوع
می ساخت. پدر کارل مارکس، ھانريش مارکس برای کاردر بخش وکالت به کيش لوترانيسم روی آورد."١٢
بنابراين مارکس ازھمان ابتداء يک فرد اجنبی بود وبه قول معروف درجوانی از روحيۀ عصيانگری برخوردار بود.
دردانشگاه، او تمايل به نوشيدن، بحث وجدال کردن، دخالت دربرخی ازجنگ ھای تن به تن (دوئل) وعشق ورزی داشت.
درنومبر ١٨٣٧زمانی که وی در دانشگاه بود، پدرش برای او نامهای نوشت وبا اين جملات او را نصيحت کرد :
"افسوس که رفتارتوصرفاً دربرگيرندۀ بی نظمی ھا، فرازوفرود درھمۀ زمينه ھای دانش، رفتارپوسيده ناشی ازخيرگی بينش روشنائی، انحطاط درخرقۀ آموزش با موھای ژوليده، ھمراه با انحطاط گيلاس ھای بير، مردم گريزی خجالت آور و امتناع ازھمۀ قراردادھا وحتی احترام به پدرت، می باشد. رابطۀ تو با دنيا محدود به اتاق گندۀ توست که درآن احتمالاً، به شيوۀ متروک کلاسيک، نامه ھای عاشقانه ای ازجينی [ زن آيندۀ مارکس] ومشوره ھای اشک آلود پدرت، به ھرسو افتاده اند." ١٣
ھنگامی که مارکس در حال اتمام دانشگاه بود، چندين بار به دليل بدھی، مورد شکايت وسرزنش قرارگرفت و درطی پنج سال اقامت خود، حد اقل ده بار آدرس خود را تغييرداده بود .
گرچه که مشتاق ايده ھا بود[منظور ايده ھای مارکس] اما او درابتداء به مسيری گام برداشت که منجر به کسب درجۀ پروفيسوری و يا حقوق دان شدنش گرديد. او در يک مرحله می خواست رمان نويس يا شاعر شود؛ ولی به سرعت متوجه شد که اين استعداد را ندارد .
در دانشگاه، مارکس به گروھی از دانشجويان جذب گرديد که بعد ازگئورگ ويلھلم ھگل، فيلسوف المانی خود را " ھگلی ھای جوان"می ناميدند. آنچه که بعداً مارکس در مورد اين جريانھای متخاصم و مبارز در ھگلی ھای جوان احساس کرد اين بود که آنھا ممکن است اين ويا آن جنبۀ از فلسفۀ ھگل را رد کنند؛ اما ھردو جريان، پيش فرض اساسی آرمان گرائی(ايدياليسم)ھگل را با ھم درميان می گذاشتند که وی آن را رد می کرد. منظورازآرمانگرائی نزد مارکس داشتن آرمان ھای والا به معنای معمول اين اصطلاح، يا داشتن ايده ھائی که درعمل نمی توانند کارسازباشند واغلب مارکسيستھا به آن متھم می شوند، نبود. در عوض چنين برداشتی، منظورمارکس اين بود که ايده ھا در فرجام نيروی محرک تاريخ اند و اين که ايدهھا واقعيت ھای مادی رامعين میسازند.
مارکس وانگلس چنين شکلی از آرمان گرائی را در يکی از کارھای اوليۀ خود نشان دادند که نمايانگر قطع رابطۀ آن ھا با ھگلی ھای جوان و ايدئولوژی المانی بود:
"روزگاری، دلاوری دچار اين توھم شده بود که انسانھا فقط به اين دليل درآب غرق میشوند که ازايدۀ نيروی ثقل، برخوردارند و اگر اين ايده را مثلاً با اعلام خرافی و مذھبی بودن آن، از سرانسانھا بيرون کنيم، آنھا به گونۀ متعالی ضد آب خواھند شد. دلاور ما در سراسر عمرخود با توھم نيروی ثقل که شواھد تازه و متعددی برپيامدھای مضرآن فراھم آورده بود، جنگيد.اين دلاورالگوی فيلسوفان جديد انقلابی در المان بود." ۱۴
اين بود روش متمايزاو از آرمان گرائی آن زمانی وانکشاف ابتدائی نظريۀ ماترياليسم و نھايت آن، تيوری ماترياليسم تاريخی. به گفتۀ وی، پيش فرض اساسی ماترياليسم تاريخی اين بود که بودن وھستی، آگاھی را تعيين می کند، نه اينکه آگاھی تعيين کنندۀ ھستی باشد. مارکس به اين نظر رسيد که فقط تغييرايده ھا در سر کسی، از طريق بحث و مجادله کافی نيست؛ بلکه تغيير شرايط مادی و نھادھا می باشد که ما را شکل میدھند .
