محترم حریف معروف
روایت های افشا نشده
قصۀ نظامیان عالیرتبه که توسط ( برادران ) کنار زده شدند!
بخش سوم
دوستان محترم! این بخش را با یک روایت تاریخی آغاز میکنم!
مُورخان بدین باور اند که مغولها یگانه قوت ونظامی بودند که بنیاد امپراتوری وخلافت اعراب، حتی پایتخت خلافت اسلامی (بغداد) را تارومار کردند. آموزنده ترین روایت در همان یرغل قصۀ آن وزیر مدبر! وعالم دین خلیفه المعتصم بود که در خفا برای هلاکوخان چُغلی نمود و نوشت که: "من وما برای آمدن شما وفتح بغداد آماده هستیم"! زمانی که فاتح مغول دژ تسخیر ناپذیر! (الموت) را تسخیر نمود، بعد از چهل روز محاصره و فتح بغداد قبل از اینکه خلیفۀ مسلمین را در گلیم بپیچاند و خونش درزیر سُم ستوران مغول به روی خاک بچکد، بکُشد، اولآن وزیر جاسوس را بدست جلادانش داد و گفت: این مردک که به رفقا ودوستان خلافتش وفا نکرد، بما هرگز وفا نمیکند! شما هم او را طوری بکشیدکه یک قطره خونش نریزد!
برای ورود به مطلب (قصه جنرالها)، اول کمی عقب میرویم. نخستین ومهم ترین مهره (جنرال) که سه جانبه فعال بود، جگتورن امیرمحمد جمشیدی(بعدأ جنرال چهار ستاره) بود. حضور مبارک ایشان در زمان حفیظ الله امین به غند اسمار اعزام شد. اسمار سقوط کرد و تمامی عمله وفعله تسلیم (اشرار) شد. جگتورن صاحب نزد محاذ ملی پیر صاحب خود بپاکستان انتقال یافت، چون قوماندان صاحب غند نزد پیر صاحب (دست پیر گرفته بود) تا خدا آخرت شان را خوب کند.
در همین موقع جمیعت ومسعود به یاران خود در پشاور دستور میدهد که زودنزد پیر صاحب بروید و خواهش کنید که امیرمحمد را بشما تسلیم کند. دقیق چنان میشود! (البته که پاکستان در جریان بود). امیرمحمد از راه های بُزرَو با یک کاروان جهادیها بلاخره به پنجشیر انتقال مییابد ومدت شش هفت شب وروز را با مسعود میگذراند. بعداً خَپ کده تشریف میآورد به سنجددره به خانه خُسرش که شخصیت خبیر ومردم دار بود. به کمک ایشان تا شش جدی ۱۳۵۸ به ولایت کندز میرود ودرمنزل اقارب خویش مخفی! میشود. با سقوط امین به کابل برمیگردد و به یکی از کندک های گارد به صفت مسوول مقرر میشود. در سال ۱۳۶۱ مدیر سازماندهی و در ۱۳۶۳ رئیس تشکیلات امور سیاسی وزارت دفاع تقرر حاصل مینماید! دم ودستگاه دولت ورفقایمشاور از تمامی گپها در جریان هستند. اگر من مفصلش را بگویم، زیاد خوبیت ندارد!
قصه کوتاه: جناب ایشان از همان کانال تواریشها تقریبأ از تمامی تصامیم سطوح بالا آگهی دارد و آن دوتن عضو دفتر سیاسی هم همیشه برای یافتن!کاندید (مناسب) برای پُستهای نظامی از حضور جنرال صاحب! مشوره میگیرند. حتی زمانی که گپ وشپ برای احراز پُست قوماندانی گارد در میان آمد، آن عضو دفتر سیاسی میپرسد: کدام آدم برای قوماندانی گارد (مناسب) است؟ جناب ایشان همین جنرال ردیف سوم و نه چندان نظامی مشهور را پیشنهاد میکند. در حالی که دهها تن از افسران جنگی و دارای تحصیلات عالی را دور زده و ( او) قوماندان عمومی گارد با لا و لشکر چند هزار نفری ... خوب! چه عرض کنم و چه درد سر بدهم؟
جالب ترین قسمت سریال این است که تمامی این فعالیتهای (مخفی) در ظاهر زیر نام بخش ناراضی (کارملیها) صورت میپذیرد. در حالیکه چند جنرال نزدیک به مرحوم کارمل و محمود بریالی موقع اخذ تصامیم دور زده میشوند. (بهانۀ اصلی: گویا نمیگذاریم تا (نجیبیها) در نظام جابجا شوند.روز سقوط نظام همین امیرمحمد جمشیدی در حالی که جادۀ دارالامان توسط گروههای وحدت! اشغال شده بود، در حضور سه تن افسران عالیرتبه کورس عالی افسران فرمودند: "مه بسیار افتخار میکنم که سابقه پانزده سالۀجمیعت اسلامی را دارم." (افتخار کو! از مه چی میره؟)
خلاصه که داکتر نجیب الله بدفتر سازمان ملل تشریف برد.. هشت نفر جنرالهای اردو، امنیت دولتی و څارندوی بشمول سه تن اعضای شورای مرکزی حزب، داکتر عبدالرحمن، نجیبالله مجددی ... در قرارگاه نظامی گارنیزیون (کلوپ ورزشی) بعد از دواندن گلبدینی هابی که جنرال رفیع آورده بود، جمع شدند. (از خود نمیسازم. فلم ویدیویی وجود دارد)! قوماندان گارنیزیون با چند تن یارانش دقیقأ از زدو بندهای (استفادۀ ابزاری از نام کارمل توسط رفقای متحد مؤقت) شان آگهی نداشتند.
