F

به ادامۀ گذشته، قسمت شصت و سوم، مؤرخ:    15جولای 20018 

فقیرمحمد ودان

مروری بـر یادداشتهای عبدالـوکیل سـابق عضو هیئت اجـرائیه

شورای سراسری حزب وطن و وزیر خارجۀ ج. ا تحت عنوان: 

F

از پـادشـاهی مطلقـه الـی سقوط

جمهوری دموکراتیک افغانستان 

F 

قسمت شصت و سوم 

F 

نقش ستون پنجم در تسلیمی قطعات و

جزوتـامهای قوای مسلح ولایت پروان 

 

F 

به تعقیب تسلیمی سالنگ جنوبی، فرقۀ دوم مستقر در جبل السراج، بدون یک فیر به شورای نظار تسلیم داده شد؛ نبی عظیمی درین مورد؛ چنین اعتراف مینماید:«قبل از آنکه جبل السراج سقوط کند. دوکتور نجیب الله به لوی درستیز وظیفه سپرد تا به پروان برود و وضع اپراتیفی آنجا را مطالعه کرده، در جلسه گزارش ارایه نماید. در بازگشت دلاور پیشنهاد کرد که قومندان فرقۀ دوم گروپ اپراتیفی پروان بریدجنرال فضل الله دارای تجربۀ کافی قومندانی نیست و شناخت کاملی از اهالی منطقه ندارد، بهتر است تبدیل گردیده و به عوض وی جنرال خواجه محبوب که قبلاً آمر اپراسیون فرقۀ 18 و مدتی قومندان فرقۀ 18 بود مقرر گردد. دوکتور نجیب الله ... آن پیشنهاد را فی المجلس پذیرفت و امر داد که فوراً تعمیل گردد.»(ستر جنرال محمد نبی عظیمی، اردو و سیاست در سه دهۀ اخیر افغانستان، صفحه 542). جنرال نبی عظیمی یک صفحه بعد از نقل قول فوق، باز هم چنین مینویسد:«جبل السراج به سادگی سقوط کرد. قومندان جدید فرقه به سابقۀ حسن روابط خود با شورای نظار، سابقۀ خدمت در مزار شریف، حاضر به همکاری با شورای نظار گردید.»(نبی عظیمی، اردو وسیاست در سه دهۀ اخیر افغانستان، صفحه 544).

 بخاطر رعایت اختصار، در مورد اینکه ولایت پروان چگونه سقوط نمود، به تدقیق و بررسی نوشته های متعدد محققین و خاطره نویسان مختلف نمی پردازم؛ زیرا درین زمینه گزارشها و یادداشت های زیادی و از دیدگاه های مختلف نوشته شده اند. اما لازم می پندارم درین زمینه گزارش صالح محمد ریگستانی را اساس قرار داده و به برخی از حقایق منعکس شده درین گزارش توجه گردد. موصوف از جانب احمدشاه مسعود جهت تسلیمی ولایت پروان مؤظف گردیده بود. صالح محمد ریگستانی (عضو شورا نظار و سپهسالار (!) فتح ولایت پروان) در مورد «فتح(!)» ولایت پروان گزارش مفصلی دارد. برخی مقطع های این گزارش جالب را مرور مینمائیم. او چنین نوشته است:

[«ـ مسعود دست به کار شد و اولین دستور را برای من داد. وظیفۀ من اشغال شهر چاریکار بود. دو نفرمعاون هم برایم داده شد. حسین و مرزا.

روزی که مرا به چاریکار می‌فرستاد، چنین گفت:این شخص علیم خان نام دارد و معاون فرمانده آقاشیرین است. آقاشیرین ظاهراً فرمانده دولت است، اما با ما ارتباط دارد. خودت با علیم خان همین لحظه به طرف چاریکار حرکت کنید، حسین و مرزا بعداً می‌آیند.

در چاریکار منتظر دستور من میباشی و تا آنوقت خود را با اوضاع آشنا می‌کنی. من قبل از عملیات لیست تعدادی از افسران ارتباطی را برایت می‌فرستم و دو روز برای آغاز کار وقت داری نه بیشتر. تا آخرین حد ممکن کوشش کن عملیات بدون خونریزی انجام شود. سالنگ و بگرام شامل کارت نمی‌شود.