يکی ازمھمترين شرايط در دورۀ شکل گيری انديشه ھای خود مارکس سرکوب روشنفکران جوان ھگلی توسط دولتپروس بود. اگر به آن ھا اجازۀ شکوفائی داده می شد وآزادانه مطالعه میکردند ومی نوشتند، سيرفکری مارکس مسير کاملاً ديگری را طی میکرد؛ اما درحقيقت ھگلیھای جوان برای دولت پروس بسی تھديد تلقی میشدند و تعدادی از استادان مرتبط با آنھا پست ھای آموزشی خود را از دست می دادند. آنھا قادر به چاپ آثارخود نبودند وانواع مختلفی ازسانسور، آزارواذيت را متحمل میشدند. مارکس ازاين واقعيت نا اميد شد که بسياری از افرادی که با اين آزاروشکنجۀ دولت روبه رو بودند، تصميم گرفتند تا ازمبارزه دردنيای واقعی و سياست عملی خودداری کنند و در عوض مبارزۀ خود را به اتاقھای سمينار، ايدهھا وبحث ھای روشنگری محدود سازند .
ھنگامی که مشخص شد دولت پروس ادامۀ تحصيل دردانشگاه رابرای اوغير ممکن خواھد ساخت، مارکس به طورفزاينده ای ازاکادمی نااميد شد وتصميم گرفت که به روزنامه نگاری بپردازد و درسال ٢۴١٨ دريک روزنامۀ ليبرال به نام Rheinische Zeitung اشغال وظيفه کرد. مارکس به عنوان يک روزنامهنگارجوان دراين روزنامه، مقالاتی را دربارۀ سانسورمطبوعات نوشت و در آن جا با مسايل عملی زمانش مواجه گرديد. يکی ازاين مسايل که مارکس به آن علاقه مند شد قوانين سرقت چوب بود. دھقانان برای قرنھا ھيزم از زمينھای عمومی و مشاع جمع آوری مینمودند؛ اما اکنون به دليل اعلام مالکيت خصوصی دستگير وزندانی میشدند. مارکس به شناسائی تناقضات و ماھيت طبقاتی حقوق تحت ساختاردولتی پروس، آغاز کرد .
امکان آن وجود داشت تا مارکس در چنين مسيری با شغل يک روزنامه نگار ليبرال و حتی آشوبگر، درصورتی که بارديگر اوضاع تاريخی بااعمال سانسور بالای Rheinische Zeitung از جانب دولت پروس دخالت نمیکرد، ادامه دھد. اين کار حق به جانب بودن مارکس را در بارۀ محدوديتھای آزادی مطبوعات به اثبات رسانيد . نه تنھا از انتشار مقالات مارکس، جلوگيری به عمل آمد؛ بلکه او به تبعيد سوق داده شد. اين يک لحظۀ حساسی بود، در تحول و توسعۀ سياسی وحرفه ئی مارکس، درزندگی وی. مارکس المان را به مقصد فرانسه وبعداً به بلجيم وانگلستان ترک کرد ودرآنجا در معرض مجموعه ای کاملاً متفاوت از جريانھای سياسی قرار گرفت. به طور خاص او از المان که طبقۀ کارگری نسبتاً توسعه نيافته ای داشت، به فرانسه نقل مکان کرد. وی درآن جا با کارگرانی روبه رو شد که به اشکال خود سازماندھی و مبارزۀ بسيار پيچيدهتر و پيشرفته تراز آنچه در المان ديده بود، مشغول بودند .