گلبدینی ها تا قصر چهلستون عقب زده شدند. دوستمیها چند بلندی کابل به شمول تپۀ مرنجان را اشغال نمودند، و سازمانده (سیاسی) ایشان سید اکرام پیگیرکه لینک مستقیم با دوستم داشت با یکدست افراد مقامدار همتبار خود را جم وجور مینمود وبا دست دیگر به محمود بریالی (گویا) اطمینان میداد که ما به نفع برگشت قدرت به رفقاجد وجهد میکنیم. (داستان چاپیدن قدرت توسط نادر خان گویا بنام شاه امان الله وبعدأ کُشتن طرفدارانش تکرار میشود). اگه او ره شروع کنم، اصل گپ میمانه.
بالاحصار نزدجنرال اسد مارخور وافرادش بود. مارخور اصلأ آگهی نداشت که قوماندان گارد با چند قوماندان دیگر اصلأ از منابع قومی وگویا (تاجکی) آن دوعضو شورای مرکزی حزب دستور میگیرد نه از (رفقا). غند ۵۲ مخابره نزد جبار قهرمان درسنگر گرم میان مکروریان کهنه ونو مصروف جنگ وستیزبا جنبشی ها بود.
بلی! گارنیزیون! به تعداد بیست تن از آدمهای ۲ستاره و ۳-۴ ستاره منتظر بودند که قوماندان گدا محمد تشریف میآورد.همان بود که قوماندان گدا در جمع بیست سی تن همراهان رسیدند. بعد از سلام وعلیک قوماندان گارنیزیون آن جنرال چهارستاره و دانشمند چنین آغاز نمود: دوستان محترم قوای امنیتی کابل با همکاری تمامی دوستان وبرادران دامن دشمن را از شهر کابل جمع نموده واین توطئهٔ پلان شده را خنثی کردیم. فعلأ دشمن را تا چهلستون عقب زدیم. براساس تجارب نظامی وحُکم اصول جنگ، پیشنهاد میکنم که دشمن شکست خورده باید همچنان عقب زده شود و حتی تا لوگر تعقیب گردد. این پیشنهاد از جانب دوتن جنرالان سه ستاره (مسلکی) نیز تأئید وتأ کید گردید.
قوماندان گدا که از جانب مسعود برای قایم مقام شدن بر چوکی گارنیزیون کابل فرستاده شده بود، دفعتأ یک کپه نصوار اصل پُل متک در دهان انداخت وگفت: "باشین که مه از آمر صاحب پرسان کنم. ببینم که چه میگو." در همین زمان، آن دیگیش یعنی مزدکاش با جنرال امیرمحمد در تهکوی گارنیزیون مصروف پُس پُسک بودند. آنان توسط جنرال شمس دعوت شدند که بیایند در مراسم جلوس حضور مبارک گدا محمد خالد شرفیاب شوند.
گدا قوماندان دستگاه مخابره را برمیدارد ومیگوید: "خالد یک! خالد یک! دشمن تا عقب قصر چهلستون عقب زده شده و ده اینجه همی جنرال صاحب ها میگن که دشمن باید بیخی عقب زده شود"! .... البته، (آمر صاحب) از آن طرف خط مخابره صدا میزند!: " میگم! نی بان شان که ده همونجه باشند. باز پسان گپ میزنیم. شما حالا به کار وبار خود مصروف شويد!" و القصه مع القصص التاریخ المعاصر! قوماندان گدا میشود قایم مقام جنرال عظیمی ویا پادشاه نظامی شهر کابل.
