محترم نعیم سلیمی
منشا، انکشاف و تکامل غریزه ها
احتیاج مادر ایجاد است!
قسمت چهارم
۲ جدی ۱۴۰۳
آیا انسان همیشه گرگ انسان بوده
ویا همنوع انسان ؟
در قسمت اول این جزوه در ابتدا یک تعریف کلی از اینکه غریزه چیست را ازلابالای قاموس های رسمی متداول و کلیشه گرا مبنی بر اینکه غریزه گرایش درونی و ذاتی ارگانیسم های زنده به سمت مشخص است ارائه نمودیم و برحسب چنین تعریف کلی؛ این را بازگو نمودیم که گویا الگوی رفتاری غریزه ای از سرشت برمی خیزد و اکتسابی و آموختنی نیستند. و در ضمن درین قسمت [قسمت دوم]وقسمت های بعدی متعاقب آن تازه ترین یافته های دانشمندان را مبنی بر رد و بطلان گرایش های متداول و سنتی رسمی را پیرامون غریزه وبطور ضمنی ماهیت انسان مرورنمودیم.
علاوه برآن در قسمت اول این را هم وضاحت بخشیدیم که سرشت هیچ موجود زنده ای از آنجمله حتی رفتار های غریزه ای برخاسته از آن ثابت نبوده و پیوسته در طول تاریخ دستخوش دگرگونی هایی قرار گرفته و می گیرد.
و اما در مورد عبارت انسان گرگ انسان
حسب یافته های دانشنامه ویکی پیدیا؛ پیش زمینه جمله ی ساده شده انسان گرگ انسان؛ هومو هومینی لوپوس (در زبان لاتین Homo homini lupus )، به معنی انسان گرگ انسان ، جمله ای است که با کمی تغییر در نمایشنامه «آسیناریا» نوشته پلوتس نمایشنامه نویس و نویسنده اهل جمهوری روم آمده و تومامس هابزفیلسوف و تاریخدان انگلیسی در قرن هفدهم میلادی ازآن برای بیان دیدگاه خود نسبت به انسان استفاده نموده و این جمله را در کتاب «شهروند» که اولین بار در 1642 میلادی منتشر گردید آورده است. جمله اصلی درینمورد در سطر شماره 495 نمایشنامه مذکوردر سدۀ سوم پیش از میلاد چنین آمده است:
Lupus est homo homini,non homo, quom quails sit non nivit
از دِسیدریوس اراسموس فیلسوف ، ادیب ، لغت شناس ، انسان گرا (اومانیست )، محقق الاهیات کاتولیک و از علمای مشهور رنسانس شمالی در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادی و بزرگترین پیشوای مکتب انسان گرایی رنسانس در اروپای مرکزی نیز گفتاوردی[مشابهی] آمده که می گوید« انسان نسبت به انسان های دیگر یا همچون خداست یا همچون گرگ»( به لاتین homo homoni aut Deus aut lupus ).
اما قبل ازینکه لایه های بحث را پیرامون سرشت خداگونه رحمانی انسان و یا هم گرگ منشی شیطانی و درندگی نوع بشرباز نمائیم؛ لازمی می افتد تا اندکی در مورد چگونگی شکل گیری یک چشم انداز تاریخی که توماس هابز انگلیسی دربستر آن به میان آمده و زندگی می نمود نظری بیاندازیم:
«تفکرات هابز به یک رویداد بزرگ در زندگی او که در سن 64 سالگی با آن مواجه شد، گره خورده است.این رویداد جنگ های داخلی انگلستان بود. عصری که هابز در آن می زیست ، دوران سلطنت چارلز اول ، جنگ های داخلی و تشکیل دولت متحده بود که روزگاری آشوب زده، پراضطراب و غرق در نااراحتی ها و وحشی گری ها بود. وضع سیاسی انگلستان در دهه های 1620 تا 1650[برای مدت سی سال] به دلیل اختلافات مذهبی و کشمکش های سیاسی به شدت بی ثبات بود و در اوج این اختلافات که یک دهه به طول انجامید( 1651-1642) نیرو های شاه علیه پارلمان قرارگرفته بودند که به کشته شدن 200 هزارنفر در هردو طرف منجر شده و در نهایت به اعدام چارلز اول و فروپاشی عمومی انجامید...»(هفته نامه ی تجارت ، شماره 401 ، زندگی و زمان هابز، حامد وحیدی، دانشجوی کارشناسی ارشد اقتصاد دانشگاه شریف ،21 فروردین 1400 ).