واقعۀ مھم ديگر، ھنگامی اتفاق افتاد که مارکس به پاريس نقل مکان کرد. او يک ھفته را با فريدريک انگلس گذراند و آن ھا ھمکاری مادام العمرخود را آغاز کردند.
فريدريک انگلس در منچستر زندگی می کرد، شھری که از بسياری جھات در لبۀ تحولات سرمايهداری صنعتی، نظام کارخانه، اجتماعات کارگران درمراکز جديد شھری قرارداشت. اين روند طبقۀ جديدی از کارگران را که رابطۀ متفاوتی با شھر، شرايط کارآن ھا وتشکل ھای اوليۀ طبقۀ کارگر داشتند، گردھم آورد. انگلس با رھبران جنبش چارتيستھا ملاقات می کرد. ۱۵
او [عملاً] شاھد حالت کارخانهھا در منچستر بود، در سال ۱۸۴۵ کتابی را زير عنوان "اوضاع طبقۀ کارگر در انگلستان" نوشت که تصوير روشنی ازاين طبقه را ارائه می نمايد. انگلس ضمن توصيف وحشت از نحوۀ رفتار با کارگران در سرمايه داری، طبقۀ کارگر را قربانی منفعلی نمیداند که مورد ترحم قرارگرفته و يا خيراتی به وی داده شود و يا توسط ليبرالھای روشنفکر نجات يابد. درعوض انگلس پتانسيل (ظرفيت) اين طبقه رامشاھده نمود که نه تنھا اوضاع خود را دگرگون میسازد، بلکه با اين کار جامعه را نيز دستخوش دگرگونی قرار میدھد.
عوامل رھائی خود طبقۀ کارگر
دراين دوره مارکس وانگلس، ھردو، به اين نتيجه دست يافتند که اقتصاد سياسی را به مثابۀ مرکز تفکرشان، قراردادند و به مشاھدۀ نقش مرکزی طبقۀ کارگر آغاز کردند. آن ھا درمانيفست بيان کردند که برای اکثريت سوسياليست ھا طبقۀ کارگر فقط به عنوان "رنجبرترين طبقه "مطرح بحث می باشد به عنوان طبقه ا ی که بايد از شر ستم آزاد شود.۱۶
آن ھا طبقۀ کارگررا به عنوان عوامل آزادی خودش و دگرگونی جامعه به صورت کل مورد ملاحظه قرا می دادند. اين است به ترتيبی که آن ھا اين مسأله را درمانيفست مطرح ساختند: سيستم ھای به اصطلاح صحيح و درست سوسياليستی و کمونيستی سن سيمون فوريه، اوون وديگران اوايل دورۀ توسعه نيافته که دربالا توضيح داده شد از مبارزه ميان پرولتاريا و بورژوازی بهوجود می آيند...
بنيانگذاران اين سيستم ھا در واقعيت تضادھای طبقاتی وھمچنين عملکرد عناصر ھم پاشيدگی را درساختارعمومی جامعه مشاھده می نمايند. اما ھنوز پرولتاريای نابالغ برای آنھا نمايش طبقهای را بدون ابتکارعمل تاريخی يا ھرگونه جنبش مستقل سياسی ارائه میدھد. ١٧
مارکس وانگلس ازطبقۀ کارگربرداشت کاملاً متفاوتی را ارائه میدادند، اين طبقه با ابتکارعمل خاص خود که خلاف طبقات ديگر در تاريخ از ظرفيت مبدل شدن به يک "طبقۀ جھانی"برخورداراست. اين مطلب را آن ھا به اين گونه درمانيفست توصيف می نمايند: تمامی طبقات قبلی دارای دست بالا، درجست و جوی استحکام موقف قبلی خود از طريق مطيع ساختن جامعه در کل، تحت شرايطی از آن خود سازی بودند. پرولتاريا نمی تواند به صاحب نيروھای توليدی جامعه مبدل شود، مگر با لغو شيوه ھای تصاحب قبلی خودش و به ھمين گونه، ديگر شيوه ھای تملکّ. آن ھا از خود چيزی برای تأمين و تقويت ندارند. مأموريت آن ھا عبارت است ازميان بردن تمامی تضمين ھای گروی مالکيت فردی است .