از مسعود خدا حافظی کردم و اولین سوال نزدم این بود که چطور مسعود مرا نزدِ یک فرمانده حکومتی که به خونریزی و بیباکی شهرت داشت، می‌فرستد. اولین‌ بار بود به چنین عملیاتی می‌رفتم. رفتن نزد دشمن به امید همکاری. حتی یک تفنگچه هم نتوانستم باخود بگیرم.

در یک روز بارانی با علیم خان معاون فرمانده آقاشیرین سوار بر موتر سایکلی کهنه به طرف چاریکار حرکت کردیم. شب بود که به قرارگاه آن‌ها رسیدیم. همان شب با فرمانده آقا شیرین سالنگی دیدیم. آقا شیرین سالنگی در پروان شخصی مشهور بود (در اوایل فرمانده جمعیت بود، بعدها به حزب اسلامی و بعد به نظانم کمونیستی پیوست؛ اما یک اداره چی بود). آقا شیرین با گشاده رویی از من استقبال کرد.»

ـ «راستش بسیار نگران بودم. مسعود بار دیگر تکرار کرد که تا آخرین حد کوشش شود که خونریزی نشود. اما آخر من با کدام قوت ‌میتوانستم خونریزی کنم یا نکنم. دست من خالی بود.»](صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم،تکیه از: ف. ودان، منتشر شده در سایت انترنتی پرشین بلوک، ادرس انترنتی:

https://garderah.persianblog.ir/18YOwEl4KJsdvALQ7dqe-%D8%A2%D9%86-%D9%88%D9%84%DB%8C-%DA%A9%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D8%9F

ـ «احمد شاه مسعود شخصیتی سخت عقلانی و واقع بین بود، در عین زمان که بسیار متوکل بود. او میدانست که مرا بکاری دستور داده که از توان من بالاست. من چطور میتوانستم ظرف چند ساعت باقی مانده برای فتح ولایت پروان آماده شوم. یک قول اردوی مکمل وزارت دفاع به اضافه قطعات ارگانهای دیگر وزارت داخله، خاد، دفاع وطن و غیره. به صدها پوسته با حمایه ده ها دستگاه تانک، قوتهای توپچی و قوای هوایی بگرام را هم که در نزدیکی آن قرار داشت به وضعیت اضافه نمایید    . 

در برابرآنها من باید با نیرو های چند صد نفری قوماندان آقا شیرین که خودش یک نیروی دولتی حساب میشد باید کارخود را آغاز میکردم تا نیرو های خود ما از پنجشیر برسد. گیرم در همان آغاز کار در گیری شروع میشد چی؟ میشد روی نیرو های آقا شیرین حساب کنم؟ طبعا مسعود اینرا میدانست.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، بخش سوم، منتشر شده در آریانانت، تاریخ نشر:جمعه 28 اپریل 2005 (8 ثور 1384) ساعت 15.00، تکیه از: ف. ودان، ادرس انترنتی مضمون:

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1925#.WzSLKH8UmZ8

صالح محمد ریگستانی در حالیکه مسعود معاونین او را هم حاضر ساخته نتوانسته بود، بدون «حتی یک نفنگچه» در حالیکه از رفتن نزد «قومندان حکومتی» هم ترس و تشویش داشت با «یک موتر سایکل کهنه» رهسپار می شود. ولی این فاتح بینظیر تاریخ (!) بدون آنکه حتی یک فیر مبادله کند به تنهایی تمام ولایت را با خدمت چاکرمنشانه «ستون پنجم»، مؤفقانه «فتح» مینماید. چگونه؟

ریگستانی طی گزارش خود از چهره های آشنایی نام می برد که به دستور غلامان سازمان های جاسوسی فرامرزی، چاکرمنشانه در خدمت او قرار گرفته بودند تا ولایت پروان را برایش «فتح» کنند. آنها قومندانهای قطعات و جزوتام های قوای مسلح را یکی بعد دیگری گویا به دستور «کمیته مرکزی حزب» به تسلیم واداشته، افراد قومندان آغاشرین و بعداً شورای نظار را به قرارگاه های نظامی و پوسته های دولتی داخل و پرسونل آنان را خلع سلاح مینمایند و یا آنعده قومندانان قطعات را که تصور مینمایند مقاومت خواهند نمود، به بهانۀ ملاقات و جلسه، به کمیتۀ حزبی ولایتی فرامیخوانند و بعد در عقب درهای بسته مورد حمله قرار داده، دست های شان را به عقب بسته و به قرارگاه ریگستانی تسلیم مینمایند.