تا همین لحظه احمد شاه مسعود در پُشته سرخ جبل السراج تشریف داشت.چون آمرشورای نظار نه بالای جنرالان متحد! مؤقت خویش اعتماد داشت ونه بر افراد جنبش. ایشان که تجارب جنگ و گریز، اتحاد و پروتوکول را خوب بلد بود، نخواست تهدید برادر گلبدین اخوانی از بالای کابل دور کند. همچنان نشود که جنرالان کمونیست با راندن گلبدین با تمامی تانگ و توپ دستان (ما) را نیز از پُشت بسته کند. بی ازو هم سر زنده جان دوپای اعتبار نیس. دیدی که ناگهان بیوفا برامد!
خلاصه تا زمانی که از جانب گدامحمد و فهیم کاملأ اطمینان حاصل نه نمود، جناب ایشان بکابل تشریف فرما نشد! زمانی که قوماندۀ شهر از جنرالان متعرض به نجیبالله، به شورای نظار انتقال نمود، احمد شاه مسعود در مشوره مستقیم با افراد نزدیکش و امیر محمد جمشیدی آمد گارنیزیون! (باز هم از خود نمیگویم، فلم ویدیویی وجود دارد!) چون امیر محمد جمشیدی اززد وبندهای حلقه های مختلف (رفقا) آگهی داشت، شبانه در ساحۀ حربی پوهنتون برای مسعود تمامی گزارشهای لازم را ارأیه داشت. بعد اخذ موقع وگرفتن نقاط حاکم پایتخت توسط شورای نظار، زمان آن رسید تا احمد شاه مسعود گزارشهای بابه جان، جنرال امیر محمد رادر نظر گرفته آدمهای اصلی و نقلی را از هم جدا کند، و نخست باید از تهدیدات متحدین موقت رهایی یابد تا با برادر گلبدین ووحدت قصه را یکطرفه کند. (یک گپ فرعی بزنم؟ همی تیزتیز تایپ کدن هم آسان نیس.)
در این مرحله است که نخست شادان،عبدالحق علومی وبه ادامۀ آن شادان، شهباز، امیر محمد امنیت دولتی و۳۶ تن از رفقای (مرحوم بریالی) بشمول اندیوال خوب ما جنرال سید اکبر پنجشیری را خیلی وحشیانه میکشند واجساد ۱۷ تن آنها را در بادامباغ قصبه ... چلنی چلنی کده در جر و جوی میاندازند! (چون جنرال امیر محمد وبابه جان احوال داده بودند که (کودتا) در راه است، در حالی که در آن حال واوضاع که هیچ کس به هیچکس اعتماد نداشت. کدام کودتا؟
در همین مرحله بود که چندین تن جنرالهای بی کس وکوی به اصطلاح پښتو زبانها پښیی یی سپکي کړه او ولاړل مزار شریف ته! محترم پیگیر بشمول علومی ووالی ولایت کابل که تا بحال به (لحاف ائتلاف) دل خوش نموده بودند رفتند زیر پاچایی (رهبر جنبش ملی اسلامی)
وتعدادی از آدمهاپناه بردند زیر سایۀ قوماندانهای همزبان قوم و خویشو تبار خود! حالا مسعود ماند و(کمونیستان) همتبارش بشمول آن سه چهار تن جنرالان! مانند امیرمحمد، بابه جان ... که از قبل به زنده ماندن و نقش بازی نمودن شان اطمینان داشتند.
صبر کنید! یک گپ همو فکس تازه مال مغازه یادم آمد. زمانی که علومی و چند افسر دیگر را در گوشه های مختلف شهر ترور نمودند، جنرال امیرمحمد به احمد شاه مسعود گفت: "ای جنرالها چرا ترور شدند؟" مسعود بسیار ساده با خاطر آرام در جوابش گفت: "والله جنرال صاحب! تام یک گپ میزنی که خوش خودت بیاید، مه خو گفته بودم که دراین شرایط جنگی باید امنیت خوده متوجه میبودند که نبودند!"
در خاتمه ایام گهربار شورای همآهنگی هر چیز بود غیر تز (همآهنگ). احمدشاه مسعود هفت نفر جنرال و ملکیهای کمونیست را تا از ۵۰۰۰ تا ۸۰۰۰ دالر نقد داد وگفت: چون من خیلی زیر فشار (برادران ) قرار دارم وموجودیت شما در کابل کلانترین بهانه ادامه جنگ است، اینمی "خرچه" را بگیرید و بروید. بعدأ کمی که وضیعت بهتر شود تماس میگیریم.
چند تن جنرال که خود را به قلمرو پادشاهی دوستم رسانده بودند، به دید وبازدید همدیگر در چهار اطراف فامیلیهای شرکت کود وبرق منتظر تغییر وضیعت بودند. تعدادی هم با مراجعه نزد قونسل کلان روسیه به آماده نمودن ویزه وپاسپورت در صدد گذشتن از پل (دوستی ) شدند. ساعت هفت شام بود که یاور دوستم به سه تن جنرالهای اردوی جمهوری ساقط شده احوال میرساند که "جنرال صاحب دوستم رهبر جنبش ملی اسلامی میخواهد شما را ببیند!"