تمامی جنبش ھای تاريخی قبلی جنبشھای اقليتھا ويا به نفع اقليتھا بود. جنبش پرولتری جنبش مستقل وخود آگاه اکثريت عظيم، به نفع اکثريت عظيم است. پرولتاريا، پائينترين لايۀ جامعۀ کنونی ما نمیتواند بدون اين که لايهھای فوقانی رسمی، درکل بهدورانداخته شوند، خود را به حرکت آورده و بالا کشد.١٨
آن ھا به اين نتيجه رسيدند که انقلاب کارگری متفاوت ازسايرانقلاب ھا درتاريخ می باشد، به دليل اين که به جای جايگزينی يک شکل استثمار طبقاتی با شکل ديگری ھمۀ تضادھای طبقاتی را از ميان می برد وانجمن آزاد توليد کنندگان را جايگزين آنھا می نمايد. مارکس وانگلس می ديدند که شرکت درمبارزات کارگری و ايجاد تھيج برای آن، کاريست حياتی و آنھا بقيۀ عمرخود را برای انجام آن، وقف نمودند. آن ھا ايده ھای شان را برآيندی از تعميم مبارزات طبقاتی می پنداشتند.
معمولاً می شنويم که مارکس مجموعه ای از دگم ھای تنگ نظرانه و ايده ھای پابرجا را به وجود آورده است. اما اگر مارکس و انگلس را بخوانيد، خواھيد ديد که آنھا دايماً ايده ھای خود را در رابطه با مبارزۀ طبقاتی تصحيح مینمودند. مثالی که اين مسأله را به وضوح نشان میدھد، پاسخ مارکس به کمون پاريس است. در سال ١٨٧١، کارگران در پاريس قيام کردند و شھر را به دست خود گرفتند واشکال بديعی از خود سازماندھی طبقۀ کارگر را ايجاد کردند.
مارکس و انگلس با شور و شوق فوق العاده ای به اين قيام، پاسخ دادند. ديری نگذشته بود که مارکس و انگلس از نسخۀ جديد مانيفست که در المان منتشر می شد اطلاع حاصل نمودند. آن ھا با اين انتشارمشروط به اين که مقدمۀ نوی به آن علاوه گردد، توافق کردند. در سال ۱۸۴۸ آن ھا ليستی از اقدامات را تھيه نمودند که ممکن است، حکومت کارگری با رسيدن به قدرت آن ھا را اجراء نمايد: با توجه به تجربۀ عملی حاصله ... در کمون پاريس، جائی که پرولتاريا برای اولين بار قدرت سياسی را برای دو ماه در اختيار داشت، اين برنامه [مانيفست] در برخی از جزئيات منسوخ شده است.
يک مطلب خاصی که در کمون ثابت گرديد، اين بود که " طبقۀ کارگر نمیتواند ماشين دولتی موجود را حفظ کند و برای اھداف خود ازآن استفاده نمايد.١٩
آن ھا دريافتند که کارگران با توجه با تصاحب قدرت، بايد اشکال جديدی از دموکراسی طبقۀ کارگر، اشکال جديد تصميم گيری واشکال جديد کنترولی را ايجاد کنند. آن ھا نمیتوانند بسادگی نھادھای سياسی موجود – پارلمان ھا، کنگره، ديوان عالی وغيره را که برای نگھداشت نوع خاصی از قدرت طبقاتی که با دموکراسی کارگری خصومت می نمايد، تصاحب کنند. فقط از طريق تجربه مشاھدۀ سازماندھی کارگران در کمون پاريس بود که مارکس و انگلس مفکورۀ خود را در مورد اين سؤال مھم روشن سازند .