«... کتاب (De Cive )[شهروند]هابز که در سال 1642 به چاپ رسید، حاوی عقایدش در مورد رابطه مردم و دولت بود. هابز درین کتاب یکی از مهمترین اظهارات ارسطو را که بیان می کرد انسان به طور طبیعی{سرشتی} برای زندگی شهروندی سازگار است، رد می کند. هابز معتقد است که انسان ها [ذاتاً] با زندگی سیاسی سازگار نیستند و دایما در حال رقابت با یکدیگر اند، آنها به راحتی تحت تأثیر جاه طلبی قرار می گیرند و به طور طبیعی بیشتر به خودشان نسبت به دیگران فکر می کنند؛ بطور خلاصه ، انسان ها به دنبال نفع شخصی خود هستند، مخصوصا نفع کوتاه مدت. او همچنین بیان می کند که اغلب افراد در پیگیری نفع خود ناتوان اند و توانایی غلبه بر رقبای خود را نداشته و همچنین هیچگونه خویشتنداری طبیعی در برخورد با زور ندارند و حتی ممکن است انسان های معقول نیز به انجام اعمال خشونت آمیز مجبور شوند...» ( بازهم همانجا در هفته نامه تجارت) .
در تاریخ افکار سیاسی انگلستان با نظریه پرداز دیگر انگلیسی بنام توماس مور[توماس دوم] بر می خوریم که در سال 1516 میلادی کتابی را بنام «مدینه فاضله Utopia » منتشر نمود. این توماس برعکس همتای انگلیسی اش استدلال می نمود که ؛ گوسفندان آدم ها را میبلعند.
در یک چشم اندازکلی؛ انسان به تعجب می افتد که چگونه ممکن است گوسفندی به این عجز و ناتوانی انسان را ببلعد. توماس موردرین اثر ماندگارش از اعدام های دستجمعی بینوایان کشورش به جرم دزدی در زمان سلطنت هنری هشتم؛ پادشاه وقت انگلستان که در یک نوبت 20 نفر در یک چوبه ی دار اعدام می شدند پرده بر میدارد. او در جزوه اول این کتاب زیر نام «مباحثات با رافائیل تیتلودی»در رابطه با ساختار یک نظام رفاه همگانی تخیلی در یک بحث و استدلال حکیمانه با شخصی بنام رافائیل فیلسوف و متفکر سیاسی متولد پرتگال و همرکاب امریگو سپوچی مکتشف و دریا نورد ایتالوی در یکی از شهر های بندری بلجیم امروزی بنام انتورپ Antwerp که در بحث مورد نظر یک کشیش و اسقفی نیز شرکت داشته؛ چنین می نویسد:«علت دیگری درینمورد [سرقت ] که خاصه ی انگلستان بوده وجود دارد؛ اسقف پرسید که آن[علت] چیست: من جواب دادم که ازدیاد چراگاه ها که حسب آن گوسفندان شما که طبیعت آرام دارند و به آسانی می توانند رام گردند، گفته می شود که حالا انسان ها را میبلعند؛ این گوسفندان نی تنها اینکه قصبات را از وجود آنسانها تخلیه می کنند، بلکه شهر ها را تهی می سازند...»
به تصور نگارنده توماس دوم هوشیار ترو صادق تراز توماس اولی درمورد شناخت اجداد استعماری انگلیسی خودی بوده است . چنین به نظر می رسد که گویی دقیقاً او این جملات را در آنزمان برای افغانستان نوشته بود و اینکه میدانسته دهات و شهر های ما با کشت کوکنار ها تخلیه می شوند [کوکنار ها انسا ها را می بلعند] و ملیون ها جوان وطن بدون موجودیت چوبه های دار در زیر پلها و پلچک ها در زنذان های سرگشوده و بدون چهار دیواری اعدام می گردند. و بقول شکسپیر نویسنده نامدار انگلستان ما را سیخکوب می نمایند:« اگر شما ما را سیخکوب هم کنید؛ خون ما به زمین نمی ریزد»( نمایشنامه ی تاجروینسی Venice ؛ پرده ی سوم ، صحنه اول ).
آنچه را که تذکره نویسان در زمان هردو توماس رونمایی نموده اند؛ کارل مارکس دانشمند قرن نزدهمی آلمانی پیدایش گستره ی تاریخی مراحل نخستین رشد سرمایه داری در انگلستان را به استناد؛ نظامنامه های شاهی الیزابت هژدهم ؛ درجلد اول کتاب «سرمایه» چپتر 28 چنین رونویسی نموده است:« [درین زمان]صنعت رشد یابنده اساسی عبارت از پشمینه بافی بود که سه چهارم صادرات انگلستان را تشکیل می داد. تقاضای گسترده برای محصولات پشمی، تشویق ، رشد ، تربیه و پرورش گوسفندان را با خود داشت. از آنجائیکه چنین امری به نیروی کار اندکی ضرورت داشت؛ در اثر آن یک بخش بزرگ جمعیت روستا نشین بیکار و بی روزگار شدند. کشتزار هائی که قبلاً محصولات زراعتی را کشت می نمودند، به چراگاه های گوسفندان مبدل شدند...؛ این زمانی بود که قوانین ظالمانه برعلیه گدایگران و انسان های خانه بدوش وضع شده بود. گفته می شود تعداد انبوهی از دهقانان از زمین ها رانده شده و با شیوه های جدید زراعت سرمایه داری بی خانمان گردیدند.»