صالح محمد ریکستانی درین زمینه و در سطح رهبری حزبی و دولتی ولایت پروان، از فاروق پاسدار رئیس شورای ولایتی حزب وطن، عزیز پیشرو  معاون رئیس شورای ولایتی، افضل امان رئیس اپراسیون قومندانی عمومی اپراتیفی ولایت پروان، ولی آمر امنیت ولایت کاپیسا(بنابر وضع امنیتی ولایت کاپیسا، قرارگاه و دفتر آمریت امنیت آن ولایت در جبلسراج قرار داشت)، دادالله قومندان غنډ توپچی قومندانی عمومی اپراتیفی ولایت پروان و عدۀ دیگری نیز نام می برد که در ردیف دوم در تسلیمی ولایت پروان شرکت داشتند. از جمله او می نویسد که:«مسعود از نظر ارتباطات با افراد دولتي شهر را به دو قسمت تقسيم كرده بود. از چوك به طرف جبل السراج ارتباطی ها به يك شخص بنام ولی كه آمر امنيت كاپيسا بود تماس داده شده بود و از چوك بطرف كابل به شخصی بنام افضل امان كه رئيس اوپراسيون قول اردو بود. پس قرار بود دو روز قبل از عمليات مسعود اين دو شخص را با من ارتباط دهد و از طريق اينها با ديگران در تماس شوم.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، بخش سوم، منتشر شده در آریانانت، تاریخ نشر:جمعه 28 اپریل 2005 (8 ثور 1384) ساعت 15.00، ادرس انترنتی مضمون:

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1925#.WzSLKH8UmZ8

بعد از ورود ریگستانی به قرارگاه قومندان آقاشیرین، قرار نوشتۀ خودش،«شخصی به نام گل زرین نزد» او می آید و میگوید که:«مرا ولی [آمر امنیت ولایت کاپیسا] نزد شما فرستاده» و بدین طریق روابط میان ریگستانی و ولی آمر امنیت ولایت کاپیسا تامین و شبکۀ «ستون پنجم» فعال می گردد. درین ارتباط، ریگستانی با اشاره به برگشت مجدد گل زرین؛ چنین مینویسد:«در همین لحظات بود گل زرین بر گشت. ولی [آمر امنیت ولایت کاپیسا] خیلی سریع اقدام کرد. مثل اینکه پیام آمرصاحب هم برایش رسیده بود. گل زرین را پس فرستاد. اما نه تنها؛ بلکه پنج شش نفر بودند. معاون کمیته حزبی ولایت، ملقب به رفیق پاسدار [فاروق پاسدار نه معاون؛ بلکه رئیس شورای ولایتی ولایت پروان حزب وطن و بدین ملحوظ رهبر حزبی آن ولایت بود ـ ف. ودان]، دیگری رفیق پیشرو و چند رفیق دیگر    . 

اولین بار بود که کمونست ها را از سال 1359 به بعد میدیدم. قیافه های نامانوس، بروت های کشال تا لب پایین و خلاصه بیگانه یا شاید با احساس بیگانگی آنها را میدیدم. لقب ها هم همانطوری. پاسدار، پیشرو ...

مهمانان نشستند و تصمیم ما را برایشان توضیح دادم. اولین کسی سخن گفت پاسدار معاون کمیته حزبی بود. او اطمینان داد که برای همکاری آماده اند.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، بخش سوم، منتشر شده در آریانانت، تاریخ نشر:جمعه 28 اپریل 2005 (8 ثور 1384) ساعت 15.00، ادرس انترنتی مضمون:

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1925#.WzSLKH8UmZ8

بعد از فعال شدن شبکۀ «ستون» پنجم است که سرانجام «خبر خوش» دیگری نیز مبنی بر رسیدن «لشکر»(!) احمدشاه مسعود برای «فتح پروان» به «سپه سالار» میرسد. او خود درین زمینه چنین مینویسد:«خبر خوش دیگر که اولین گروپ از مجاهدین پنجشیر که آمر صاحب فرستاده بود، رسید. حدود شصت نفر بودند».