انگلس در سخنرانی خود بعد از مرگ کارل مارکس در سال ١٨٨٣ مشاھدات خود را چنين بيان نمود: مارکس قبل از ھرچيزی يک انقلابی بود. مأموريت واقعی او در زندگی اين بود که به شکلی از اشکال درسرنگونی جامعۀ سرمايهداری و نھادھای دولتی که به وجود آمده بود، سھم خود را برای رھائی پرولتاريای مدرن، بهعنوان اولين کسی که وضعيت و نياز آن را توأم با آگاه سازی شرايط رھائی آن، ادا سازد .
مبارزه، جوھراو را تشکيل می داد واو با شور، سرسختی و موفقيتی که کمتر کسی میتواند با آن مقابله نمايد، پيکار نمود. ٢٠
چنين است روحيه ای که امروزما بايد خود را مارکسيست بدانيم و يک جريان سوسياليست انقلابی را برای دفاع، تفحص و توسعۀ ايده ھای مارکسيسم، بنا سازيم .
مراجعات:
١- فريدريک انگلس، نامه ای به ادوارد برنشتاين، ٢-٣ نومبر ١٨٨٢، مجموعۀ مقالات (منتخبات) جلد ۴۶
(نيويورک:ناشران بين المللی،١٩٩٢)،۵۶٣.
۲- کارل مارکس " اعتراف " ، منتخبات ، جلد ٢۴ ( نيويورک: ناشران بين المللی، ١٩٨٧ )، ٧۵۶ -٨۵۶ .
۳- کارل مارکس وفريدريک انگلس، مانيفست کمونيست: نقشۀ راه تاريخی برای مھمترين سند سياسی،(شيکاگو : ۵۵ ،(سرمقاله فيل گاسپر، Haymarket Books, 2005
۴ - مارکس وانگلس، مانيفست کمونيست ٨۵– ٩۵ .
۵ - مانيفست کمونيست، ٢٣ .
۶ - ھال دريپر ، تئوری انقلاب کارل مارکس، جلد اول ، ٨۵.
New York Monthly Review 1977- 1990 .
۷- ھال دريپر"دوتعريف سوسياليسمِ"، سياست ھای نوين،جلد ۵، شماره ١ (زمستان ۶۶١٩ )، ٧۵ – ۴٨ .
۸- مانيفست کمونيست، ٧١ .
۹- کارل مارکس،" تزھا در بارۀ فوئرباخ"،منتخبات، جلد ۵ (نيويورک:ناشران بين المللی، ۶١٩٧)،۵ .
۱۰- مايکل لووی،تئوری انقلاب درمارکس جوان،سلسله کتاب ھای ماترياليسم تاريخی،جلد دوم (Chicago:
Haymarket Books, 2005 ) .
۱۱- مانيفست کمونيست، ٨۶ .
7 .،(New York Grove Press , 2006 ) ، فرانسس وين، کاپيتال کارل مارکس - ١٢
David McLellan, 40 ، ( London: Papermak , 1995 ) بيوگرافی کارل مارکس ، به نقل از - ١٣
۱۴ - کارل مارکس فريدريش انگلس، ايديولوژی المانی، چاپ سی جی آرتور(نيويورک : ناشران بين المللی،١٩٨٩ )،۳۷۰
۱۵ - جنبش کارگری(چارتيست ھا) برای اصلاحات سياسی درانگلستان ميان سال ھای ١٨٣٨-٧۵١٨ .
۱۶ - مانيفست کمونيست، ۴٨ .
۱۷- مانيفست کمونيست، ٨٣ .
۱۸- مانيفست کمونيست ۵۵ - ۵۶ .
۱۹- مانيفست کمونيست، ١١٩ .
۲۰- فريدريک انگلس،"سخنرانی درآرامگاه مارکس،گورستان Highgate،لندن ، ١٧ مارچ ١٨٨٣"