بنابر اطلاعات دست داشته از یادداشت های مارکس در آنزمان قسمت اعظم مردم انگلستان مرتکب جرم شده، تعقیب و تعجیزمی گردیدند و بنا برغربت و فقر گسترده شلاق کاری می شدند. و نتیجتاً درین دوران در حدود 72000 دزد به مجازات مرگ محکوم شدند. دستمزد ها از لحاظ قانونی محدود بودند. مشقاتی که توده های ناتوان به آن مواجه بودند با انحلال صومعه ها رو به وخامت گذاشتند که در نتیجه هزاران تن از راهبان و راهبه ها بیکار شدند. لغوو انحلال [امتیازات] ملازمان اشرافیت فیودالی نیزازرویداد های این دوران است.
مارکس در چپتر نامبرده سرمایه قوانین وحشیانه ای را که درین زمان؛ دربرابر بینوایان و ناتوانان وضع شده بود چنین شرح می دهد:«گدایگران بالاتر از سن 14 به شدت شلاق زده می شدند؛ و بطرف گوش چپ آنها داغ کوبیده می شد. مگر اینکه کسی آنها را برای دوسال به نوکری و مزدوری می گرفت. در صورت تکرار جرم اگر از سن هجده بالا می بودند اعدام می شدند؛ مگر اینکه کسی آنها را برای دو سال به مزدوری می گرفت. ولی برای تکرار جرم برای بار سوم بدون هیچ بخشایشی به صفت مجرم اعدام می شدند.»
برای بازنمودن هرچه عمیقتر و جدی بحث ماهیت انسانی ؛ اینکه این ماهیت ثابت و غیر قابل تغییر است و یا اینکه متغییربه لحاظ دگرگونی های تاریخی ؛ فرضیه منطقی را مطرح می سازم که اگر توماس هابز انگلیسی متفکر و تذکره نویس دوران جنگ های سی ساله ی انگلستان میان سال های 1620 تا 1650 درصد ها هزار سال هائی که نوع بشر در روی کره زمین بدون موجودیت مالکیت خصوصی ، طبقات ، دولت و ... زندگی می نمود بسر می برد؛ آیا بازهم او مانند دوران قرن 17 انگلستان ؛ انسان را گرگ انسان تعریف مینمود و یا اینکه همنوع انسان. نتیجه ایکه ازین فرضیه منطقی بدست می اید مسلماً به احتمال زیاد این می بود که او گزینه اخیرالذکر را انتخاب نماید و راجع به هنموعی ، برابری و مساوات سخن بر لب بر آورد.
بلی! قسمیکه تذکار یافت نوع بشربرای بیشتراز صد ها هزار سال درین کره خاکی بدون مالکیت خصوصی و... زندگی می نمود. ولی ما را چنین آموزش داده اند که تفاوت ها و تقسیمات طبقاتی یک امر طبیعی و ذاتی جهانی بشر بوده و می باشد. باستان شناسی مدرن و تحقیقات تازه درین زمینه مدارک فراوانی را برای تصدیق اینکه تقسیم طبقاتی جامعه در جهان نسبتاً یک رویداد انکشافی متاخر را درتاریخ انسان بازگو می نماید. بنابرین میتوان گفت چنین تقسیماتی همانگونه که در گذشته های دورزندگی انسانی وجود نداشته؛ بنا احتمالاً در آینده نیز وجود نخواهد داشت.
وقتیکه ما به جهان امروزی نگاه می کنیم و می بینیم که بلیون ها انسان از بابت فقر، اسارت و ظلم و استبداد دچار عذاب و اذیت می باشد. ولی جالب اینجاست که برای هزاران سال شاهان ، فیلسوفان و همچنان موبدان و روحانیون برای ما موعظه نموده و مینمایند که چنین چیزی همیشه در طبیعت و سرشت انسانی عجین بوده تا از جانب شیاطین آزار و اذیت شوند. ولی یک نگاه و مطالعه جدی گذشته نه چندان دورمعکوس آنچه را به ما تلقین شده بود به اثبات می رساند. نوع انسان درین دوران دردستجات و گروه های اشتراکی کمون های شکارچی گرد آورنده بدون هیچگونه آقا و اربابی زندگی می نمودند که در قسمت بعدی مستند برتحقیقات انسان شناسی و باستان شناسی به آن پرداخته خواهد شد.
ادامه دارد