فاروق پاسدار در همکاری با سایر اعضای ملکی و نظامی شبکۀ «ستون پنجم»، قومندانان قطعات و جزوتامها و روسای ادارات ملکی مورد ضرورت در تسلیمی ولایت پروان را به دفتر خویش برای ملاقات های عاجل فرامیخواند و برای آنان «دستور» گویا «کمیته مرکزی حزب» را مبنی بر «ایتلاف با جمعیت اسلامی و شورای نظار» ابلاغ و توأم با جملات تشویقی آنان را به این «ایتلاف» قناعت داده و دسته، دسته به قرارگاه قومندان آغاشرین انتقال تا به صالح محمد ریگستانی ابراز بیعت نمایند. در مورد دومین مراجعۀ «رفقا»؛ ریگستانی چنین مینویسد:«گروپ رفقا که به رهبری رفیق پاسدار رفته بودند با چند رفیق دیگر بر گشتند. درمیان رفقای جدید مسوول مخابرات شهر آمده بود [باید توضیح کرد که این شخص مسوول (رئیس) مخابرات نه؛ بلکه شخصی بود بنام حسین علی که اصلاً کارمند امنیت دولتی، اما بحیث مأمور تحت پوشش در مقام معاونیت ریاست مخابرات ولایت پروان ایفای وظیفه مینمود. ف. ودان]که آنشب تمام ارتباطات بین ارگانها و ادارات دولتی را قطع کرد.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، بخش سوم، منتشر شده در آریانانت، تاریخ نشر:جمعه 28 اپریل 2005 (8 ثور 1384) ساعت 15.00، ادرس انترنتی مضمون:


http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1925#.W0shrbgyXIW

بخاطر خلع سلاح سربازان پوسته های دولتی و جابجا نمودن افراد شورای نظار، بعد از روز دومِ کارِ ریگستانی در ولایت پروان است که به گفتۀ خودش «قوماندان گل حیدر» به قرارگاه آقاشیرین میرسد و میگوید که «ششصد نفر بهمراه دارد». ریگستانی مینویسد که بعد از اطمینان از رسیدن افراد متذکره:«نزد رفیق پاسدار و رفیق پیشرو پایین شدم. سر گروپ ها را به آنها معرفی کردم و گفتم کار خود[(جابجا ساختن افراد شورای نظار در قرارگاه ها و پوسته های دولتی و خلع سلاح پرسونل آنها] را شروع کنند.»(رک: صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، قسمت چهارم، نشر شده در سایت انترنتی آریانان نت، ادرس انترنتی: 

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1926#.W0shPbgyXIU

     بدین طریق فاروق پاسدار و همراهان او توسط موترهای دولتی انتقال افراد قومدان آقاشیرین و افراد تازه رسیدۀ شورای نظار را به قرارگاه ها و پوسته های دولتی آغاز مینمایند. در جریان همین رفت و برگشت، «رفقا که به رهبری پاسدار رفته بودند»، قبل از بازگشت شان و بدون اطلاع قبلی به «سپه سالار(!)»، دو عراده تانک را با تجهیزات و پرسونل آن جهت امنیت قرارگاه او میفرستند؛ ولی «سپه سالار شجاع(!)»، توأم با ترس، آنرا سؤنیت «رفقا» دانسته میگوید که:« منتظر برگشت پیشرو و پاسدار بودم که صدای حرکت دو عراده تانک را که از چوک چاریکار بطرف ما می آمدند، شنیدم..... گفتم پدر لعنت ها ما را فریب دادند. حال تانک ها را فرستاده اند که قرارگاه ما و شما را بزند.... دو موترجیپ از کنار تانکها گذشته بطرف ما آمدند. باید همان جیپ های ما میبودند. درست مقابل کوچۀ ما توقف کردند و از درون موترها پاسدار و پیشرو پایین شدند. ... بدون سلاح بودند. از موضع برآمده، بطرف شان رفتم چیزیکه باعث شک و گمان شود معلوم نمیشد. سلام وعلیک کردیم. اطمینان دادند که بچه ها را جابجا کردند و دنبال گروپ بعدی آمده اند.اولین قوماندانی را که به ما پیوسته بود هم با خود آورده بودند، گل محمدِ خواجه سیارانی. پرسیدم این تانکها چیست؟ گفتند در فلان مرکز ما دو تانک وجود داشت احتیاطاً آنها را به این طرف شهر آ وردیم که اگر جنگی در گرفت از آنها استفاده کنیم.... گفتم خوب است به تانکها بگویید اینجا توقف کنند و تانکیستها بروند به قرارگاه استراحت کنند.... لحظاتی بعد تانکیستها آمدند و تانکها در کنترول ما قرار گرفت. نیت بد و خیانتی در کار نبود اما کار بی مشورت شان مرا نیم جان کرد....