نیم ساعت بعد آن جنرالهای سه ستاره و اکادمی لینن خواندهگی به حضور منور دوستم شرف یاب میشوند! جنرال دوستم که آدم ساده و پیادۀ جنگی بود واز حرف وحدیث دپلوماتیک آگهی نداشت خطاب به جنرالان میگوید: "او جنرال صاحبا!نباشه حالی که گپ تا اینجا رسیده، نشوه که کدام تای شما ده مزار از بین برین، خلاصه که مه دیگه امنیت شما را گرفتگی نیستم و نمیتانم! اگر یگان مشکل ویزه میزه یا پاسپورت ماسپورت دارین، بگوئین که مه به قنسل روسها زنگ بزنم واسناد سفر تانه درست گنم در غیر آن باز ازمه گله نکنین که ناجوانی کده شیشت و ده ما کمک نکد."
چند روز بعدش آن تیوری پرداز گویا (سیاسی) سید اکرام پگیر وتمامی جنرالهای ردیف اول در جاده های پایتخت ازبکستان (تاشکند) باهم قصهها وغصههای از میان رفتن آن همه انجام یک آغاز و "سلسلۀ کشتزار سوخته" را زمزمه مینمودند!
زمانی که نرال دوستم درست آگاه شد که جنرال مومن زیر پایش را به نفع مسعود خالی میکند، ساعت ۱۱ بجۀ روز در زیر چوکی هلیکوپتر یک بم ساعتی جاسازی میکند. هلیکوپتر هنوز ۲۰۰ متر بهوا بلند نشده که چوکی مومن منفجر میشود چرخبال یکبغله یکبغله در نزدیک فابریکه سقوط میکند، اما هردو پیلوت شدیداً زخمی تخته به پشت به زمین میافتند.
قرارگاه پاچایی دوستم یک عراده امبولانس می فرستد وپیلوتان را میبرند کهتا امروز مرده و زندۀ شان لادرک است. نباشه دو فیر راکت هم شلیک هوایی شد و گفتند که هلیکوپتر توسط فیر راکت سقوط نمود، دیگه خیر و خیریتی. بس خلاص!
وحال آخرین سوال ها از رفیق احمد شاه راستا
او جان بیادر! با وجود مرور تمامی اوراق تاریخ خونبار ما، با آنکه هزاران بار شنیده بودیم که کبوتر با کبوتر، زاغ با زاغ و کرگس با کرگس، همی رفقایت که از جوانی تا میانسالی، از گرمابه تا گلستان، از ریاستها تا و زارتها و از گارنیزیون تا کمیسیون، نتوانستند با همان رفقای همایدیولوژی خود کنار بیایند، چطور عقل شان قد داد که بر دشمنان ایدیولوژستیک شان اعتماد کنند وبرای زدن (رفیق) بسته افغانستانه ماتحت به ماتحت کنند. (اگه کون ده کون میگفتم، ملامتم میکدین و میگفتین مچم اروتیک اس یا مستهجن اس. انی؟)
سوال دوم. به فضایل ابوالفضل قسم که مه شخصأ از دونفر دوستانم که از جمع آدمهای ضد نجیبالله بود پرسیدم که خو همی شما که بر ضد نجیب بودید، ضدیت تان صدقۀ سر تان! با براندازی داکتر نجیب چه برنامه وپلان مدون داشتید؟ اینه نجیبالله چپه شد، کجاست برنامه؟ کجاست سرنامه؟ کجاست تشکیل و پلان اولیه بعد از چپه شدن؟
میدانی چه گفتند؟ گفتند والله بالله کدام سند تحریری وجود نداشت. اما تعدادی از رفقا! آگهی دارند که در تعمیر سابقۀ کمیته مرکزی با مشوره داکتر عبدالرحمن چهار صفحه گویا پلان مشترک با (برادران) مثل مروارید به رشتۀ تحریر درآورده شده بود، خدا میدانید که به خط نسخ بود یا نستعلیق بود، خو هرچه بود، افسوس تا بحال لادرک است.
اگر قبول ندارید بروید برادر داکتر عبدالله همان جنرال نظام داکتر نجیبالله در امریکا بپرسید؟! حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل��راستا صاحب یادت باشد که قصه مه خلاص نشده، چون یگان جزئیات خیلی ظریف و کثیف این حوادث هنوز هم مانده که مانند فلم The lord of the ringکه در قسمتهای بعدی مینویسم. دم نقد من این سه بخش را خیلی خیلی خیلی اجمالی ... کوتاه وخلص نوشتم! حالا میکروفون در خدمت شما. آباد باشی