بسرعت دست بکار شده گروپ های دیگر را آماده حرکت کردیم. حسین، مرزا، علیم خان معاون آقاشیرین و شریف قوماندان کندک وزارت داخله، پاسدار، پیشرو و چند رفیق دیگر که تازه همرایشان آمده بود همه مصروف کار بودند. مسوول مخابرات شهر اطمینان داد که تمام ارتباطات تیلفونی ارگانهایی را که با ما تماس ندارند قطع کرده است. این هم بسیار اهمیت داشت    . 

چیزی از نیمه های شب گذشته بود که تمام افراد قوماندان آقا شیرین به اضافه تعدادی از افراد خود ما را در شهر جابجا کردیم. بسیاری از پوسته ها و مراکز دولتی در همان شب از طرف رفقای جدید به مذاکره خواسته میشد و در همان شب تسلیم میشدند. دومین نفرکه تسلیم شد کندکی مربوط به سید مظفر او پیانی بود. آنچه پاسدار و پیشرو به دیگران میگفتند سخنان واقعی و موثر بود.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، قسمت چهارم، تاریخ نشر 8 ثور 1384، سایت انترنتی آریانان نت، ادرس انترنتی:

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1925#.WzSLKH8UmZ8

 

قومندانهای نظامی که بر گفته های فاروق پاسدار رئیس شورای ولایتی حزب وطن باور نمی نمودند و اظهار میداشتند که از سلسله مراتب نظامی، دستوری مبنی چنین «ایتلاف» برای شان نرسیده، در دفتر رئیس شورای ولایتی حزب وطن او را به بهانۀ کار ضرور فراخوانده و بر وی حمله نموده، دست های آنان را بسته و زندانی مینمودند. درین مورد دو نمونۀ عمدۀ چنین برخورد، با دو قومندان ردۀ اول قوت های نظامی مستقر درین ولایت راتذکر میدهیم:

1 ـ ریگستانی به «یک کنډک زرهدار بسیار مجهز» اشاره مینماید که در «تپۀ گل غندی» قرار داشت و قومندان آن افسری بنام مُکَرَم بود. به گفتۀ او قومندان متذکره، «به دشمنی با مجاهدین مشهور بود». بدین ملحوظ او مینویسد که :« با پیشرو مشورت کردم که چکار کرده میتوانیم که او را بی جنگ دستگیر کنیم. گفت اجازه دهید ما یکبار به کمیته حزبی رفته او را دعوت کنیم شاید بیاید. پذیرفتم و آنها رفتند.» بعد از مدتی «پیشرو با مخابره در تماس شد و گفت که مکرم را دستگیر کرده اند و تا چند لحظه دیگر میرسند. از این خبر بسیار خوش شدم و خاطر جمع شدم». در نهایت ریگستانی مینوید که بعد از دقایقی چند:«آمدن سراسیمه پاسدار و پیشرو افکار مرا بهم زد. گفتم کجاست مکرم؟ گفتند فرارکرد! گفتم چگونه فرار کرد مگر شما او را دستگیر نکردید؟ گفت درست است و جریان را چنین قصه کرد:

گفت به مکرم زنگ زدیم گفتیم از طرف حزب دستوری محرم و عاجل برایت رسیده یکبار به کمیته حزبی بیا. گفت فردا بیایم نمیشود؟ گفتیم خیر همین حالا باید بیایی که عاجل است. وقتی آمد او را دستگیر نموده دستهایش را بسته به موتر سوار شده طرف شما آمدیم. در چوک طبق معمول پهره دار ما را دریش کرد و نام شب پرسید    . 

مکرم در چوکی عقب وسط من ورفیق فلانی بود. رفیق فلانی که کمی امشب زیاد هم نوشیده از موتر پایین شد تا نام شب را بگوید که ناگهان مکرم از موتر بیرون پرید و بطرف مرکز آنها بدویدن شروع کرد و داد میزد که اینها اشرار شده اند اینها را بگیرید. قوماندان مرکز و دیگران بیدار شدند من دیدم کار خراب شد نزد قوماندان رفتم چون مرادید کمی آرام شد. من به او گفتم رفیق مکرم امشب یک کمی زیاد نوشیده میخواست جنگ کند دست هایش را بستیم میخواستیم او را تا خانه اش برسانیم. مکرم داد زد که دروغ میگوید اینها اشرار شده اند، مرا دستگیر کرده اند دست های مرا ببینید، این ها را بگیرید. در این وقت قوماندان مرکز متوجه مخابره ای که شما بما داده اید شد و از رفیق فلانی پرسید این مخابره را از کجا کردید. من دیدم کارخراب تر میشود مداخله کردم و گفتم: رفیق مکرم را شما به خانه و یا قرار گاهش برسانید ما رفتیم کار داریم و اگر من معاون [رئیس درست است ـ ف. ودان] کمیته حزبی نمیبودم ما را دستگیر میکردند    . 

این داستان و حماقت رفیق جدید که از همان اول هم دهنش بوی خر میداد مرا متاثر ساخت. در همان اول دیدار هم گفت که من آدم ترسویی هستم اما وقتی بنوشم از شیر نمی ترسم.      

بهر حال اولین کاری که کردم دادالله خان [قومندان غنډ توپچی قومندانی عمومی قوای اپرتیفی و یکی از افراد ردۀ اول «ستون پنجم» در ولایت پروان ـ ف. ودان] را مطلع کردم که مکرم از نزد ما گریخت شما آمادگی کامل برای زدن تانکهای او بگیرید و منتظر دستور من باشید.»(صالح محمد ریگستانی، چگونه وارد کابل شدیم، قسمت چهارم، تاریخ نشر 8 ثور 1384، سایت انترنتی آریانان نت، ادرس انترنتی

http://www.ariananet.com/modules.php?name=News&file=article&sid=1926#.W0shPbgyXIU

مکرم بعد از آنکه به قرارگاه خود میرسد، نیروهای خود را احضارات داده میخواهد تانک ها را بسوی شهر حرکت دهد که با خیانت از درون قطعۀ خویش و تهدید داد الله قومندان غنډ توپچی مواجه و در نتیجه از حرکت باز میماند. اوج و انتهای عملیات ستون پنجم در مورد تهدید و دستگیری تورن جنرال محمد امین حکیم قومندان عمومی اپراتیفی ولایت پروان است. این موضوع را در قسمت بعدی همین سلسله خواهیم خواند.

ادامه دارد

از مقدمه تا قسمت شصتم و دوم

لطفن برای خوانش هرقسمت بالای شماره ها کلیک کنید

مقدمه

 

قسمت پنجم

قسمت چهارم

قسمت سوم

قسمت دوم

قسمت اول

قسمت دهم

قسمت نهم

قسمت هشتم

قسمت هفتم

قسمت ششم

قسمت پانزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت سیزدهم

قسمت وازدهم

قسمت یازدهم

قسمت بیستم

قسمت نزدهم

قسمت هژدهم

قسمت هفدهم

قسمت شانزدهم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست وچهارم

قسمت بیست وسوم

قسمت بیست ودوم

قسمت بیست و یکم

قسمت سی ام

قسمت بیست ونهم

قسمت بیست وهشتم

قسمت بیست وهفتم

قسمت بیست وششم

قسمت سی وپنجم

قسمت سی و چهارم

قسمت سی وسوم

قسمت سی ودوم

قسمت سی ویکم

قسمت چهلم

قسمت سی و نهم

قسمت و هشتم

قسمت سی و هفتم

قسمت سی وششم

قسمت چهل پنجم

قسمت چهل چهارم

قسمت چهل وسوم

قسمت چهل ودوم

قسمت چهل ویکم

قسمت پنجاهم

قسمت چهل ونهم

قسمت چهل وهشتم

قسمت چهل وهفتم

قسمت چهل وششم

قسمت پنجاه و پنجم

قسمت پنجاه و چهارم

قسمت پنجاه و سوم

قسمت پنجاه ودوم

قسمت پنجاه ویکم

قسمت شصتم

قسمت پنجاه ونهم

قسمت پنجاه و هشتم

قسمت پنجاه و هفتم

قسمت پنجاه و ششم

قسمت شصت و دوم

قسمت شصت و یکم

عقاید نویسنــــدگـان لـــزوما نظــر هـــوډ نمی باشــد